الفقرة الثانیة :
شرح مقدمه قیصرى بر فصوص الحکم (حسن زاده آملی):
لذلک قیل: «کلّ شیء یرجع إلى أصله» قال اللّه عزّ و جلّ: وَ لِلّٰهِ مِیرٰاثُ اَلسَّمٰاوٰاتِ وَ اَلْأَرْضِ 1کُلُّ شَیْءٍ هٰالِکٌ إِلاّٰ وَجْهَهُ 2کُلُّ مَنْ عَلَیْهٰا فٰانٍ * وَ یَبْقىٰ وَجْهُ رَبِّکَ ذُو اَلْجَلاٰلِ وَ اَلْإِکْرٰامِ3.
و ذلک4 قد یکون بزوال التعیّنات الخلقیّة، و فناء5 وجه العبودیّة فی وجه الربوبیّة، کانعدام تعیّن القطرات عند الوصول إلى البحر، و ذوبان الجلید بطلوع6 شمس الحقیقة.
قال تعالى: یَوْمَ نَطْوِی اَلسَّمٰاءَ کَطَیِّ7 اَلسِّجِلِّ لِلْکُتُبِ کَمٰا بَدَأْنٰا أَوَّلَ خَلْقٍ8
نُعِیدُهُ9 وَعْداً عَلَیْنٰا إِنّٰا کُنّٰا فٰاعِلِینَ10. أی نزیل عنها التعیّن السماویّ لترجع إلى الوجود المطلق بارتفاع وجودها المقیّد، فقال: لِمَنِ اَلْمُلْکُ اَلْیَوْمَ لِلّٰهِ اَلْوٰاحِدِ اَلْقَهّٰارِ11 مشیرا إلى ظهور دولة حکم المرتبة الأحدیّة12.
و جاء فی الخبر الصحیح أیضا: «أن الحقّ سبحانه یمیت جمیع الموجودات حتّى الملائکة و ملک الموت أیضا، ثمّ یعیدها للفصل و القضاء بینهم لینزل کلّ منهم منزلته من الجنة و النّار»13.
و أیضا: کما أنّ وجودات التعیّنات الخلقیّة أنّما هو بالتجلّیات الإلهیّة فی مراتب الکثرة، کذلک زوالها بالتجلّیات الذاتیّة فی مراتب الوحدة.
و من جملة الأسماء المقتضیة لها14 القهّار، و الواحد الأحد، و الفرد، و الصمد، و الغنیّ، و العزیز، و المعید، و الممیت، و الماحی، و غیرها.
و إنکار15 من لم یذق هذا المشهد من العارفین علما غیر الواصلین حالا، أو المغرورین بعقولهم الضعیفة العادیّة، هذه16 الحالة أنّما17 ینشأ من ضعف إیمانهم بالأنبیاء علیهم السّلام أعاذنا اللّه منه.
و من اکتحل عینه بنور الإیمان، و تنوّر قلبه بطلوع شمس العیان، یجد أعیان العالم دائما متبدّلة18، و تعیّناتها متزائلة، کما قال تعالى: بَلْ هُمْ فِی لَبْسٍ مِنْ خَلْقٍ جَدِیدٍ19.
و قد یکون20 باختفائها21 فیه22، کاختفاء الکواکب عند وجود الشمس، و یستتر وجه العبودیّة بوجه الربوبیّة، فیکون الربّ ظاهرا، و العبد مخفیّا، و من لسان هذا المقام ینشد:
شعر23
تستّرت عن دهری بظلّ جناحه24فعینی ترى دهری و لیس یرانی
فلو تسأل الأیّام ما اسمی ما درت و این مکانی ما درین مکانی و هذا الاختفاء أنّما هو فی مقابلة اختفاء الحقّ بالعبد عند إظهاره إیّاه.
و قد یکون25 بتبدیل الصفات البشریّة بالصفات الإلهیّة دون الذات، فکلّما ارتفعت صفة من صفاتها، قامت صفة إلهیّة مقامها، فیکون الحقّ حینئذ سمعه و بصره، کما نطق به الحدیث26، و یتصرّف فی الوجود بما أراد اللّه.
و کلّ منها27 قد یکون معجّلا28، کما للکمّل، و الأفراد الذین قامت قیامتهم، و فنوا فی الحقّ و هم فی الحیاة الدنیا صورة.
و قد یکون مؤجّلا29، و هو الساعة الموعودة بلسان الأنبیاء، - صلوات اللّه علیهم أجمعین-.
1 - آل عمران (3):180.
شرح فصوص الحکم داود القیصری - تصحیح آیة الله حسن حسن زاده آملی - جلد اول - ص160-163.
لذلک قیل کل شىء یرجع الى اصله. قال الله عز و جلّ: «وَ لِلَّهِ مِیراثُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ. کُلُّ شَیْءٍ هالِکٌ إِلَّا وَجْهَهُ. و کُلُّ مَنْ عَلَیْها فانٍ وَ یَبْقى وَجْهُ رَبِّکَ ذُو الْجَلالِ وَ الْإِکْرامِ».
و ذلک قد یکون بزوال التعینات الخلقیة و فناء وجه العبودیة فی وجه الربوبیة، کانعدام تعین القطرات عند الوصول الى البحر، و ذوبان الجلید عند طلوع شمس الحقیقة. قال تعالى: «یَوْمَ نَطْوِی السَّماءَ کَطَیِّ السِّجِلِّ لِلْکُتُبِ. کَما بَدَأْنا أَوَّلَ خَلْقٍ نُعِیدُهُ. وَعْداً عَلَیْنا إِنَّا کُنَّا فاعِلِینَ»، اى نزیل عنها التعین السماوى، لیرجع الى الوجود المطلق بارتفاع وجوده المقید، فقال: «لِمَنِ الْمُلْکُ الْیَوْمَ لِلَّهِ الْواحِدِ الْقَهَّارِ»، مشیرا الى ظهور دولة حکم المرتبة الاحدیة. و جاء فی الخبر الصحیح ایضا: ان الحق یمیت جمیع الموجودات حتى الملائکة، و ملکالموت ایضا. ثم یعیدها للفصل و القضاء بینهم لینزل کل منزلة من الجنة و النار. و ایضا. کما ان وجودات التعینات الخلقیة انما هو بالتجلیات الالهیة فی مراتب الکثرة، کذلک زوالها بالتجلیات الذاتیة فی مراتب الوحدة. و من جملة الاسماء المقتضیة لها، القهار و الواحد الاحد و الفرد و الصمد و الغنى و العزیز و المعید و الممیت و الماحى و غیرها.
و انکار من لم یذق هذا المشهد من العارفین علما غیر الواصلین حالا او المغرورین بعقولهم الضعیفة العادیة هذه الحالة، انّما ینشأ من ضعف ایمانهم بالانبیاء «ع» اعاذنا اللّه منه. و من اکتحل عینیه بنور الایمان، و تنوّر قلبه بطلوع شمس العیان، یجد اعیان العلم دائما متبدلة و تعیناتها متزایلة، کما قال تعالى: «بَلْ هُمْ فِی لَبْسٍ مِنْ خَلْقٍ جَدِیدٍ»، کاختفاء الکواکب عند وجود الشمس و یستتر وجه العبودیة بوجه الربوبیة، فیکون الربّ ظاهرا و العبد مخفیا. و من لسان هذا المقام ینشد:
شعر
تستّرت عن دهرى بظلّ جناحه فعینى ترى دهرى، و لیس یرانى
فلو تسأل الأیام ما اسمى مادرت و این مکانى ما درین مکانى
و هذا الاختفاء، انما هو فی مقابلة اختفاء الحق بالعبد عند اظهاره ایاه، و قد یکون بتبدیل الصفات البشریة بالصفات الالهیة دون الذات، فکلما ارتفعت صفة من صفاتها، قامت صفة الهیة مقامها، فیکون الحق حینئذ سمعه و بصره، کما نطق به الحدیث و یتصرف فی الوجود بما اراد اللّه و کل منهما قد یکون معجلا، کما للکمل و الافراد الذین قامت قیامتهم و فنوا فی الحق، و هم فی الحیاة الدنیا صورة، و قد یکون مؤجلا و هو الساعة الموعودة بلسان الانبیاء، صلوات اللّه علیهم اجمعین.
هر موجود متحرک و مادى، داراى غایتى است که باید بالاخره بهآن غایت برسد و به رسیدن غایت و صورت تمامیه و پیوند باصل وجود خود ساکن مىشود.
حکماى الهى تبعا للانبیاء علیهم السلام، و به مقتضاى عقل صریح، اتصال هر فرعى را باصل خود و انتهاى هر ناقصى را به حقیقت کامل حشر نامیدهاند.
رجوع هر فرعى باصل خود، همان استکمال ناقص بکامل است. بهمین ملاحظه گفتهاند: هر موجودى باصل خود بر مىگردد. ناقص در مقام رجوع بکامل حدّ وجودى خود را که از آن تعبیر به نقص وجودى نمودهاند در مراتب استکمالات رها مىکند، و بعد از انتهاى استکمال، مستتر و مخفى در اصل خویش مىگردد، و تعینات خود را که ناشى از ظهور و تجلى حق بود، وامىگذارد، و در باطن وجود مخفى مىشود. از رها کردن حدود و تعینات، و اتصال فروع باصل واحد، تعبیر بفناء و استهلاک و انقهار و دثور حقایق موجود در عالم ماده نمودهاند.
منشأ زوال تعینات در قیامت کبرى و دثور و فناى کلى عالم ماده، تجلى ذاتى حق است. و چون در این تجلى، تعینات لازمه ممکن محو مىشود و آثار مترتبه بر حقایق امکانى و انوار محدوده وجودات ممکنه در احدیت وجود فانى مىشود و ظهور تام و تمام اختصاص به احدیت وجود پیدا مىنماید در قرآن کریم وارد شده است: «وَ لِلَّهِ مِیراثُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ». بهمین لحاظ، گفته شده است: همه حقایق فانى مىشوند و آنچه که مربوط بجهت ربّى و حقى است، که اصل حقیقت وجود منبسط باشد، باقى مىماند. بعد از زوال تعینات، اصل وجود بنحو صرافت و تمامیت متحقق مىشود. اگر کنگرههائى که آفتاب بر آنها مىتابد ویران گردد و کوه و روزنههایى که سبب محدودیت نور شدهاند از بین برداشته شوند، باقى نمىماند مگر نور خالص بدون حد.
اشعه شمس الشموس عالم آفرینش، قبل از تابش بر اعیان ثابته با اعیان بوجودى جمعى و الهى در اصل حقیقت وجود موجود است. بعد از تجلى در آفاق و انفس، و تابش نور حق در اعیان، نور واحد، سارى در حقایق متکثر شد، بعد از زوال تعینات خلقى، این نور، واحد صرف مطلق، باصل ذات خویش رجوع مىنماید.
کنگره ویران کنید از منجنیق تا رود فرق از میان این فریق
آنچه که جهت ظهور و بقاء اشیاء است، که وجود منبسط و وجه رب باشد، باقى مىماند. تعینات امکانى در معرض فنایند. فناء موجودات و اضمحلال کثرات و رجوع موجودات باصل واحد؛ گاهى بزوال تعینات خلقى و انهدام و اضمحلال کثرات و هویات وجودیه و فناء جهات عبودیت در جهت ربوبى است. مثل انعدام تعین قطرات بعد از وصول بدریا: «یَوْمَ نَطْوِی السَّماءَ کَطَیِّ السِّجِلِّ لِلْکُتُبِ. کَما بَدَأْنا أَوَّلَ خَلْقٍ نُعِیدُهُ وَعْداً عَلَیْنا إِنَّا کُنَّا فاعِلِینَ». یعنى ما تعین سمائى را از آسمان زائل مىکنیم وجود مقید بعد از زوال تقید. و تعین بوجود مطلق بر مىگردد. چون مقید، همان مطلق است باعتبار زوال تقید در آخرت حقایق و کثرات عالم ماده تعینات خود را رها مىنمایند و بوجود مطلق بر مىگردند. منشأ این اضمحلال و فناء حقایق، تجلى حق باسم احد و واحد است لذا در آیه شریفه است: «لِمَنِ الْمُلْکُ الْیَوْمَ لِلَّهِ الْواحِدِ الْقَهَّارِ». در مقام تجلى حق باسم قهار، کلیه تعینات خلقى زائل مىگردند. حق تعالى باین تجلى، جمیع موجودات، حتى ملائکه و ملکالموت را که قابض ارواح است مىمیراند.
مبدا تعینات خلقى، تجلیات الهیه است. از این تجلیات خلائق ظاهر شدهاند. اسماء متجلى در مظاهر متعینه، اسماء مناسب با کثرات است. چون منتهاى جمیع حقایق، حق تعالى است. علت زوال تعینات خلقیه، نیز تجلیات حق با اسماء مناسب با تجلى ذاتى و مناسب با زوال تعینات و انقهار حقایق نظیر اسماء واحد و احد و فرد و صمد و غنى و العزیز و معید و ممیت و ماحى و غیر اینها از اسماء حق جلت کبریائه مىباشد.
همانطورىکه اسماء مناسب با دنیا، و مقتضى با کثرت و تعین، داراى ظهور و حکومت و سلطنت و دولتند؛ اسماء مناسب زوال کثرت و نافى غیریت، و اسماء مقتضى انقهار و اضمحلال مظاهر خلقى؛ نیز داراى حکومت و ظهورند.
نوبت ظهور آنها در آخرت است، و خلایق حق را متجلى باین اسماء شهود مىنمایند. هنگام ظهور این اسماء، خلق باعتبار رجوع باصل وحدت، مستتر در جهت ربوبیت حق تعالى ظاهر است. همانطورىکه در دنیا حق، باطن و تعینات خلقى، ظاهرند؛ در مقام ظهور تعینات خلقى و غلبه احکام کثرت و غیریت، حق بوجوده المطلق، باطن و مستور است و خلق و تعین و کثرت، ظاهر و بارز است. ولى در مقام غلبه وحدت و تجلى حق باسماء مقتضى وحدت و نفى غیریت، حق ظاهر است و خلق مخفى است. یرجع کل شىء الى اصله.
کسانى که مظهر اسماء مقتضى وحدت نیستند، و جهات کثرت در آنها غلبه دارد، و حالت شهود فناء حقایق در احدیت وجود به آنها دست نداده است، و بعقول جزئى و محدود خود مغرورند؛ این قبیل مشاهدات را انکار دارند و روى مبانى خشک و بىمغز فلسفى، تجلى حق باسماء حاکم بر آخرت و ظهور حق را به صفت وحدت منکرند. این جماعت بواسطه ضعف ایمان آنها بانبیاء علیهم السلام، و توغل در حجاب مدرکات عقل نظرى، نمىتوانند این قبیل از مکاشفات را باور کنند. کسى که علم او مأخوذ از مشکاة نبوت و ولایت است، و از اهل شهود متابعت نموده و بواسطه ایمان کامل، بمقام شهود رسیده باشد، در همین نشئه، حق را باسماء جلالیه و جمالیه شهود مىنماید و اعیان عالم وجود را که محکوم این دو اسمند. زائل و داثر و تعینات آن را متبدل و متغیر و سیال مىبیند.
حق را اصل ثابت و فعل او را جهت بقاء و دوام عالم، و تعینات خلقى را لا یزال متبدل مشاهده مىکند. این شهود، ملازم با شهود حق باسماء جلالیه از قبیل قهار است، که متضمن فناء و زوال اشیاء و ثبات و بقاء حق، بلکه متضمن ظهور دائمى حق و خفاء ابدى تعینات خلقى است.
شد مبدل آب این جو چند بار عکس ماه و عکس اختر بر قرار
فناء حقایق، گاهى ناشى از غلبه احکام وحدت و مغلوبیت احکام کثرت مىباشد. مثل اختفاء انوار ضعیف تحت ظهور و تجلى نور قوى. کواکب، با آنکه نورانى هستند؛ هنگام طلوع خورشید عالمتاب، نور آنها مختفى است، و ظهور و بروز ندارد. عارف، اگر مشمول تجلیات حق باسماء مشعر بر وحدت و نفى کثرت گردد، و در قلب او احکام وحدت غالب بر احکام کثرت آید؛ تعینات خلقى را مختفى و باطن در احدیت وجود، و احدیت وجود را ظاهر و متجلى در حقایق مىبیند. جهت و وجهه عبودیت در این مقام، در نظر سالک مختفى و مستور در جهت ربوبیت حق است. حق در نظر او ظاهر و خلق و عبد1 باطن و مستور است.
کما اینکه هنگام غلبه احکام کثرت، حق باطن، و خلق ظاهر است. خلق در این مقام حاجب حق، و حق در پرده خلقى مستور است. تجلى حق در کثرات، همان اظهار حقایق و ممکنات است از غیب وجود بعالم خلق و اختفاء خویش در حجب خلقى «در عین ظهور گشت مخفى».
گاهى فناء بزوال تعینات خلقیه است، و نه بارتفاع وجود مقید باختفاء حقایق در احدیت حق تعالى است. بلکه بتبدیل صفات بشرى بصفات الهى است.
حقیقت عبد در این مقام، زائل نمىشود؛ بلکه در نتیجه تجلیات حق و تصفیه عبد باطن خویش را و تخلق او به اخلاق حق، دائما صفتى از صفات بشرى عبد زائل، و صفتى از صفات الهیه جاى آن را مىگیرد. حق بعد از زوال صفات خلقى و بشرى از عبد، سمع و بصر عبد خود مىگردد، و عبد از اثر ادامه به نوافل، تصرف در وجود مىنماید.
جمیع اقسام فنائى که ذکر شد در این نشئه، از براى کمل و افراد2 ، که قیامت آنها در همین دنیا قائم شده است حاصل گردیده است. بواسطه فناء در حق، بحسب صورت حیات دنیوى، بصورت بشرند؛ ولى در باطن وجود خویش، قیامت را مشاهده مىکنند و با حواس برزخى خود اهل نار را معذب و اهل بهشت را متنعم مىبینند؛ بلکه آنها نفس قیامتند و قیامت بوجود آنها تحقق پیدا کرده است و وجود سعى آنها محل حشر حقایق است.
زاده ثانیست احمد در جهان صد قیامت خود از او گشته عیان
رو قیامت شو قیامت را ببین دیدن هر چیز را شرط است این
ملا عبد الرزاق در تأویلات خود بقرآن مجید در سوره «عَمَّ یَتَساءَلُونَ عَنِ النَّبَإِ الْعَظِیمِ» گفته است: «النبأ العظیم هو القیامة الکبرى، و لذلک قیل فی امیر المؤمنین على علیه السلام: «هو النبأ العظیم و فلک نوح»، اى الجمع و التفصیل باعتبار الحقیقة و الشریعة لکونه «ع» جامعا لهما3.
چون حقیقت ولایت او روح عالم، و جمیع مراتب وجودى، مظاهر آن روح اعظمند و حشر او «ع»، حشر همه عالم است، اطلاق «فلک نوح» بر آن حضرت مأخوذ از روایت نبوى است، که عامه و خاصه در کتب خود نقل کردهاند: «مثل اهل بیتى کسفینة نوح، فمن رکب فیها نجى».
على علیه السلام، و حضرت رسول و ذریه او اهل بیت، داخل در آیه تطهیرند و آیه در شأن اهل بیت، نازل شده است. حضرت صدیقه کبرى بالاجماع داخل در آیه تطهیر است و مثل سائر ائمّه داراى ولایت کلیّه مطلقه است.
*** بىمناسبت نیست دو چیز را در این شرح بنحو اختصار بیان کنیم:
یکى: معنى میراث و وارث که از آن بمناسبت قیامت و طىّ بساط ماده و زمان و مکان در قرآن و اخبار ذکر شده است.
و دیگر معنى نفخ صور و مناسبت آن با قیامت است. یکى از اسماء حق اسم وارث است که از جهت حکم آخر اسماء حق بشمار مىرود: «إِنَّا نَحْنُ نَرِثُ الْأَرْضَ وَ مَنْ عَلَیْها وَ إِلَیْنا یُرْجَعُونَ».
1 - سالک در این مقام، مختفى در غیب وجود است، و حق تعالى بین او و خلق حاجب است. آنچه که سالک قبل از اختفاء در باطن وجود به خود استناد مىداد، در این مقام بحق مستند مىداند، و حالت استقرار در غیب ذات به او دست مىدهد. از خود عین و اثر و خبرى درک نمىکند. تجلى حق را در مرآت و مظهر وجود خود درک مىنماید. از علامات این مقام، آنست که سالک در آنچه را که مىداند و مىشنود و مىبیند، از خود نفى مىکند، کما قال الترجمان:
کثر العیان علىّ حتى انه صار الیقین من العیان توهما
انکرتهم نفسى و ما ذلک ال انکار الّا لشدة العرفان
سالک بعد از توغل در این کمال، و تحقق در درجات اکملیت، مستهلک در حق مىشود. این استهلاک، ملازم با خفاء عبد در غیب وجود رب، و ظهور حق از عبد است. در جمیع مراتب الهیه، حق از مشکاة وجود او ظاهر مىشود. مراد مصنف از استشهاد به این شعر:
تسترت عن دهرى بظل جناحه فعینى ترى دهرى و لیس یرانى
از این قرار است: «تسترت عن دهرى» اى: بصورة جزئیة لیس وسعه الا ادراکها و لا یدرک عینى الکلى. در حالى که عین کلى سعى من، قبول ادراک نمىنماید و خیال مىکند که آن را ادراک کرده است. این طور نیست که آن را ادراک کرده باشد. عین من دهر، یعنى عالم وجود را ادراک مىکند، ولى من را کسى ادراک نمىکند. چون شأن نور کلى، ادراک همه اشیاء است ولى خودش ادراک نمىشود. «ان النور لا یدرک و یدرک به و الظلمة عکسه و الضیاء الحاصل من اختلاطهما یدرک و یدرک به».
فلو تسئل الایام ما اسمى مادرت و این مکانى ما درین مکانى
چون کسى که بحسب عین وجود و حقیقت ذات، محتجب در غیب وجود است، نه اسم دارد و نه رسم و نه مکان و نه محکوم بحکم زمان و مکان است.
قوله: و قد یکون بتبدیل الصفات البشریة بالصفات الالهیة ... الخ»، عبد در صورتى که فانى در حق شود، حق تعالى سمع و بصر و ید او مىگردد. «لا یزال یتقرب عبدى إلی بالنوافل حتى کنت سمعه ... الخ».
در این مقام، از براى عبد سمع و بصر و رجل نیست. این حالت، عبارتست از قرب نوافل که اختصاص بسالک مجذوب دارد. عبد در صورت فناى در حق و بقاى به او، یعنى باقى به بقاى حق سمع و بصر حق مىشود و حق بواسطه او مىشنود و مىبیند. این مقام بعد از رجوع به مملکت مشیت حق، از براى ولى و صاحب ولایت کلیه حاصل مىشود. این مرتبه، عبارتست از قرب فرائض مختص مکاشف. شیخ سعد الدین فرغانى شارح محقق تائیه ابن فارض گفته است: «مهما علم او شاهد شىء من الذات عند تجلیه الظاهر او الباطن او الجمعى فی السیر المحبى و قرب النوافل و تقدم السلوک على الجذبة و سبق الفناء على البقاء حیث یظهر لدى الفتح ان الحق المتجلى آلة لادراک العبد المتجلى: «فبى یسمع و بى یبصر ...» و فی السیر المحبوبى و قرب الفرائض و تأخر السلوک عن الجذبة، و تقدم البقاء الاصلى على الفناء، حیث یتبین ان العبد المتجلى له آلة لادراک الحق المتجلى، من باب ان الله قال على لسان عبده: «سمع الله لمن حمده». و عند انتهاء السیرین و و الجمع بین الحکمین ابتداء و انتهاء، حیث یظهر الحالتان على التعاقب او معا من باب: «وَ ما رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ الآیة». فعلى کل حال، یکون ذلک الادراک و الشهود و التجلى من حیث تعینه و مشیته و علمه الاقدس بذاته؛ من حیث واحدیتها لا من حیث اطلاقها و احدیتها ...».
در این دو مقامى که شارح فرغانى «قدس الله روحه»، بیان نمود؛ حکم کثرت باقى و فناء فناى تام نیست. فناى تام، فناى عن الفناءین است. تجلیى که موجب فناء جمیع تعینات و عدم بقاء اشاره و اسم است، تجلیى از حیث اطلاق واحدیت است، که باعث زوال تعینات و عدم بقاء اشاره و اسم و رسم است، مگر کسانى که بمقام صحو بعد از محو و تمکین بعد از تلوین و بمقام او ادنى رسیدهاند، که از آن تعبیر بمقام «لى مع الله» نمودهاند.
تجلى بحسب اطلاق واحدیت ذاتى که موجب محو و زوال تعلقات و تعینات است، از براى کمّل در بعضى از حالات سلوک و از براى حقیقت خاتمیه و اقطاب محمدیین در جمیع موارد و از براى مردم و خلائق در قیام قیامت کبرى حاصل مىشود.
و من تأمل فی ما ذکرناه و تدبر فی مغزاه، فقد حصل الفرق عنده بین الاقسام الفناء، التى ذکرها المصنف العلامة قدس الله سره.
شرح مقدمه فصوص الحکم داود القیصری - سید جلال الدین آشتیانی - ص832-840