عرفان شیعی

عرفان اسلامی در بستر تشیع

عرفان شیعی

عرفان اسلامی در بستر تشیع

الفقرة السابعة :

شرح مقدمه قیصرى بر فصوص الحکم (حسن زاده آملی):

و هو خیر محض، و کلّ ما هو خیر فهو منه و به و قوامه بذاته لذاته، اذ لا یحتاج فی تحققه الى امر خارج عن ذاته، فهو القیوم1 الثابت بذاته و المثبت لغیره. لیس له ابتداء و الّا لکان محتاجا الى علة موجودة لا مکانه حینئذ، و لا له انتهاء و الّا لکان معروضا للعدم، فیوصف2 بضده او یلزم الانقلاب3، فهو ازلى و ابدى، فهو الاول و الآخر و الظاهر و الباطن، لرجوع کلّ ما ظهر فی الشهادة او بطن فی الغیب الیه، وَ هُوَ بِکُلِّ شَیْ‌ءٍ عَلِیمٌ، لاحاطته بالاشیاء بذاته. و حصول العلم لکل عالم انّما هو بواسطته فهو اولى بذلک؛ بل هو4 الذى5 یلزمه جمیع الکمالات و به تقوم کل من الصفات، کالحیاة و العلم و الارادة و القدرة و السمع و البصر و غیر ذلک. فهو الحى العلیم المرید القادر السمیع البصیر بذاته، لا بواسطة شی‌ء آخر، اذ به یلحق الاشیاء کلها کمالاتها، بل هو الذى یظهر6 بتجلیه و تحوّله فی صور مختلفة بصور تلک الکمالات، فیصیر7 تابعا للذوات‏ 8؛ لأنها ایضا وجودات خاصة مستهلکة فی مرتبة احدیته، ظاهرة فی واحدیته.



1 - القیوم فیعول من قام، القائم هو الثابت بذاته، و القیوم هو مع ذلک المثبت لغیره أیضا؛ لأنّ کثرة المبانی تدلّ على کثرة المعانی، قال المحقق الطوسی فی شرحه على الفصل التاسع من النمط الرابع من الإشارات (ج 3 ص 18): «القیوم هو القائم بذاته غیر متعلّق الوجود بغیره على الإطلاق، و هو اسم من أسماء الله تعالى» و قال العلامة ابن الفناری فی مصباح الأنس (ص 61) «و معنى القیومیة دوام القیام و عدم تعلّق الوجود بغیره، بل تعلّق غیره به بالعلیة مطلقا؛ و لذا قیل: هو القائم بذاته و المقیم لغیره، فمعنى المبالغة أثر فی التعدیة کما فی الطهور».
و لا یخفى علیک أنّه فی قوله: «و لذا قیل» ناظر إلى ذلک التفسیر فی الإشارات.
و تفاسیره الأخرى فی صحف شرح الأسماء راجعة إلى ذلک المبنى القویم، کما أفاد العارف الدرودآبادی - فی رسالته القیّمة فی شرح أسماء الله الحسنى (ص 87) حیث قال: «القیوم فیعول من قام أهله إذا قام بشأنهم، یتعدّى بنفسه، فهو اسم له تعالى باعتبار قیامه بمهمات خلقه بأنواعها و أقسامها قیام النفس بالصور الخیالیة قال تعالى: أَ فَمَنْ هُوَ قٰائِمٌ عَلىٰ کُلِّ نَفْسٍ بِمٰا کَسَبَتْ وَ جَعَلُوا لِلّٰهِ شُرَکٰاءَ (الرعد (13):33) و فی الکافی بإسناده عن أمیر المؤمنین علیه السّلام: «أنّ جاثلیق سأله عن الله تبارک و تعالى یحمل العرش أم العرش یحمله‌؟ فقال أمیر المؤمنین علیه السّلام: الله حامل العرش» و ساق الحدیث إلى أن قال: «فکلّ محمول یحمله الله بنوره و عظمته و قدرته لا یستطیع لنفسه ضرّا و لا نفعا و لا موتا و لا حیاة و لا نشورا، فکلّ شیء محمول و الله تبارک و تعالى الممسک لهما أن تزولا» الحدیث (الکافی ج 1 ص 129).
إِنَّ اَللّٰهَ یُمْسِکُ اَلسَّمٰاوٰاتِ وَ اَلْأَرْضَ أَنْ تَزُولاٰ وَ لَئِنْ زٰالَتٰا إِنْ أَمْسَکَهُمٰا مِنْ أَحَدٍ مِنْ بَعْدِهِ (فاطر (35):41) فهو قیّوم کلّ شیء مما فی السماء و الأرض، الممسک لهما أن تزولا و لئن زالتا إن أمسکهما من أحد من بعده.
2 - لو فرض بقاؤه بعد الاتّصاف.
3 - لو لم یکن باقیا. و قوله فهو ازلی متفرع على قوله و لیس له ابتداء، و فی أوّل الخطبة الأولى من النهج: و من أشار الیه فقد حدّه و من حدّه فقد عدّه؛ و فی الکافی و من حدّه فقد عدّه و من عدّه فقد أبطل ازله. أقول: فمن قال له ابتداء فقد حسبه واحدا عددیا و الواحد بالعدد لیس بأزلی فهو لیس بأیدی أیضا بالذات فتبصّر.
4 - الترقّی من الأولویة إلى اللزوم و من العلم إلى جمیع الکمالات.
5 - «قال الحکیم الإلهی السبزواری (ره) فی تعلیقاته على الأسفار: اللزوم باعتبار مفاهیم الأسماء و الصفات، و أما باعتبار التحقق فهی عینه، و سیجیء فی الإلهیات تحقیق أنّ الحیاة و العلم و الإرادة و القدرة و غیرها من الکمالات تدور مع الوجود حیثما دار و ترجع إلیه و تتّحد به».
6 - «قال صدر المتألّهین فی مبحث العلة و المعلول من الأسفار - فی الفصل المعقود لکیفیة کون الممکنات مرایا لظهور الحق فیها -: «إنّ وجود کلّ ماهیة إمکانیة لیس هو نفس ماهیتها بحسب المعنى و لا عین الذات الواجبیّة، لقصوره و إمکانه و نقصه و لا مفصولا عنها بالکلیة؛ لعدم استقلاله فی التحقق» (ج 2 ص 452 بتصحیحنا و تحقیقنا و تعلیقنا علیه).
7 - أی الوجود.
8 - أی الماهیات.
أی باعتبار ظهوره فی مجالی الأنفس و الآفاق، و سریانه فی الأشیاء و تلوّنه بلون خارجیّات الماهیات، و فی العقل عقل، و فی النفس نفس، و فی الجسم جسم.
و قیل: و فی السمّ سمّ و فی التریاق تریاق «هر لحظه بشکلى بت عیّار درآمد دل برد و نهان شد».
و کون الذوات وجودات خاصّة باعتبار تبعیّتها للأسماء و الصفات و کونها صورا لها و هی بهذا الاعتبار مستهلکة فی الأحدیة.
و اعلم أنّ الأحدیة أوّل تعیّن نشأ من غیب الهویة و مکمن الخفاء و نقول فی توضیح قوله فیصیر تابعا للذوات بوجه مشرقی قال الشیخ الأکبر: العارف یرى أنّ العلّة معلولة لمعلولها؛ لأنّ عین العلة حال ثبوتها فی العدم، تطلب من عین العلة أن تجعلها موجودة، کما تطلب عین العلة وجود معلولها و الطلب من الطرفین، و علیّة العلة کمال من کمالاتها، و لا تتمّ إلاّ بالمعلول.
أقول: ذات العلة و المعلول شیء واحد، ظهر بصورتین مختلفتین، و هو الظاهر و المظهر، و فی کلام الحق: «هو الأول و الآخر و الظاهر و الباطن»، ألا إنهم فی مریة من لقاء ربّهم، ألا إنّه بکلّ شیء محیط.
و لیعلم أنّ تعیّن الفناء بحسب الذات لا ینافی الاحتیاج بحسب الظهور و التدلّی.

منبع:

شرح فصوص الحکم داود القیصری - تصحیح آیة الله حسن حسن زاده آملی - جلد اول - ص29-31.



شرح مقدمه قیصرى بر فصوص الحکم (آشتیانی):

و هو خیر محض، و کلّ ما هو خیر فهو منه و به و قوامه بذاته لذاته، اذ لا یحتاج فی تحققه الى امر خارج عن ذاته، فهو القیوم الثابت بذاته و المثبت لغیره. لیس له ابتداء و الّا لکان محتاجا الى علة موجودة لا مکانه حینئذ، و لا له انتهاء و الّا لکان معروضا للعدم، فیوصف بضده او یلزم الانقلاب، فهو ازلى و ابدى، فهو الاول و الآخر و الظاهر و الباطن، لرجوع کلّ ما ظهر فی الشهادة او بطن فی الغیب الیه، وَ هُوَ بِکُلِّ شَیْ‌ءٍ عَلِیمٌ، لاحاطته بالاشیاء بذاته. و حصول العلم لکل عالم انّما هو بواسطته فهو اولى بذلک؛ بل هو الذى یلزمه جمیع الکمالات و به تقوم کل من الصفات، کالحیاة و العلم و الارادة و القدرة و السمع و البصر و غیر ذلک. فهو الحى العلیم المرید القادر السمیع البصیر بذاته، لا بواسطة شی‌ء آخر، اذ به یلحق الاشیاء کلها کمالاتها، بل هو الذى یظهر بتجلیه و تحوّله فی صور مختلفة بصور تلک الکمالات، فیصیر تابعا للذوات‏1؛ لأنها ایضا وجودات خاصة مستهلکة فی مرتبة احدیته، ظاهرة فی واحدیته.


وجود خیر محض است، و هر چه که خیر است از آن منبجس مى‌شود، و به‌ وجود تحقق دارد. قوام وجود، چون واجب بالذات است، به خود وجود است، و لذاته موجود است. یعنى وصف از براى غیر نیست، چون در تحقق و وجود خارجى احتیاج بامرى خارج از اصل خود ندارد. وجود بذات خود ثابت و قائم است و ثبوت و قوام غیر، بوجود است.

ماهیات امکانیه و وجودات خاصه، بوجود متحققند. حقیقت وجود ابتدا ندارد، چون چیزى خارج از اصل حقیقت وجود نیست، آنچه متصور گردد، مستهلک در عین وجود مى‌باشد، اگر از براى وجود ابتدا و اوّلى تصویر شود، باید معلول علت خارج از ذات خود و محتاج بغیر باشد، و هر محتاج به غیر، ممکن الوجود است. از براى حقیقت وجود، انتها نیست. اگر انتها داشته باشد، باید داراى نفاد و حد باشد، و چنین موجودى معروض عدم، و متصف بضد خود مى‌گردد و یا حقیقت و ذاتش منقلب مى‌گردد، وجودى که داراى ابتدا باشد، ناچار مسبوق الوجود بعلتى است که آن را ایجاد نموده است، و اگر داراى انتها باشد، باید معروض عدم گردد. و عروض عدم بوجود، مستلزم اتصاف حق بضد و انقلاب آن حقیقت به حقیقت دیگرى است.

اصل حقیقت، موجودى ازلى است، یعنى ابتداى وجودى ندارد و ابدى است.

یعنى عروض عدم بر او محال است، و چون حقیقت وجود، صرف هستى و وجوب بحث است، و بواسطه معرّا بودن از ماهیات، حد و انتها ندارد، اول مطلق است.

ازآنجائى‌که رجوع همه حقایق بعین وجود است، و هر موجودى داراى غایت وجودى است که باید به‌آن رجوع نماید، حقیقت وجود، آخر هر چیزى است.

به عبارت دیگر: وجود باعتبار آنکه مبدا جمیع حقایق است، و همه حقایق از تجلى و ظهور وجود حصول پیدا نموده است، وجود مبدا همه اشیاء است، و باعتبار آنکه هر فرعى باید به اصل خود رجوع نماید، وجود آخر و انتهاء و غایت الغایات و نهایة النهایات است. باعتبار آنکه در تمام حقایق متجلى و ظاهر است، متصف باسم ظاهر است. و ازآنجائى‌که اصل ذات و حقیقت وجود محاط واقع نمى‌شود، و در عین ظهور، خفى‌ترین اشیاء است، و هر موجودى از اسم باطن حظ و بهره‌اى دارد، که از آن تعبیر بوجه خاص و مظهر اسم مستأثر نموده‌اند، متصف باسم باطن‌ است. و جمیع موجودات عالم غیب و شهادت، بحکم لزوم رجوع هر فرعى باصل خود، و هر ظاهرى بباطن، و غیب و استهلاک جمیع اشیاء در قیامت کبرى، و برگشت جمیع کثرات باصل وحدت؛ جمیع موجودات بحق اول که صورت تمامیه و مبدا ظهور و تعین اشیاء است بر مى‌گردند.

هر کسى کو دور ماند از اصل خویش‌

باز جوید روزگار وصل خویش‌

حقیقت وجود، «حق اول» باعتبار احاطه قیومیه‌اش بموجودات و ظهور آن حقیقت در ماهیات و اعیان ملک و ملکوت، همه حقایق را بشهود حضورى ادراک مى‌نماید و بالذات احاطه به همه اشیاء دارد، و علم هر عالمى مترشح از اوست، بلکه وجود او بواسطه صرافت و تمامیت ذات و برائت از نقائص و اعدام، همه کمالات وجودى و آنچه را که بامکان عام حقیقت وجود به‌آن متصف مى‌شود دارا مى‌باشد. و جمیع صفات، مستهلک در باطن وجود، و قائم به مرتبه احدیت وجود است، و چون کمالات اشیاء عارضى و مترشح از کمالات حق است، حقیقت حق بالذات به‌آن کمالات متصف است، بلکه متصف به هر کمالى تجلى و ظهور کمالى حقیقت وجود است، چون وجود است که ظاهر در غیب و شهادت است و متحول به صورتهاى مختلف مى‌گردد، و به اعتبار ظهور و تجلى در اشیاء، و در آمدن به کسوت موجودات، و ظاهر شدن بصور کمالات وجودى در مقام تجلى ارفع و فیض منبسط، و تجلى در اعیان ثابته و ماهیات امکانیه باعتبار آنکه بحسب اقتضاى هر ماهیت و عین ثابتى، تجلى و ظهور در آن عین مى‌نماید، تابع ماهیات و ذوات مى‌گردد. یعنى بر طبق اقتضاى هر ذات و عین ثابتى، در آن تجلى مى‌نماید. تبعیت حق از ماهیات و اعیان ثابته، مستلزم نقص و عیب و احتیاج نخواهد شد؛ چون اعیان ثابته نیز وجودات خاصه‌اى هستند که مستهلک در احدیت وجود بودند، و بحسب فیض اقدس در مقام واحدیت بصورت مظهر اسماء و صفات در آمده‌اند، و باعتبار فیض مقدس، مظهر خارجى اسماء و صفات حق مى‌گردند، و چون ذوات و اعیان ناشى از فیض اقدسند، یک حقیقت واحد اطلاقى از باب اتحاد بین ظاهر و مظهر بحسب ذات ظاهر است، و باعتبار ظهور صفات و تجلیات، مظهر است؛ احتیاج و امکان و نقص و حاجت در حق تعالى که غنى مطلق است، لازم نمى‌آید.

در متن فصوص نظیر این مطلب بیان شده است، که ما بطور تفصیل آن را شرح نموده‌ایم. و قریب بهمین مطلب در مقام ظهور حق در اشیاء بنا بر وحدت وجود و مختار عرفا 2 در کلام قونوى ذکر شده است. از طرفى، بیان خواهد شد که ظاهر در اشیاء، حقیقت وجود است، و مظهر نیز بنا بر توحید وجودى، خارج از حقیقت وجود نمى‌باشد، و این خود شأن حق است و در غیر حق صادق نیست. صدر الدین قونیوى در مفتاح فرموده است3‏ : «من ذلک، کل مظهر لأمر ما، کان ما کان، لا یمکن أن یکون ظاهرا من حیث کونه مظهرا له، و لا ظاهرا بذاته و لا فی شی‌ء سواه، الّا الذى ظهر بذاته فی عین أحواله، و کان حکمها معه، حکم من امتاز عنه‌ من وجه ما، فصار مظهرا لما لم یتعین منه اصلا، و لم یتمیز. و هذا شأن الحق، فله أن یکون ظاهرا حال کون مظهرا، و مظهرا، حال کون ظاهرا، و للکمّل ایضا دون غیرهم من الموجودات منه نصیب».

یعنى هر مظهرى از مظاهر، اعم از مظاهر حسّیه یا مثالیه، و هر صورتى که بتجلى حق تعین پیدا نموده است، و حقیقت آن از ظهور وجود منبسط ظاهر شده است، از آن جهتى که مظهر از براى چیزى است، از همان جهت ممکن نیست ظاهر و مظهر آن شیئى باشد. چون این فرض، مستلزم خلف و دور است، و ممکن نیست یک شیئى بذاته ظاهر باشد و همان ذات، مظهر ظهور آن باشد چون مظهر باید صورت و تعین ظاهر باشد، مگر آنکه شیئى ظهور نماید بنفس ذات در عین احوال و تعینات خود، باین معنى که از جهت امتیاز (مثل اینکه یکى از آنها حال، و دیگرى محل باشد، یکى ذات و دیگرى از احوال و شئون آن بشمار رود).

حکم ظاهریت و مظهریت، ظاهر شود و در عین حال چون تعین و صورت شیئى تباین عزلى با شیئى ندارد، متحدالوجودند و این شأن حق است که باعتبار صفت، مظهر است، و باعتبار ذات، ظاهر است. لذا شیخ اکبر محیى الدین فرموده است:

«أنت مرآته و هو مرآة أحوالک». در جاى دیگر فرموده است: «کل موجود حکمه‌ مع الاسماء حکمه مع المسمى، و الانفکاک محال على کل حال و فى کل مرتبة فالعالم بمجموعه مظهر الوجود البحت، و کل موجود على التعین مظهر له أیضا، و لکن من حیث نسبة اسم خاص فی مرتبة مخصوصة و الوجود مظهر لاحکام الأعیان و شروط فى وصول الأحکام من بعضها الى بعض». معلول به‌منزله صورت علت است، و علت باطن معلول است. چون معلول ممکن الوجود است، و ممکن کارش قبول وجود است آنچه در ماهیت معلول ظاهر شده است، از علت است. ولى محجوب از مشاهده احدیت، آن را از معلول مى‌داند. معلول به‌منزله مرآت صیقل زده است که علت را نشان مى‌دهد، ولى به اندازه وجود خود اگر ما جمیع موجودات را شهود نمائیم، ولى دفعة واحده در یک‌مرتبه از لحاظ، حق را با تمام اسماء و صفات شهود نموده‌ایم4.  این در صورتى است که اهل مشاهده باشیم.

وجود، حقیقت واحده است. یعنى اصل واحد متشخص با لذاتست، و بواسطه آنکه وحدتش وحدت حقیقى اطلاقیست، و وحدتش وحدت عددى محدود محاط نمى‌باشد، کثرت تجلیات و ظهور در صور و تعینات گوناگون، قادح وحدت حقیقت وى نمى‌باشد، و چون کثرت از اصل واحد و سنخ فارد ظهور نموده است، مؤکد وحدت اوست.

قهرا موجودى که به وحدت اطلاقى موجود باشد، بالذات متشخص است، و تشخص و تعین زاید بر ذات ندارد، و چون تعین و امتیاز وجود بر خلاف تعین ماهیات، امرى زائد بر وجود نمى‌باشد، با لذّات تشخص دارد، و بواسطه صرافت و تمامیت ذات، نافى ما عدا است، و بسیط حقیقى است. اشتراک با اشیاء ندارد، و چون اشتراک ندارد، با لذّات متمیز از غیر است و جهت اشتراک با موجودى ندارد که احتیاج بجهت امتیاز داشته باشد، و تمیز آن حقیقت، بنفس ذات، منافات با ظهور در کثرات ندارد؛ بلکه حقیقت وجود منبع جمیع تعینات است؛ تعینات صفاتیه و اسمائیه و مظاهر علمیه موجود در واحدیت، و تعینات خارجى منبعث از فیض مقدس و ظهور اسماء و صفات در مقام خلق و ایجاد، ناشى از اصل وجود است. حقیقت وجود، داراى وحدتى است که با کثرت تقابل ندارد، و این وحدت عین ذات احدیت وجود است. این وحدت را وحدت ذاتى گویند، و فرقى واضحست بین وحدت ذاتى که با کثرت تقابل ندارد، و وحدت اسمائى و فعلى که ظل وحدت ذاتیست و با کثرت تقابل دارد. اگر چه وحدت اسمائى هم به وحدت ذاتى بر مى‌گردد، و از جهتى وحدت ذاتى، عین وحدت اسمائى است5. 



1 - چه بسا توهم شود که تبعیت حق تعالى در مقام تجلى از اشیاء، ملازم با احتیاج حق است. ولى آن‏طورى که ما عبارت را شرح دادیم این توهم مرتفع مى‏شود، اگر چه بعضى از اعاظم بر کلام صدر الدین قونوى و شارح آن که شبیه عبارت متن از آنها صادر شده است، اشکال نموده‏اند.
عارف کامل، محقق حمزه فنارى در شرح مفتاح« چاپ سنگى، طهران 1323 ق، ص 26»، گفته است:« و التحقیق ان کون الحق مختارا من حیث ذاته الغنیّة عن العالمین، لا ینافى الوجوب من حیث صفاته من حکمته و ارادته کمال الجلاء و الاستجلاء، و بهذا یحصل التوفیق بین عدم التعطیل فی الصفات و بین قوله تعالى:« لَوْ شاءَ لَجَعَلَهُ ساکِناً»، اى ظل التکوین، و بین قوله تعالى:« کان اللّه و لم یکن معه شی‏ء»، حتى قیل: الآن کما کان.
یکى از اساتید فن معرفت و اکابر علماى امامیه، ادام اللّه تعالى علوه و مجده، در حاشیه بر این موضع از شرح مفتاح فرموده‏اند:« هذا خلاف التحقیق، و ان صدقه استاد مشایخنا العارف الجلیل« آقا میرزا هاشم رشتى»، اما اولا، فلان المراد بالحق من حیث ذاته الغنیة، ان کان مرتبة الذات من حیث هی هی، فهى لا توصف بصفة من الصفات، و ان کان المراد مرتبة الاحدیة، فهى و ان اتصفت بالاسماء الذاتیة لکن الاختیار، لم یکن من اسماء الذات؛ مع ان الوجوب ان تنافى الاختیار، فاثباته للحق من حیث مرتبة الواحدیة، بل مرتبة الظهور و الفیض المقدس باطل، مع ان هذا تعطیل و ایجاب باطل مختلطا مع ان قوله« ص»:« کان اللّه و لم یکن معه شى‏ء، لا یتوقف على هذا فان الاشیاء غیر کائن مع الحق و لو فی مرتبة الظهور، و ان کان الحق مع کل شی‏ء؛ بل الحق انّ هذا الوجوب لا ینافی الاختیار، بل الاختیار الغیر الواجب لیس اختیارا» هذا ما ذکر السید الحجة، البحر القمقام، افضل المتأخرین و نصیر الفرقة المحقة الاسلامیة فی عصره. ذکرته تیمنا بافادته و تذکرا بإضاءته.
2 - مصباح الانس حمزه فنارى در شرح مفتاح قونیوى، چاپ سنگى، طهران ص 37.
قریب بهمین مطلب را یکى دیگر از اکابر صوفیه گفته است، تلخیص قول او این است: وجود و ذات علت مجرد از علیت، سابق الوجود بر معلول است بسبق ذاتى، نه زمانى، اگر چنانچه ذات معلول و وجود آن، علت از براى علت خود باشد، مستلزم داورست. این در صورتى است که ما ذات علت و معلول را مجرد از علیت و معلولیت فرض کنیم. ذات آنها را لحاظ نمائیم. اما اگر بوصف علیت و معلولیت« تضایف»، این دو را لحاظ نمائیم، باید هر یک از علت و معلول بر دیگرى توقف داشته باشد. عارف مکاشف، این معنى را شهود مى‏نماید، که علت، معلول معلول خود است، براى آنکه عین ثابت معلول در حال ثبوت و در حال عدم از علت خود، طلب وجود مى‏نماید و استدعا دارد که آن را معلول گرداند، کما اینکه وجود علت، طالب وجود معلول است. پس طلب از دو طرف است.
علاوه بر این، علیت علت، کمالى از کمالات آنست و این کمال تمام نمى‏شود مگر بوجود معلول.
خلاصه و لب لباب کلام این عارف، آنست که حق تعالى بحسب نفس ذات که مقام غناء از موجودات است، متصف به علیت و سایر تعینات نمى‏باشد. این مقام، مرتبه غناء ذاتى علت است، ولى در مقام تجلى فعلى و تعین على، احتیاج به علت دارد که آن را موجود نماید و بوجود معلول کمال خویش را ظاهر سازد. و خیمه در مزرعه و آب و گل وجود معلول بزند، بلکه بنظر دقیق، ذات علت و ذات معلول یک ذات واحد بیش نیست، که بدو صورت ظاهر شده است.
سبحان من اظهر ناسوته
سر سنا لاهوته الثاقب
ثم بدا فی خلقه ظاهرا
فی صورة الا کل و الشارب‏
3 - این مطلب درست است که برگشت علیت و معلولیت، به ظاهریت و مظهریت و تجلى و ظهور است. و نیز با برهان ثابت کرده‏ایم که وجود حق تعالى باعتبار آنکه وحدتش اطلاقى است، ظاهر و مظهر است. و همچنین کمل از اقطاب:« حقیقت محمدیه و ائمه اطهار»، هم همین حکم را دارند، ولى اینکه حق تعالى در اظهار کمالات و تجلى در اعیان، احتیاج بخلق داشته باشد، تمام نیست. چون حق تعالى از نهایت تمامیت و صرافت و کمال جامعیت و مبدئیت او نسبت بجمیع کمالات وجودى غایت الغایات، و صورت تمامى جمیع موجودات است. و غرض و غایت از ایجاد، برگشتش بذات اوست. حب بذات و حب به معروفیت اسماء و صفات، منشأ ایجاد گشته است، و چون حب بذات مستلزم حب بآثار است، به تبع حب بذات، اشیاء، محبوب حقند، ولى بالعرض و به تبع ذات. پس طلب حق، وجود معلول خود را ناشى از طلب ذاتست، و ذات، مطلوب واقعى اوست. طلب ذات، مستدعى طلب اشیاء است بالعرض، نه بالذات.
تعجب از شارح قیصرى و شارح مفتاح و شیخ کبیر است، که مرتکب چنین اشتباهى شده‏اند، و از این نکته‏یى که محققان از حکما در مسفورات خود گفته‌‏اند:« واجب الوجود بالذات، واجب از جمیع حیثیات و جهات است»؛ غفلت کرده‌‏اند.
4 - بنظر تحقیق، چون ذوات معالیل امکانیه ممکن‌الوجودند، و هر ممکن باعتبار ذات، قطع نظر از تجلیات حق، غیر موجود است، چون ذوات ممکنه بحسب واقع با قطع نظر از علت، عدم صرفند، آنچه کمال در ممکن است، حقیقة از براى علت ثابتست، و وجود امکانى وجودى مجازى است.

کلما فی الکون وهم او خیال‌
او عکوس فی المرایا او ظلال‌
در این مشهد که انوار تجلى است‌
سخن دارم ولى ناگفتن اولى است‌
5 - در فصول بعدى فرق بین اقسام وحدت خواهد آمد.

منبع:

شرح مقدمه فصوص الحکم داود القیصری - سید جلال الدین آشتیانی - ص142-148