عرفان شیعی

عرفان اسلامی در بستر تشیع

عرفان شیعی

عرفان اسلامی در بستر تشیع

الفقرة الأولی :

شرح مقدمه قیصرى بر فصوص الحکم (حسن زاده آملی):

فی الجوهر1 و العرض على طریقة أهل اللّه2

اعلم: أنّک إذا أمعنت النظر فی حقائق3 الأشیاء، وجدت بعضها متبوعة مکتنفة بالعوارض، و بعضها تابعة لاحقة لها، و المتبوعة هی الجواهر4، و التابعة هی الأعراض و یجمعهما الوجود؛ إذ هو المتجلّی بصورة کلّ منهما.

و الجواهر5 متّحدة فی عین6 الجوهر، فهو حقیقة واحدة، هی مظهر الذات الإلهیّة من حیث قیّومیتها و حقّیتها7، کما أنّ العرض مظهر الصفات التابعة لها.

ألا ترى: کما أنّ الذات الإلهیّة لا تزال محتجبة بالصفات8، فکذلک الجوهر، لا یزال مکتنفا بالأعراض9.

و کما أنّ الذات مع انضمام صفة من صفاتها، اسم من الأسماء، کلّیة کانت، أو جزئیّة، کذلک الجوهر، مع انضمام معنى من المعانی الکلّیة إلیه، یصیر جوهرا خاصّا، مظهرا لاسم خاصّ من الأسماء الکلّیة بل عینه، و بانضمام معنى من المعانی الجزئیّة، یصیر جوهرا جزئیّا کالشخص.

و کما أنّه من اجتماع الأسماء الکلّیة تتولّد أسماء اخر، کذلک من اجتماع الجواهر البسیطة تتولّد جواهر اخر مرکّبة10 منها.

و کما أنّ الأسماء بعضها محیطة بالبعض، کذلک الجواهر بعضها محیطة بالبعض.

و کما أنّ الامّهات من الأسماء11 منحصرة، کذلک أجناس الجواهر و أنواعها منحصرة.

و کما أنّ الفروع من الأسماء غیر متناهیة، کذلک الأشخاص أیضا غیر متناهیة.

و تسمّى هذه الحقیقة12 فی اصطلاح أهل اللّه ب‍ «النفس الرحمانیّ‌» و «الهیولى الکلّیة»13 و ما تعیّن منها و صار موجودا من الموجودات ب‍ «الکلمات الإلهیة».

فإن اعتبرت14 تلک الحقیقة من حیث جنسیّتها - التی تلحقها بالنسبة إلى الأنواع التی تحتها - فهی طبیعة جنسیّة.

و إن اعتبرت من حیث فصلیّتها التی بها تصیر الأنواع أنواعا، فهی طبیعة فصلیّة، إذ حصّة15 منها مع صفة معیّنة، هی المحمولة على النوع بهو هو، لا غیرها.16

و إن اعتبرت من حیث حصصها المتساویة فی أفرادها الواقعة تحتها17، أو تحت نوع من أنواعها18 على سبیل التواطؤ، فهی طبیعة نوعیّة، فالجنسیّة و الفصلیّة و النوعیّة من المعقولات الثانیة اللاّحقة إیّاها.

فالجوهر بحسب حقیقته، عین19 حقائق20 الجواهر البسیطة و المرکّبة، فهو حقیقة الحقائق کلّها تنزّل21 من عالم الغیب الذاتی22 إلى عالم الشهادة الحسّیة، و ظهر23 فی کلّ من العوالم بحسب ما یلیق بذلک العالم، و فیه أقول:

حقیقة ظهرت فی الکون قدرتها فأظهرت هذه الأکوان و الحجبا 

تنکّرت بعیون العالمین کما تعرّفت بقلوب عرّف24 أدبا 

فالخلق کلّهم أستار طلعتها و الأمر أجمعهم کانوا له نقبا25

ما فی التستّر بالأکوان من عجب بل کونها عینها ممّا ترى عجبا26 



1 - الجوهر هو الوجود العام المنبسط، و أنواعه هی مراتب نزوله و تجلّیاته، و الأعراض هی مظاهر تجلّیات الحقّ بصفاته.
2 - راجع ص 296-48 ج 2، و 158.
3 - أی ظهوراتها و وجوداتها الخارجة.
4 - فی هذا الاصطلاح، قال الشیخ (ره) فی الفتوحات: «کل صورة فی العالم عرض فی الجوهر، و هی التی یقع علیها الخلع و السلخ، و الجوهر واحد، و القسمة فی الصورة لا فی الجوهر».
5 - قال صدر المتألّهین فی الأسفار فی مبحث العلّة و المعلول: «و الجواهر کلّها متحدة فی عین الجوهر و مفهومه و فی حقیقته و روحه، التی هی مثال عقلی هو مبدأ العقلیّات، التی هی أمثلة للصور النوعیّة الجوهریة فی عالم العقل، کما یظهر من رأی أفلاطن فی المثل النوریّة» انتهى.
قال الشارح فی الفصّ الهودی: «کذلک النفس الرحمانی إذا وجد فی الخارج و حصل له التعیّن یسمّى بالجوهر».
6 - و حقیقته الجوهریة بکلا الاصطلاحین.
7 - خ ل: حقیقتها.
8 - انظر بیان نسب المقولات إلیه تعالى فی الفتوحات المجلّد الثالث ص 12.
9 - من الفصول و غیرها.
10 - کتولّد الأرواح من العناصر و العقول و النفوس.
11 - و هی الأوّل و الآخر و الظاهر و الباطن.
12 - الجوهریّة التی هی مظهر الذات الإلهیّة.
13 - أی الوجود المنبسط.
14 - أی الحقیقة الجوهریة.
15 - دلیل لقوله: «بها تصیر الأنواع أنواعا» أی دلیل الفصلیّة.
16 - اى لا غیر تلک الصفة المعینة.
17 - فی الجنس القریب.
18 - فی الجنس البعید.
19 - أی اصل.
20 - و ظهوراته.
21 - بإشراقه و فیضه الأقدس و المقدّس.
22 - و المرتبة الأحدیّة.
23 - و ظهر فی عالم الأعیان إن عمّمناه بالفیض الأقدسی بصورة معقولة، و فی عالم الأرواح بصورة مجردة خارجیة، و فی عالم الملکوت بصورة جسدانیة مقداریة، و فی عالم الملک بصورة حسّیة مادیّة.
24 - جمع عارف. أدبا جمع أدیب و همزتها أسقطت للضرورة.
25 - جمع نقاب.
26 - کشکول العلاّمة البهائی (ره) ص 423 من طبع نجم الدولة مع تفاوت فی کلمات.

منبع:

شرح فصوص الحکم داود القیصری - تصحیح آیة الله حسن حسن زاده آملی - جلد اول - ص21-413.



شرح مقدمه قیصرى بر فصوص الحکم (آشتیانی):

اعلم انک اذا امعنت النظر فی حقایق الأشیاء، وجدت بعضها متبوعة مکتنفة بالعوارض، و بعضها تابعة لا حقة لها. و المتبوعة هی الجواهر، و التابعة هی الاعراض، و یجمعهما الوجود؛ اذ هو المتجلى بصورة کل منهما، و الجواهر متحدة فی عین الجوهر. فهو حقیقة واحدة هی مظهر الذات الالهیة من حیث قیومیتها و حقیتها «حقیقتها»، کما ان العرض مظهر الصفات التابعة لها.

الا ترى ان الذات الالهیة لا تزال محتجبة بالصفات، فکذلک الجوهر لا یزال مکتنفا بالأعراض. و کما ان الذات مع انضمام صفة من صفاتها اسم من الاسماء الالهیة کلیة کانت او جزئیة، کذلک الجوهر مع انضمام معنى من المعانى الکلیة الیه یصیر جوهرا خاصا، مظهرا لاسم خاص من الاسماء الالهیة الکلیة، بل عینه، و بانضمام معنى من المعانی الجزئیة یصیر جوهرا جزئیا کالشخص. و کما انه من اجتماع الاسماء الکلیة تتولد اسماء آخر، کذلک من اجتماع الجواهر البسیطة یتولد جواهرا آخر مرکبة منها، و کما ان الاسماء بعضها محیطة بالبعض، کذلک الجواهر بعضها محیطة بالبعض، و کما ان الامّهات من الاسماء منحصرة، کذلک اجناس الجواهر و انواعها منحصرة، و کما ان الفروع من الاسماء غیر متناهیة، کذلک الاشخاص ایضا غیر متناهیة. و تسمى هذه الحقیقة فی اصطلاح اهل اللّه بالنفس الرحمانى و الهیولى الکلیة. و ما تعین منها و صار موجودا من الموجودات، بالکلمات الالهیة. فان اعتبرت تلک الحقیقة من حیث جنسیتها التى تلحق؛ نسبته الى الأنواع التى تحتها، مهى طبیعة جنسیة و ان اعتبرت من حیث فصلیتها التى بها یصیر الأنواع‌ انواعا، فهى طبیعة فصلیة، اذ حصة منها مع صفة معینة هی المحمولة على النوع بهو هو، لا غیرها. فان اعتبرت من حیث حصصها المتساویة فی افرادها الواقعة تحتها او تحت نوع من انواعها على سبیل التواطؤ، فهى طبیعة نوعیة. فالجنسیة و الفصلیة و النوعیة من المعقولات الثانیة اللّاحقة ایاها، فالجوهر بحسب حقیقته عین حقایق الجواهر البسیطة و المرکبة فهو حقیقة الحقائق کلها، تنزل من عالم الغیب الذاتى الى عالم الشهادة الحسیة، و ظهر فی کل من العوالم بحسب ما یلیق بذلک العالم. و فیه اقول:

حقیقة ظهّرت فی الکون قدرتها، فاظهرت هذه الأکوان و الحجبا

تنکرت بعیون العالمین کما،         تعرّفت بقلوب عرّف ادبا

فالخلق کلّهم استار طلعتها، و الأمر اجمعهم کانوا له نقبا

ما فی التستر بالاکوان من عجب، بل کونها عینها مما ترى عجبا

جوهر باصطلاح اهل حکمت، عبارتست از ماهیتى که در نحوه وجود خارجى قائم بذات خود و مستغنى از غیر است. و معناى نعتى و وصفى نیست، بلکه بحسب ذات یعنى ماهیت نعت و وصف براى غیر نمى‌باشد، بر خلاف عرض که باعتبار وجود خارجى، وصف و نعت از براى غیر است. یعنى وجود فى نفسه عرض و مقام خارجى آن عین نعت از براى جوهر است.

عرض باعتبار آنکه استقلال وجودى ندارد، ظهور و تشأن و جلوه جوهر است.

بلکه به یک اعتبار عین جوهر و مرتبه‌یى از مراتب جوهر است. باین معنى که وجود واحد در دو مظهر متجلى است، در مرتبه‌یى مستقل و در مرتبه‌یى شأن غیر است، یعنى یک وجود از جوهر مرور نموده و بعرض مى‌رسد.

اهل عرفان، از جوهر و عرض در مقام استدلال بوجود اسماء و صفات باین نحو استدلال نموده‌اند: اگر انسان دقیق در حقایق خارجى بشود، بعضى از حقایق را متبوع و منعوت و موصوف، و برخى از حقایق را وصف و تابع و نعت خواهد دید، حقایق تابع و نعت را عرض و حقایق متبوعه و منعوت را جوهر مى‌نامند. جامع بین این دو حقیقت، اصل وجود است که گاه بصورت تابع و در موطنى بصورت متبوع ظهور و جلوه مى‌نماید. چون وجود در تنزل، تابع مظهر و عین ثابت موجود در حضرت علم است، جواهر در عین و اصل حقیقت جوهر متحدند؛ چون تمام حقایق جوهرى مظهر و تعین جوهر جنسى‌اند، عین جوهر حقیقت واحد است که مظهر ذات الهیه است، چون بین ذات الهیه و جوهر جهت اشتراک یعنى تشابه است.

همان‌طورى‌که حقیقت حضرت الهیه متبوع، و اسماء الهیه تابع این مقامند، همین‌طور حقایق انواع جوهرى متبوع، و انواع عرضى در وجود تابع جواهرند. به همین جهت، جوهر مظهر ذات الهیه و اعراض تابع صفات الهیه‌اند. همان‌طورى‌که ذات حق، به طور دائم متحجب به صفات و نعوت جلال و جمال است، همین طور جوهر بنحو دائم محفوف باعراض است، همان‌طورى‌که ذات حق باعتبار انضمام با صفتى از صفات حق، اسمى از اسماء الهیه است، کذلک جوهر، بانضمام یکى از معانى کلیه جوهر خاص متعین و مظهر اسم خاص از اسماء الهیه مى‌گردد؛ بلکه باعتبار اتحاد ظاهر و مظهر عین اسماء الهیه است، چون مظاهر خارجى به یک اعتبار عین اسماء الهیه‌اند.1 بهمین ملاک، انضمام جوهر با یکى از معانى جزئیه مصداق‌ جوهر جزئى خارجى شخصى مى‌گردد.

همان‌طورى‌که از اجتماع اسماء کلى و امتزاج آنها در مقام واحدیت که مقام تناکح اسماء است، اسمى مغایر با این اسماء متولد مى‌شود. از اجتماع جواهر بسیطه و امتزاج آنها جواهر مرکبه که داراى آثار مباین با بسایط مى‌باشند تولید مى‌گردد، چون مرکبات حقیقیه مرکب و ممتزج از بسایط است، چون بالضروره باید مرکبات منتهى به بسایط شوند.

همان‌طورى‌که بعضى از اسماء محیط و برخى دیگر از اسماء محاطند، برخى از جواهر مثل اجناس محیط، و برخى دیگر مانند انواع محاطند. اجناس نیز منقسم به اجناس عالیه و متوسط و سافله، و انواع نیز منقسم به انواع عالى و سافل و متوسط مى‌گردند. همان‌طورى‌که امّهات و اصول اسماء، منحصر به هفت نوعند، اجناس جواهر و انواع آن منحصر است، جوهر منقسم مى‌شود بجواهر مجرده مثل عقول و نفوس و برزخ و جواهر مادیه، مثل جسم و هیولى و صورت.

همان‌طورى‌که فروع از اسماء یعنى اسمائى که متولّد از اسماء کلیه مى‌شوند، تناهى ندارند اشخاص جواهر نیز تناهى ندارند، حقیقت جوهر سارى در انواع جوهرى از عقول و نفوس و برازخ و مادیات نیز بحسب اشخاص نامتناهى است، چون ماده جسمانى قبول صور غیر متناهى مى‌نماید و از ترکیب ماده و صورت، اشخاص غیر متناهى تحصل پیدا مى‌نماید.

حقیقت و معناى اصل جوهر و عین ثابت آن که متعین بتعینات متعدد جوهرى از عقول طولى و عرضى تا انتهاى مراتب جوهر که هیولاى اولى باشد، همان وجود منبسط است که در مقام اول منشأ ظهور جواهر و در مرتبه ثانیه منشاء تحقق اعراض مى‌شود. این حقیقت همان تجلى اصل وجود، در مقام فعل است، که عرفا از آن به نفس رحمانى و حق مخلوق به و هیولاى کلى تعبیر نموده‌اند.

این حقیقت در مقام ذات «لا بشرط» از تعینات است، و بعد از ظهور در اعیان بر طبق استعداد هر عین ثابتى بصور متعدد و حقایق مختلف از عقل و نفس و برزخ و هیولى و صورت و جسم و اعراض مختلف متباین و آنچه که در عالم تعین دارد ظاهر مى‌شود، و ماده و زمینه از براى تعینات خلقى است. آنچه که از تجلى این وجود متعین مى‌شود در اصطلاح اهل عرفان کلمه نام دارد، همان‌طورى‌که کلمه از ظهور نفس انسانى حاصل مى‌شود، از تجلى و تحرک این فیض عام و مطلق و کلّى، کلمات الهیه متحصل مى‌شوند، لذا اهل معرفت از آن تعبیر به نفس رحمانى نموده‌اند.2 

این وجود به اعتبارى مظهر اسم رحمان است، چون شامل همه حقایق مى‌گردد و چون فیض حق است فی نفسه حکمى ندارد، صرف ربط بحق تعالى است.3 این حقیقت جوهریه که عین وجود منبسط باعتبار لابشرطیت نسبت بتعینات مختلف مى‌باشد، باعتبار لحاظ با تعینات احکام مختلف دارد، چون جنس اعلى است و ابا از اتحاد با جهات محصل و مشخص و ظهور در امور متعدد ندارد باعتبار آنکه لا بشرط است نسبت به اتحاد با انواع جوهرى از عقل و نفس و برزخ و ماده و صورت و جسم، طبیعت جنسى است و تا منضم به نوعى از انواع نشود تعین ندارد.4 

باعتبار آنکه تا این تجلى ارفع اعلى ظهور در ماهیاتى که تحت تربیت این‌ اسم رحمانى است‏  ننماید، هیچ حقیقتى متحصل نمى‌شود و همه معانى در ابهام محض مى‌مانند فصل است، چون فصل عبارتست از حصه‌یى که منضم بجنس مى‌گردد و بهو هو بنوع حمل مى‌شود و منشأ تحصل نوع است.

وجود منبسط منشأ اجناس و انواع و اشخاص است. این حقیقت که به اعتبارى جوهر نام دارد، باعتبار آنکه در جمیع افراد انواع بنحو حصص تحقق دارد طبیعت نوعیه است، چون افراد همان ظهورات اصلى کلى‌اند، و باصطلاح اهل عرفان طبیعت کلى هر نوعى «مثل انسان» ظهور در افراد دارد، و اصل ثابت افراد است و افراد ظهورات و تجلیات و تعینات کلى طبیعى‌اند، و آنچه که از انسان مثلا در افراد مثل زید و عمرو و بکر و خالد موجود است، همان تجلیّات اصل انسان است با عوارض مشخصه که از آن تعبیر به حصص نموده‌اند. حصص همان تجلیات اصل طبیعت کلى است، چون آنچه که از کلى سعى ظهور در مشخصات مادى دارد، باصطلاح عرفان حصه مى‌نامند؛ چون حصه همان کلى است که: «تقیّد جزء و قید خارجى». حصص وجود نیز همان تجلیات اصل کلى وجود است‏  و فرقى واضحست بین کلى و جزئى و حصه.

آنچه که متجلى در افراد خارجى است، اصل طبیعت کلى انسان است و جزئیات ظهور آن اصل کلى‌اند. باصطلاح مصنف، کلى متجلى در افراد است.

نباید اشتباه شود بین کلى باصطلاح حکما و کلى طبیعى باصطلاح اهل تصوف.

باین اصطلاح افراد تابع حقیقت کلى‌اند. ما در مباحث قبلى بیان کردیم که بچه نحو افراد تابع حقایق کلیه‌اند.  کلى طبیعى جوهر، که در مقام واحدیت موجود

است و از آن بعین ثابت تعبیر نموده‌اند و صورت و تعین و مظهر ذات الهیه است، باعتبار قیومیت ذات حق نسبت بحقایق متجلى در جواهر مجرده و جواهر مجرده که نسبت بمادیات احاطه دارند، ظاهر در حقایق مادى و متجلى در اشخاص انواع جسمانى مى‌باشند، اصل جوهر بحسب عین ثابت ابسط و اوسع از جمیع جواهر مجرده و مادیه و مرکبه و بسیطه مى‌باشد، لذا حقیقة الحقائق است، جمیع انواع و اجناس و اشخاص موجود در تحت اصل جوهر تجلى معناى کلى سعى جوهرند که عین تجلى حق بوجود منبسط و نفس رحمانى است و منشأ تجلى جمیع حقایق جوهریه از عالم غیب و حضرت علمیه بعالم شهادت است. اصل جوهر که از غیب وجود تجلى نموده است، مراتبى را پیموده تا بعالم ماده رسیده است. تجلى این حقیقت در هر عینى به مقتضاى استعداد آن عین است.

*** انضمام این حقیقت «که از آن تارة بوجود منبسط و تارة به حقیقت جوهر تعبیر نمودیم» بمعانى کلى و جزئى، همان ظهور تجلى و انبساط آن حقیقت است در مراتب کلى و جزئى «بهمان معنایى که ذکر شد»، چون در تجلى و ظهور، تابع استعداد مظاهر است با کلى، کلى و با جزئى، جزئى است.

بحسب اصل ذات نسبت به کلیت و جزئیت غیر متعین و لا بشرط است، لذا در صورت کلى و جزئى متجلى است و چون بحسب ذات، واحد و متصف به وحدت اطلاقى است، اباء از اجتماع با متکثرات ندارد، چون باعتبار ذات واحد است و اتصاف آن بتکثر ناشى از ظهور و تجلى باعتبار صفاتست و بحسب ذات، طاهر و به اعتبار صفات مظهر است. صفات به اعتبار حقیقت لازم این ذات‌ واحدند چون به اعتبار اصل ذات منشاء تعین صفات است، اگر چه این صفات در مقام ظهور احتیاج بمعدّات دارد و متوقف است بر وجود اعتدالى که بعد از تمامى شرائط و رفع موانع صفات متظاهر در ذات شوند، لوازم بحسب اصل وجود موجود در غیب ذاتند، چون هر علت معطى وجود معلول و ظاهرکننده وجود مظهر باید کمالات وجودى معلول را واجد باشد، ظهور این کمالات در افراد مادیه احتیاج بعلل اعدادى دارد، حقایق کلیه نیز تمام کمالات افراد را با شى‌ء زاید واجدند.

ربّ النوع افراد انسان که وجود کلى و یا باصطلاح ارباب تحقیق کلى طبیعى و ثابت انسان باشد، جامع جمیع مراتب افراد، و افراد شئون و تجلیات و ظهورات آن فرد عام کلى‌اند. ظهور کمالات در موجودات مادى و افراد خارجى جسمانى، احتیاج بشرائط و علل مادى دارد، از قبیل زمان و مکان و فقد مانع.

اینکه مصنف گفته است: باید این کمالات در حقیقت کلى بالقوه موجود باشد.

مراد از قوه در اینجا قوه مقابل فعل و فعلیت نیست، بلکه قوه بمعنى قدرت و قوت وجود است که حکما از آن تعبیر بوجوب سابق، موجود در علت تامه و اقتضا و تعین معلول در وجود علت نموده‌اند.

جوهر چون جنس اعلى است و فوق آن جوهرى نیست، قبول تعریف حقیقى نمى‌نماید، چون تعریف حقیقى بجنس و فصل است، تعریف جوهر به: موجود لا فى موضوع. و یا ماهیتى که در تحقق خارجى مستغنى از غیر است، یعنى وصف از براى غیر نیست، تعریف برسم است برگشت تمام تعاریف بوجود و موجود است و وجود هم چون ابسط البسائط است، قابل تعریف نمى‌باشد. 

انواع جوهرى داراى جنس و فصلند و همین‌طور انواع نه‌گانه عرضى نیز داراى جنس و فصلند، بر خلاف مفهوم جوهر و عرض که داراى جنس و فصل نیستند، چون جوهر و عرض در عدم امکان تعریف حقیقى متشارکند.

برخى گمان کرده‌اند مفهوم جوهر نیز مانند مفهوم عرض، عرض عام است نسبت بانواع خود. و برخى دیگر بر آن رفته‌اند که مفهوم عرض هم نسبت باعراض تسعه، جنس الاجناس است.

تکثر اعراض ناشى از تجلیات متکثره حقست، چون ماده عالم اجسام بحکم‌ «کُلَّ یَوْمٍ هُوَ فِی شَأْنٍ»، به حرکت جوهرى و تبدل ذاتى متصف است و همیشه صور متجدد و متبدل به خود مى‌گیرد. هر صورتى نیز منشاء عوارض متجدد و متصرم است، چون تجلیات متعدد است، علت اعراض متکثر و غیر متناهى مى‌شود.

امهات از اشخاص جواهر و اعراض متناهى است، ولى اشخاص آنها تناهى‌ ندارد. امتیازات اعراض از یکدیگر و زیادتى آنها بر حقایق جوهرى به مقتضاى کلام معجز نظام حضرت على بن موسى الرضا: «قد علم اولو الالباب ان کل ما هناک آیة لما هنالک»، نشانه آن است که صفات باعتبار تعینات در حضرت اسماء و واحدیت حقایقى هستند که از یکدیگر متمایزند؛ چون در این نشئه باعتبار وجود فرقى بر ذوات تمایز دارند و تمیز صفات در این نشأ از ذوات و معروضات دلیل بر آنست که صفات و اسماء حق در نشئه علم تفصیلى از ذات تمایز دارند؛ اگر چه باعتبار مقام استهلاک کثرت در وحدت و مقام احدیت عین ذاتند.

صفات نسبت بذات، حکم وجود و ماهیت را دارند، بحسب مفهوم و تعین مختلف و باعتبار خارج و مصداق متحدند. صفات در نشئه ربوبى باعتبار وجود جامع که وجود ذات باشد، متحدند، کما اینکه صفات متمایزه متکاثره در عالم ماده نیز که مظاهر صفات حقند در معناى عرضى مشترک و بحسب ذات متمایزند.

*** اعراض خارجى از جهت دیگر نیز با صفات و شئون ربوبى جهت اشتراک دارند؛ چون اعراض به یک اعتبار با موضوعات وحدت دارند و اتحاد وجودى دارند زیرا شأن و ظهور موضوعند و صحت حمل دلیل بر اتحاد وجودى اعراض با موضوعات آنهاست. مباین بر مباین حمل نمى‌شود، ولى اتحاد اسماء و صفات با ذات ربوبى اتم انحاء اتحاد است. اتحاد در این باب تمام‌تر از اتحاد عرض با موضوع و محل است.

قدما، ترکیب بین عرض و موضوع را ترکیب انضمامى مى‌دانسته‌اند؛ ولى صدر اعاظم حکما ملا صدراى شیرازى «قده»، ترکیب انضمامى را در برخى از کلمات خود نفى نموده است و قائل باتحاد شده است.

ترکیب اتحادى اقسامى دارد، یک قسم از ترکیب اتحادى، ترکیب ماهیت با وجود است چون ماهیت تحصیلى قطع نظر از وجود ندارد. یک قسم ترکیب جنس و فصل است. قسم دیگر ترکیب عرض و موضوع است. قسم دیگر از اقسام اتحاد، اتحاد ماده و صورت و قسم دیگر اتحاد نفس است با قواى ظاهرى و باطنى خود که اتحاد حقیقت و رقیقت باشد. هر علت مفیض وجود همین حکم را با معلول خود دارد. اتم انحاى اتحاد، اتحاد حقیقت مقدسه حق است با صفات کمالیه خود.

ذات حق بحسب تخوم حقیقت منشأ انتزاع صفات است. مرتبه‌یى از براى آن حقیقت معرا از صفات کمالى فرض نمى‌شود. 



1 - صدر المتألهین در مباحث علت و معلول اسفار اربعه، عین عبارات این مقدمه را در این باب ذکر کرده است و در توضیح این معنى که« الجواهر کلها متحدة فی عین الجوهر»، این مطلب را به عبارت قیصرى« قده» زیاد کرده است: جمیع جواهر در عین وجود[ وجود خارجى جوهر] و مفهوم جوهر[ مفهوم ذهنى جوهر] و در حقیقت و روح جوهر که مثل نورى افلاطونى و ارباب انواع باشند متحد است. صاحب اسفار اصل ثابت انواع جواهر را رب النوع مى‏داند. روى این میزان، جواهر در عالم برزخ و عالم ماده رشحات و ظهورات و امثال و فروع جواهر عقلى مجرد مى‏باشد. بر کلام اسفار این مناقشه وارد است که قیصرى و سایر اعلام از عرفا اصل ثابت جواهر را ماهیت و عین ثابت جواهر موجود در عالم واحدیت و مرتبه اسماء و صفات مى‏دانند. مثل نورى نیز بنا بر مختار این اعاظم مظاهر و تعینات حقیقت جوهرند که این حقیقت تعین اسماء حق بلکه بحکم اتحاد ظاهر و مظهر عین اسماء حق است، لذا تجلى و ظهور خارجى جوهر همان ظهور و تعین وجود منبسط است. جمیع اعراض نیز تابع جوهرند. عقول مجرده و جواهر اعلون ظهور اصل کلى جوهرند و موجودات برازخ تعین جوهر مجرد عقلانى و مراتب مادى ظهور جوهر تام عالم مثالند، ولى بعد از آنکه انواع جواهر« مثل افراد و نوع انسان» از مقام تجرد برزخى تجافى نمودند و بعقل متصل شدند، مرحله اول تجاوز آنها از عالم مثال، اول مرحله ظهور جواهر عقلانى است بلا واسطه در آنها.
گویا تقریر ملا صدرا در بیان کلام مصنف باین نحو همان بیان توجیه کلام مصنف است، چون بنظر مى‏آید که مفهوم جوهر جنسى تحصلى ندارد، تا آنکه تجلى و ظهور در عوالم نماید. ما قبلا بیان نمودیم که کلى باصطلاح اهل عرفان، علت ظهور جزئیات است، چون به تبع اسماء و صفات حق در مقام علم ربوبى ازآن‏جهت که عین وجود است، موجودى سعى و منشاء تحقق افراد است، بر خلاف کلى باصطلاح حکما که تابع افراد است.
2 - کمال الدین عبد الرزاق کاشانى، در بیان اصطلاحات عرفا گفته است:« النفس الرحمانى هو الوجود الاضافى الوحدانى بحقیقته المتکثر بصور المعانى التى هی الاعیان و احوالها فی الحضرة الواحدیة، سمى بها تشبیها بنفس الانسان المختلف بصور الحروف مع کونه هواء ساذجا فی نفسة». بعضى دیگر گفته‏اند:« اول کلام شق اسماء الممکنات کلمة کن، و هی کلمة وجودیه فما ظهر العالم الّا بالکلام». اول کلمه شق اسماع الممکنات و وقعت المقارعة بینها و بین الاعیان.
3 - در مباحث قبلى« فصل اول» بیان کردیم که حقیقت وجود منبسط چون فیض حق است، کالمعنى الحرفى حکمى ندارد و لا متعین است و باعتبار ظهور در مراتب داراى تعین مى‏شود با جوهر جوهر و با عرض عرض است.« و فی السم سم و فی التریاق تریاق». بر یکى زهر است و بر دیگر شکر.
4 - معناى جنسى در جوهر متحد با وجود منبسط و از حیث حکم و آثار غیر از معناى جنسى مفهوم مبهم لا متحصل جوهر است، چون ابهام این از فرط تحصل و ابهام مفهوم جوهر از فرط ضعف است. 

منبع:

شرح مقدمه فصوص الحکم داود القیصری - سید جلال الدین آشتیانی - ص403-413