هستى را به یک برگ کاغذ یکپارچه تشبیه مىکنیم. یک برگ کاغذ را مىتوان به شکل هاى مختلف؛ مانند مربع، مثلث، لوزى، دایره؛ برید. اگر کاغذ یکپارچه را به شکلهاى فوق ببریم، در حقیقت چیزى بر آن افزوده نشده است، بهطورى که اگر دوباره بریدهها را در کنار هم قرار دهیم، چیزى بجز همان برگ کاغذ یکپارچه اوّلى بهدست نمىآید.
ولى علىرغم اینکه با برش چیزى به کاغذ افزوده نشده است، هریک از بریدگی ها خاصیت معینى دارد. کاغذى که به شکل مثلث است مجموع زوایایش برابر دو قائمه است، کاغذى که به شکل مربع است مجموع زوایایش برابر چهار قائمه است، کاغذى که به شکل دایره است اصلا زاویهاى ندارد و به همین ترتیب هریک از این بریدهها داراى خواص و احکامى است که ناشى از شکل آنهاست. احکام و خواص مختلفى که این اشکال پیدا مىکنند از متن هستى خارج نیست، بالاخره این کاغذها هستند که این احکام را دارند، مثلث شدن و مربع شدن هم اضافه کردن چیزى بر کاغذ نیست، کاغذ مثلثى شکل کاغذ است و لا غیر و کاغذ مربعى شکل هم کاغذ است و لا غیر. حقیقت عینى اینها باهم تفاوتى ندارد، فقط همین بریدگی هاى مختلف است که اشکال مختلف را در این کاغذ پدید آورده است و هر شکلى هم داراى احکام خاصى است. حال وقتى حقیقت بریدگی ها را بررسى مىکنیم مىبینیم در واقع حدودى عدمى هستند.
کاغذ مثلثى شکل یعنى کاغذى که در وراى این اضلاع سهگانه وجود ندارد، کاغذ مربعى شکل هم یعنى سطح کاغذیى که محدود به این اضلاع چهارگانه است و در وراى آنها یافت نمىشود.
پس تمام این خواص و احکام در واقع به حدود عدمى این کاغذها برمىگردد. کل هستى هم مانند یک کاغذ یکپارچه است و هریک از ماهیات مانند یکى از این بریدگی هایى است که در کاغذ بهوجود آمده است. همانطور که با برش کاغذ چیزى جز حدّ عدمى بر آن افزوده نشده است، با تقیّد وجود به ماهیت نیز چیزى بر وجود افزوده نشده، بلکه یک یا چند قید عدمى در حقیقت هستى لحاظ شده است. و همانطور که هر کاغذى بهواسطه برش واجد احکام خاصى مىشود که ناشى از شکل و حدّ عدمى آن است، هروجودى هم بهواسطه ماهیت خاصى که از آن انتزاع مىشود واجد احکام خاصى مىگردد غیر از احکام سایر موجودات و این احکام بالذات مربوط به آن ماهیت و حدّ عدمى است و بالعرض به آن وجود نیز نسبت داده مىشود. مثلا ماهیت انسان را در نظر مىگیریم، آنچه انسان را از سایر موجودات جدا مىسازد حدود عدمى اوست. انسان بودن مساوى است با اسب نبودن، شتر نبودن، گیاه نبودن، مجرّد تام نبودن و هکذا. حدّ انسان موجب طرد سایر چیزهاست. لذا از حدود عدمى وجودهاى خاص ماهیت بهدست مىآید اما همین ماهیتى که از حدود عدمى وجودات حکایت مىکند خود داراى احکام خاصى است که منشأ کثرت و اختلاف مىشود، موجب این است که این غیر آن باشد، ماهیت انسان غیر از ماهیت اسب باشد ولى این به معناى آن نیست که حقیقت وجود داراى انواع گوناگونى است، آرى حقیقت وجود یک سنخ واحد است، درست مانند کاغذهایى که به اشکال مختلف بریده شده بودند که همه کاغذ بودند و برش آنها سبب اختلاف نوعى حقیقت کاغذ نشده بود.
پس خلاصه، عالم هستى یکپارچه هستى است و غیر از هستى چیزى نیست اما این هستى با حدود عدمى خاصى که دارد ماهیات خاصى را در ذهن منعکس مىکند و اختلاف و کثرت ذاتى این ماهیات است، زیرا معناى حدّ این است که این عین حد دیگر نیست، پس ناچار غیریت و اختلاف و کثرت بهوجود مىآید که اینگونه کثرت حقیقتا و بالذات متعلق به ماهیات است و بالعرض و المجاز به حقیقت وجود نسبت داده مىشود.
منابع :
- مصباح یزدی، محمدتقی، شرح نهایه الحکمه، ج 1 ص 127 تا 129