نفس انسانی قوای متعددی دارد، سه قوه اصلی نفس، عاقله، خیال و حس هستن و در فلسفه ثابت شده است که این سه قوه متعددند و واقعا غیر از هم هستند ، پس کثرت واقعی دارند.
از طرف دیگر نفس انسان یک واحد شخصی است که از عرش تا فرش این قوا را در بر گرفته است و در عین حال هیچ کدام از آنها نیست. به تعبیر دیگرنفس در عقل عقل، در خیال خیال و در حس حس است. نفس در سرانگشت انسان حاضر است چون بدن هم مرتبه نازله نفس است.
صدرالمتالهین در اسفار (ج8ص13) مطلبی را از مشاء نقل می کند که به قول آنها اضافه به نفس یک حالت عارضی برای نفس است، و خود او اضافه نفس را به بدن را نحوه وجود نفس می شمارد.
اصطلاح نحوه وجود بار فلسفی دارد چنانچه وقتی ملاصدرا آن را در مورد حرکت جوهری به عنوان نحوه وجود به کار می برد نمایان است. مقصود صدرا از نحوه وجود ماهیت نیست، نحوه وجود هم مانند معقولات ثانیه دیگر است. وقتی در مورد نفس وجود مجرد متعلق به ماده را بکار می بریم مانند آن است که در مورد موجودات دیگر وجود مادی یا وجود مجرد را بکار ببریم. پس تعلق به بدن نحوه وجود نفس و به عبارت دیگر جزء ذات اوست.
اما این خیال و عقل و حس برای نفس تکثری ایجاد نمی کنند. نفس یک وحدت سعی دارد که هم عقل، هم خیال و هم حس را در بر می گیرد لذا فرموده اند النفس فی وحدتها کل القوا . این سه شئون و اطوار نفسند. صدرا می فرماید اولین تطور نفس عقلی است و دومی خیالی و سومی حسی. از همین رو وحدت نفس را وحدت ظلی نیز نامیده اند که اشاره به ظل وحدت حق بودن آن است.
مضافا بر این که ما بالوجدان می بینیم که همان که فکر می کند، خیال می کند و راه می رود و اینها باعث تکثر در آن حقیقت وحدانی نمی شوند.
همچنین این سه مراتب وجودی نفس هم نیستند، اینطور نیست که عقل مرتبه ای از نفس و مصداق بالذات وجود نفس باشد. اگر خوب به عاقله نگاه کنیم، عقل نفسِ اینجا آمده است. نفس یک موجود واحد بالذات است و نه چهار موجود واحد بالذات. این سه، جلوه ها، طورها، و شکن های همان نفس واحدند. پس اینجا کثرت هست و و در واقع و نفس الامر واقعا عقل غیر از خیال است و هر دو غیر از حسند.
به عبارت دیگر این کثرات نفس الامر دارند یعنی بودن آنها به بودن ناظر ربطی ندارد، ما باشیم یا نباشیم این کثرات هستند، ولی این کثرات از دل یک حقیقت برمی خیزند و جلوه ی یک حقیقت هستند.
اگر چنین نباشد یعنی اگر نفس عقل باشد دیگر خیال نخواهد بود، ولی نفس در عین حال که عقل هست خیال هم هست و همین طور در مورد دو قوه ی دیگر نیز چنین است.
پس نفس این شئون و اطوار را در خود دارد و آن معدن هستی که نفس است در همه اینها خود را نشان می دهد، میان اینها هم غیریت محقق است اما میان آنها و نفس غیریتی نیست و نفس عین شئون و اطوار خود است . در مرتبه عقل که هستیم ، نفس همان عقل است و فی الواقع نفس است که اینجاست.
لذا می بینیم که در مثال نفس می توانیم وحدتی را تصویر کنیم که با کثرتی که آن هم حق است جمع شده است.
تمثیل نفس در کلمات عرفا
از جمله این تمثیلات، تمثیل نفس و قوای نفسانی است، زیرا نفس انسان علیرغم وحدتش، میتواند با خود تکلم کند، حدیث خود را بشنود، به این گفتگو آگاه شود و .... این، مثالی است که نشان میدهد چگونه حقیقت واحدی به صورت های مختلف ظاهر میشود و بدون هیچگونه خللی در وحدت آن، به حسب هر صورتی، حکم و اثری از آن صادر میگردد. (صدرالمتألهین، 1378، ج8، ص 88؛ فیض کاشانی، 1360، ص 39).
مرحوم علامه طهرانی قدسسره میفرمایند:
«مثال روشن آن انسان است با قواى باطنیّه و قواى ظاهریّه آن. نفس ناطقه هر فرد از افراد بشر داراى حسِّ مشترک و قواى مفکّره و واهمه و حافظه، و داراى حسّ باصره و سامعه و شامّه مىباشد. این قوا همگى از جهت وحدت، عین نفس ناطقه بوده و واحد هستند؛ ولیکن به اعتبار تعیّنات و ظهورات بدینگونه متعیّن و ظاهر شدهاند.
حقّاً و تحقیقاً ما نمىتوانیم وحدت و وحدانیّت خودمان را انکار کنیم؛ و ایضاً در عین حال، این تعدّد و تعیّن و تکثّر قوا امرى است غیر قابل تردید.
نفس وحدانى ما، به قواى باطنیّه و آنگاه به قواى ظاهریّه امر میکند و از ما بدین واسطه کارهائى سر میزند که داراى عنوان کثرات هستند؛ ولى در عین حال وحدت ما در این افعال و قوا به جاى خود باقى است. بنابراین قواى باطنیّه ما، خود ماست در آن ظهورات؛ و قواى ظاهریّه ما مثل دیدن و شنیدن ما نیز خود ماست در این ظهورات.
تعدّد در قواى ما که موجب عُزلت گردد غلط است. وحدت است که در مظاهر و مجالى خود ظهور و تجلّى کرده است؛ همچنین است این امر راجع به حضرت سبحان: خود اوست نه غیر او که در این آیهها و آئینهها و مظاهر و مجالى ظهور نموده است. تعدّدى که مستلزم عزلت شود غلط است؛ وحدت است در کثرت، وحدت حقیقى در کثرت اعتبارى.»
(اللهشناسی، ج۳، ص۲۲۱ و ۲۲۲)
تمثیل نفس در ادبیات عرفانی
جامی این اشعار را از مولانا نقل میکند:
هر لحظه رسد ز عالم روحانی صد نکته به گوش جان تو را پنهانی
نی نی غلطم که در میان غیر تو نیست خود گویی و خود بشنوی و خود دانی
(جامی:1370 ،65)
مولانا :
کاروان غیب میآید به عین لیک از این زشتان نهان آید همی
نغزرویان سوی زشتان کی روند؟ بلبل اندر گلستان آید همی
پهلوی نرگس بروید یاسمین گل به غنچه خوشدهان آید همی
این همه رمز است، مقصود این بود کان جهان در این جهان آید همی
هم چو روغن در میان جان شیر لامکان اندر مکان آید همی
همچو عقل اندر میان خون وپوست بینشان اندر نشان آید همی
منابع :
- یزدان پناه – سید یدالله، مبانی و اصول عرفان نظری، صص 165 تا 166
- امینی نژاد – علی، حکمت عرفانی، صص 179 تا 200