الفقرة السابعة :
شرح مقدمه قیصرى بر فصوص الحکم (حسن زاده آملی):
و هو خیر محض، و کلّ ما هو خیر فهو منه و به و قوامه بذاته لذاته، اذ لا یحتاج فی تحققه الى امر خارج عن ذاته، فهو القیوم1 الثابت بذاته و المثبت لغیره. لیس له ابتداء و الّا لکان محتاجا الى علة موجودة لا مکانه حینئذ، و لا له انتهاء و الّا لکان معروضا للعدم، فیوصف2 بضده او یلزم الانقلاب3، فهو ازلى و ابدى، فهو الاول و الآخر و الظاهر و الباطن، لرجوع کلّ ما ظهر فی الشهادة او بطن فی الغیب الیه، وَ هُوَ بِکُلِّ شَیْءٍ عَلِیمٌ، لاحاطته بالاشیاء بذاته. و حصول العلم لکل عالم انّما هو بواسطته فهو اولى بذلک؛ بل هو4 الذى5 یلزمه جمیع الکمالات و به تقوم کل من الصفات، کالحیاة و العلم و الارادة و القدرة و السمع و البصر و غیر ذلک. فهو الحى العلیم المرید القادر السمیع البصیر بذاته، لا بواسطة شیء آخر، اذ به یلحق الاشیاء کلها کمالاتها، بل هو الذى یظهر6 بتجلیه و تحوّله فی صور مختلفة بصور تلک الکمالات، فیصیر7 تابعا للذوات 8؛ لأنها ایضا وجودات خاصة مستهلکة فی مرتبة احدیته، ظاهرة فی واحدیته.
1 - القیوم فیعول من قام، القائم هو الثابت بذاته، و القیوم هو مع ذلک المثبت لغیره أیضا؛ لأنّ کثرة المبانی تدلّ على کثرة المعانی، قال المحقق الطوسی فی شرحه على الفصل التاسع من النمط الرابع من الإشارات (ج 3 ص 18): «القیوم هو القائم بذاته غیر متعلّق الوجود بغیره على الإطلاق، و هو اسم من أسماء الله تعالى» و قال العلامة ابن الفناری فی مصباح الأنس (ص 61) «و معنى القیومیة دوام القیام و عدم تعلّق الوجود بغیره، بل تعلّق غیره به بالعلیة مطلقا؛ و لذا قیل: هو القائم بذاته و المقیم لغیره، فمعنى المبالغة أثر فی التعدیة کما فی الطهور».
شرح فصوص الحکم داود القیصری - تصحیح آیة الله حسن حسن زاده آملی - جلد اول - ص29-31.
و هو خیر محض، و کلّ ما هو خیر فهو منه و به و قوامه بذاته لذاته، اذ لا یحتاج فی تحققه الى امر خارج عن ذاته، فهو القیوم الثابت بذاته و المثبت لغیره. لیس له ابتداء و الّا لکان محتاجا الى علة موجودة لا مکانه حینئذ، و لا له انتهاء و الّا لکان معروضا للعدم، فیوصف بضده او یلزم الانقلاب، فهو ازلى و ابدى، فهو الاول و الآخر و الظاهر و الباطن، لرجوع کلّ ما ظهر فی الشهادة او بطن فی الغیب الیه، وَ هُوَ بِکُلِّ شَیْءٍ عَلِیمٌ، لاحاطته بالاشیاء بذاته. و حصول العلم لکل عالم انّما هو بواسطته فهو اولى بذلک؛ بل هو الذى یلزمه جمیع الکمالات و به تقوم کل من الصفات، کالحیاة و العلم و الارادة و القدرة و السمع و البصر و غیر ذلک. فهو الحى العلیم المرید القادر السمیع البصیر بذاته، لا بواسطة شیء آخر، اذ به یلحق الاشیاء کلها کمالاتها، بل هو الذى یظهر بتجلیه و تحوّله فی صور مختلفة بصور تلک الکمالات، فیصیر تابعا للذوات1؛ لأنها ایضا وجودات خاصة مستهلکة فی مرتبة احدیته، ظاهرة فی واحدیته.
وجود خیر محض است، و هر چه که خیر است از آن منبجس مىشود، و به وجود تحقق دارد. قوام وجود، چون واجب بالذات است، به خود وجود است، و لذاته موجود است. یعنى وصف از براى غیر نیست، چون در تحقق و وجود خارجى احتیاج بامرى خارج از اصل خود ندارد. وجود بذات خود ثابت و قائم است و ثبوت و قوام غیر، بوجود است.
ماهیات امکانیه و وجودات خاصه، بوجود متحققند. حقیقت وجود ابتدا ندارد، چون چیزى خارج از اصل حقیقت وجود نیست، آنچه متصور گردد، مستهلک در عین وجود مىباشد، اگر از براى وجود ابتدا و اوّلى تصویر شود، باید معلول علت خارج از ذات خود و محتاج بغیر باشد، و هر محتاج به غیر، ممکن الوجود است. از براى حقیقت وجود، انتها نیست. اگر انتها داشته باشد، باید داراى نفاد و حد باشد، و چنین موجودى معروض عدم، و متصف بضد خود مىگردد و یا حقیقت و ذاتش منقلب مىگردد، وجودى که داراى ابتدا باشد، ناچار مسبوق الوجود بعلتى است که آن را ایجاد نموده است، و اگر داراى انتها باشد، باید معروض عدم گردد. و عروض عدم بوجود، مستلزم اتصاف حق بضد و انقلاب آن حقیقت به حقیقت دیگرى است.
اصل حقیقت، موجودى ازلى است، یعنى ابتداى وجودى ندارد و ابدى است.
یعنى عروض عدم بر او محال است، و چون حقیقت وجود، صرف هستى و وجوب بحث است، و بواسطه معرّا بودن از ماهیات، حد و انتها ندارد، اول مطلق است.
ازآنجائىکه رجوع همه حقایق بعین وجود است، و هر موجودى داراى غایت وجودى است که باید بهآن رجوع نماید، حقیقت وجود، آخر هر چیزى است.
به عبارت دیگر: وجود باعتبار آنکه مبدا جمیع حقایق است، و همه حقایق از تجلى و ظهور وجود حصول پیدا نموده است، وجود مبدا همه اشیاء است، و باعتبار آنکه هر فرعى باید به اصل خود رجوع نماید، وجود آخر و انتهاء و غایت الغایات و نهایة النهایات است. باعتبار آنکه در تمام حقایق متجلى و ظاهر است، متصف باسم ظاهر است. و ازآنجائىکه اصل ذات و حقیقت وجود محاط واقع نمىشود، و در عین ظهور، خفىترین اشیاء است، و هر موجودى از اسم باطن حظ و بهرهاى دارد، که از آن تعبیر بوجه خاص و مظهر اسم مستأثر نمودهاند، متصف باسم باطن است. و جمیع موجودات عالم غیب و شهادت، بحکم لزوم رجوع هر فرعى باصل خود، و هر ظاهرى بباطن، و غیب و استهلاک جمیع اشیاء در قیامت کبرى، و برگشت جمیع کثرات باصل وحدت؛ جمیع موجودات بحق اول که صورت تمامیه و مبدا ظهور و تعین اشیاء است بر مىگردند.
هر کسى کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
حقیقت وجود، «حق اول» باعتبار احاطه قیومیهاش بموجودات و ظهور آن حقیقت در ماهیات و اعیان ملک و ملکوت، همه حقایق را بشهود حضورى ادراک مىنماید و بالذات احاطه به همه اشیاء دارد، و علم هر عالمى مترشح از اوست، بلکه وجود او بواسطه صرافت و تمامیت ذات و برائت از نقائص و اعدام، همه کمالات وجودى و آنچه را که بامکان عام حقیقت وجود بهآن متصف مىشود دارا مىباشد. و جمیع صفات، مستهلک در باطن وجود، و قائم به مرتبه احدیت وجود است، و چون کمالات اشیاء عارضى و مترشح از کمالات حق است، حقیقت حق بالذات بهآن کمالات متصف است، بلکه متصف به هر کمالى تجلى و ظهور کمالى حقیقت وجود است، چون وجود است که ظاهر در غیب و شهادت است و متحول به صورتهاى مختلف مىگردد، و به اعتبار ظهور و تجلى در اشیاء، و در آمدن به کسوت موجودات، و ظاهر شدن بصور کمالات وجودى در مقام تجلى ارفع و فیض منبسط، و تجلى در اعیان ثابته و ماهیات امکانیه باعتبار آنکه بحسب اقتضاى هر ماهیت و عین ثابتى، تجلى و ظهور در آن عین مىنماید، تابع ماهیات و ذوات مىگردد. یعنى بر طبق اقتضاى هر ذات و عین ثابتى، در آن تجلى مىنماید. تبعیت حق از ماهیات و اعیان ثابته، مستلزم نقص و عیب و احتیاج نخواهد شد؛ چون اعیان ثابته نیز وجودات خاصهاى هستند که مستهلک در احدیت وجود بودند، و بحسب فیض اقدس در مقام واحدیت بصورت مظهر اسماء و صفات در آمدهاند، و باعتبار فیض مقدس، مظهر خارجى اسماء و صفات حق مىگردند، و چون ذوات و اعیان ناشى از فیض اقدسند، یک حقیقت واحد اطلاقى از باب اتحاد بین ظاهر و مظهر بحسب ذات ظاهر است، و باعتبار ظهور صفات و تجلیات، مظهر است؛ احتیاج و امکان و نقص و حاجت در حق تعالى که غنى مطلق است، لازم نمىآید.
در متن فصوص نظیر این مطلب بیان شده است، که ما بطور تفصیل آن را شرح نمودهایم. و قریب بهمین مطلب در مقام ظهور حق در اشیاء بنا بر وحدت وجود و مختار عرفا 2 در کلام قونوى ذکر شده است. از طرفى، بیان خواهد شد که ظاهر در اشیاء، حقیقت وجود است، و مظهر نیز بنا بر توحید وجودى، خارج از حقیقت وجود نمىباشد، و این خود شأن حق است و در غیر حق صادق نیست. صدر الدین قونیوى در مفتاح فرموده است3 : «من ذلک، کل مظهر لأمر ما، کان ما کان، لا یمکن أن یکون ظاهرا من حیث کونه مظهرا له، و لا ظاهرا بذاته و لا فی شیء سواه، الّا الذى ظهر بذاته فی عین أحواله، و کان حکمها معه، حکم من امتاز عنه من وجه ما، فصار مظهرا لما لم یتعین منه اصلا، و لم یتمیز. و هذا شأن الحق، فله أن یکون ظاهرا حال کون مظهرا، و مظهرا، حال کون ظاهرا، و للکمّل ایضا دون غیرهم من الموجودات منه نصیب».
یعنى هر مظهرى از مظاهر، اعم از مظاهر حسّیه یا مثالیه، و هر صورتى که بتجلى حق تعین پیدا نموده است، و حقیقت آن از ظهور وجود منبسط ظاهر شده است، از آن جهتى که مظهر از براى چیزى است، از همان جهت ممکن نیست ظاهر و مظهر آن شیئى باشد. چون این فرض، مستلزم خلف و دور است، و ممکن نیست یک شیئى بذاته ظاهر باشد و همان ذات، مظهر ظهور آن باشد چون مظهر باید صورت و تعین ظاهر باشد، مگر آنکه شیئى ظهور نماید بنفس ذات در عین احوال و تعینات خود، باین معنى که از جهت امتیاز (مثل اینکه یکى از آنها حال، و دیگرى محل باشد، یکى ذات و دیگرى از احوال و شئون آن بشمار رود).
حکم ظاهریت و مظهریت، ظاهر شود و در عین حال چون تعین و صورت شیئى تباین عزلى با شیئى ندارد، متحدالوجودند و این شأن حق است که باعتبار صفت، مظهر است، و باعتبار ذات، ظاهر است. لذا شیخ اکبر محیى الدین فرموده است:
«أنت مرآته و هو مرآة أحوالک». در جاى دیگر فرموده است: «کل موجود حکمه مع الاسماء حکمه مع المسمى، و الانفکاک محال على کل حال و فى کل مرتبة فالعالم بمجموعه مظهر الوجود البحت، و کل موجود على التعین مظهر له أیضا، و لکن من حیث نسبة اسم خاص فی مرتبة مخصوصة و الوجود مظهر لاحکام الأعیان و شروط فى وصول الأحکام من بعضها الى بعض». معلول بهمنزله صورت علت است، و علت باطن معلول است. چون معلول ممکن الوجود است، و ممکن کارش قبول وجود است آنچه در ماهیت معلول ظاهر شده است، از علت است. ولى محجوب از مشاهده احدیت، آن را از معلول مىداند. معلول بهمنزله مرآت صیقل زده است که علت را نشان مىدهد، ولى به اندازه وجود خود اگر ما جمیع موجودات را شهود نمائیم، ولى دفعة واحده در یکمرتبه از لحاظ، حق را با تمام اسماء و صفات شهود نمودهایم4. این در صورتى است که اهل مشاهده باشیم.
وجود، حقیقت واحده است. یعنى اصل واحد متشخص با لذاتست، و بواسطه آنکه وحدتش وحدت حقیقى اطلاقیست، و وحدتش وحدت عددى محدود محاط نمىباشد، کثرت تجلیات و ظهور در صور و تعینات گوناگون، قادح وحدت حقیقت وى نمىباشد، و چون کثرت از اصل واحد و سنخ فارد ظهور نموده است، مؤکد وحدت اوست.
قهرا موجودى که به وحدت اطلاقى موجود باشد، بالذات متشخص است، و تشخص و تعین زاید بر ذات ندارد، و چون تعین و امتیاز وجود بر خلاف تعین ماهیات، امرى زائد بر وجود نمىباشد، با لذّات تشخص دارد، و بواسطه صرافت و تمامیت ذات، نافى ما عدا است، و بسیط حقیقى است. اشتراک با اشیاء ندارد، و چون اشتراک ندارد، با لذّات متمیز از غیر است و جهت اشتراک با موجودى ندارد که احتیاج بجهت امتیاز داشته باشد، و تمیز آن حقیقت، بنفس ذات، منافات با ظهور در کثرات ندارد؛ بلکه حقیقت وجود منبع جمیع تعینات است؛ تعینات صفاتیه و اسمائیه و مظاهر علمیه موجود در واحدیت، و تعینات خارجى منبعث از فیض مقدس و ظهور اسماء و صفات در مقام خلق و ایجاد، ناشى از اصل وجود است. حقیقت وجود، داراى وحدتى است که با کثرت تقابل ندارد، و این وحدت عین ذات احدیت وجود است. این وحدت را وحدت ذاتى گویند، و فرقى واضحست بین وحدت ذاتى که با کثرت تقابل ندارد، و وحدت اسمائى و فعلى که ظل وحدت ذاتیست و با کثرت تقابل دارد. اگر چه وحدت اسمائى هم به وحدت ذاتى بر مىگردد، و از جهتى وحدت ذاتى، عین وحدت اسمائى است5.
1 - چه بسا توهم شود که تبعیت حق تعالى در مقام تجلى از اشیاء، ملازم با احتیاج حق است. ولى آنطورى که ما عبارت را شرح دادیم این توهم مرتفع مىشود، اگر چه بعضى از اعاظم بر کلام صدر الدین قونوى و شارح آن که شبیه عبارت متن از آنها صادر شده است، اشکال نمودهاند.
شرح مقدمه فصوص الحکم داود القیصری - سید جلال الدین آشتیانی - ص142-148