کار مولانا عمدتاً به برکت در کتابش یعنی «دیوان شمس» و «مثنوی معنوی» است. مثنوی بیان تعلیمی و ذوقی مولاناست ولی دیوان شمس حال و اذواق مولاناست و آهنگ خاصی هم دارد که عمدتاً برای حال سماع گفته شده است باعث تحول او شمس تبریزی بود هر چند خودش و پدرش تمایل به عرفان داشتند.
جامی در نفحات الانس اینگونه مینگارد «گویند که مولانا شمس الدین در تاریخ سنه اثنتین و اربعین و ستمائه در اثنای مسافرت به قونیه رسید. در خان شکرریزان فرود آمد و خدمت مولانا در آن زمان به تدریس علوم مشغول بود. روزی با جماعت فضلا از مدرسه بیرون آمد و از پیش خان شکرریزان میگذشت. خدمات مولانا شمسالدین پیش آمد و عنان مرکب مولانا را بگرفت و گفت: «یا امام المسلمین! بایزید بزرگتر است یا مصطفی صلی الله علیه و اله و مسلم» مولانا گفت که «از هیبت آن سؤال گویا که هفت آسمان از یکدیگر جدا شد و بر زمین ریخت و آتشی عظیم از باطن من بر دماغ زد و از آنجا دیدم که دودی تا ساق عرش برآمد. بعد از آن جواب دادم که: مصطفی – صلی الله علیه و آله و سلم – بزرگترین عالمیان است. چه جای بایزید است؟» گفت «پس چه معنی دارد که مصطفی صلی الله علیه و آله و سلم میفرماید که: (ما عرفناک حق معرفتک) و ابویزید میگوید: (سبحانی ما اعظم شأنی! و انا سلطان السلاطین) نیز گفته است؟» گفتم که «ابویزید را تشنگی از جرعهای ساکن شد، دم از سیرابی زد. کوزه ادراک او از آن پر شد و آن نور به قدر روزنه خانه او بود. اما مصطفی را – صلی الله علیه و سلم – استسقای عظیم و تشنگی در تشنگی بود و سینه مبارکش به شرح (الم نشرح لک صدرک او انشراح، ارضُ الله واسعه) (۹۷نساء یا ۱۰زمر) گشته بود لاجرم دم از تشنگی زد و هر روز در استدعای زیادتی قربت بود» مولانا شمس الدین نعرهای زد و بیفتاد.
مولانا از استر فرود آمد و شاگردان را فرمود تا او را برگرفتند و به مدرسه بردند تا به خود باز آمد. سر مبارک او را بر زانو نهاده بود. بعد از آن دست او را بگرفت و و روانه شد و مدت سه ماه در خلوتی لیلاً و نهاراً به صوم وصال نشستند که اصلا بیرون نیامدند و کسی را زَهره نبود که در خلوت ایشان درآید. (نفحات الانس، ص ۴۶۷)
بعد از این جریان، مولانا به قدری به شمس علاقمند شد که موجبات حسد و کینه بعضی را پدید آورده و در آخر او را به قتل رساندند.(یزدان پناه-سید یدالله، سیری در تاریخ عرفان اسلامی، موسسه آموزشی پژوهشی امام خمینی (ره))
نام او به اتفاق تذکرهنویسان محمد و لقب او جلالالدین است و همه مورخان او را بدین نام و لقب شناختهاند و او را جز جلالالدین به لقب خداوندگار نیز میخواندهاند.
لقب مولوی که از دیرزمان میان صوفیه و دیگران بدین استاد حقیقتبین اختصاص دارد در زمان خود وی و حتی در عرف تذکرهنویسان قرن نهم شهرت نداشته و جزو عناوین و لقبهای خاص او نمیباشد و ظاهرا این لقب از روی عنوان دیگر یعنی (مولانای روم) گرفته شده باشد.
لیکن شهرت مولوی (به مولاناء روم) مسلم است و به صراحت از گفته حمداللّه مستوفی (حاجی خلیفه، مصطفی بن عبدالله، کشفالظنون، ج۲، ص۳۷۶، طبع اسلامبول) و فحوای اطلاقات تذکرهنویسان مستفاد میگردد و در مناقبالعارفین هر کجا لفظ (مولانا) ذکر میشود مراد همان جلالالدین محمد است.
مولد مولانا شهر بلخ است و ولادتش در ششم ربیعالاول سنه ۶۰۴ هجری قمری اتفاق افتاد (جامی، عبدالرحمان، نفحاتالانس)و علت شهرت او به رومی و مولانای روم همان طول اقامت وی در شهر قونیه که اقامتگاه اکثر عمر و مدفن اوست بوده چنانکه خود وی نیز همواره خویش را از مردم خراسان شمرده و اهل شهر خود را دوست میداشته و از یاد آنان فارغ دل نبوده است.
افلاکی نقل میکند که مولانا فرمود که حقتعالی در حق اهل روم عنایت عظیم داشت. اما مردم این ملک از عالم عشق مالکالملک و ذوق درون قوی بیخبر بودند، مسببالاسباب عز شانه سببی ساخت تا ما را از ملک خراسان به ولایت روم کشیده و اعقاب ما را درین خاک پاک ماوی داد تا از اکسیر لدنی خود بر وجود ایشان نثارها کنیم تا بکلی کیمیا شوند.
از خراسانم کشیدی تا بر یونانیان تا برآمیزم بدیشان تا کنم خوشمذهبی
و در فیه ما فیه که تقریرات مولاناست آمده که : در ولایت و قوم ما از شاعری ننگتر کاری نبود اما اگر در آن ولایت میماندیم موافق طبع ایشان میزیستیم و آن میورزیدیم که ایشان خواستندی. (مولوی، محمد، فیه ما فیه، ص۱۰۴، طبع تهران)
نیز افلاکی روایت میکند : امیر تاجالدین الخراسانی از خواص مریدان حضرت بود و امیر معتبر و مردی صاحب خیرات چه در ممالک روم مدارس و خانقاه و دارالشفا و رباطها بنیاد کرده است و مولانا او را از جمیع امرا دوستتر میداشتی و بدو همشهری خطاب میکردی.
پدر مولانا محمد بنحسین خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده و او را سلطانالعلماء لقب دادهاند و پدر او حسین بن احمد است که مادر احمد خطیبی فردوس خاتون دختر شمسالائمه ابوبکر محمد بن احمد بن ابی سهل یا سهل سرخسی است که از اکابر علماء حنفیه و ائمه فقهاء قرن پنجم بود و مادر شمسالائمه خالصه خاتون نام داشت و دختر عبداللّه سرخسی است که نسب او را به امام محمدتقی (علیهالسّلام) میرسانند و همین است معنی سخن افلاکی که از بهاء ولد نقل میکند: «خداوندگار من از نسل بزرگ است و پادشاه اصل است و ولایت او به اصالت است چه جدهاش دختر شمسالائمه سرخسی است و گویند شمسالائمه مردی شریف بود و از قبل مادر به امیرالمؤمنین علی مرتضی میرسید».
از روایات افلاکی چنین برمیآید که شمسالائمه از طبقه عرفا و صوفیان بوده چه در روایتی گوید «و همچنان شمسالائمه چند کتب نفیس در هر فن تصنیف کرد که هیچ عالمی مثل او در خواب ندیده بود، بزرگان آن عصر مصلحت چنان دیدند که آن کتبها را آشکار نکنند تا بدست قتله انبیا و دجاجله اولیا نیفتد و فتنه واقع نشود».
بهاء ولد از اکابر صوفیان بود، خرقه او به روایت افلاکی به احمد غزالی میپیوست و خویش را به امر به معروف و نهی از منکر معروف ساخته و عده بسیاری را با خود همراه کرده بود و پیوسته مجلس میگفت «و هیچ مجلس نبودی که از سوختگان جان بازیها نشدی و جنازه بیرون نیامدی و همیشه نفی مذهب حکمای فلاسفه و غیره کردی و به متابعت صاحب شریعت و دین احمدی ترغیب دادی» و خواص و عوام بدو اقبال داشتند (دولتشاه سمرقندی، تذکره دولتشاه، ص۱۹۳، طبع لیدن) «و اهل بلخ او را عظیم معتقد بودند» و آخر اقبال خلق خوارزمشاه را خائف کرد تا بهاء ولد را به مهاجرت مجبور ساخت.
به روایت احمد افلاکی و به اتفاق تذکرهنویسان بهاء ولد به واسطه رنجش خاطر خوارزمشاه در بلخ مجال قرار ندید و ناچار هجرت اختیار کرد و گویند سبب عمده در وحشت خوارزمشاه آن بود که بهاء ولد بر سر منبر به حکما و فلاسفه بد میگفت و آنان را مبتدع میخواند و بر فخر رازی که استاد خوارزمشاه و سرآمد و امام حکمای عهد بود این معانی گران میآمد و خوارزمشاه را به دشمنی بهاء ولد برمیانگیخت تا میانه این دو، اسباب وحشت قائم گشت و بهاء ولد تن به جلاء وطن درداد و سوگند یاد کرد که تا محمد خوارزمشاه بر تخت جهانبانی نشسته است به شهر خویش بازنگردد و هنگامی که از بلخ عزیمت کردند از عمر مولانا پنج سال میگذشت.
یقین است که محمد خوارزمشاه با سلسله کبراویه بد بوده و از آنروی مجدالدین بغدادی را که از بزرگان این طایفه و از خلفای نجمالدّین کبری محسوبست به جیحون درافکند و به نقل حمداللّه مستوفی (مستوفی، حمدالله، تاریخ گزیده، ص۷۸۹، چاپ عکسی) مولانا (و ظاهرا پدر مولانا) بدین سلسله بستگی داشت و جزو خلفاء نجمالدّین بود و چون مولانا خود در عهد نجمالدّین و پیش از مهاجرت پدر طفلی خردسال بوده ناچار باید گفت که غرض حمداللّه پدر مولاناست و اشتباه از کاتب است و اگر این دعوی مسلم گردد سبب مخالفت خوارزمشاه با بهاء ولد روشنتر خواهد بود.
اکنون باید دید که خلاف و کینهورزی فخرالدّین رازی با طبقه صوفیان و بهاء ولد اصل تاریخی دارد یا آنکه فقط به جهت اختلاف صوفیه و فلاسفه در اتکاء به دلیل عقل و بیبنیاد شمردن آن میان فخر رازی و بهاء ولد که هریک در طبقه خود عظمت هرچه تمامتر داشتهاند دشمنی فرض شده است.
فخرالدّین رازی در خدمت خوارزمشاه گرامی و معزّز بود چنانکه خوارزمشاه به خانه وی میرفت و به نقل وصاف (شیرازی، عبداللّه، تاریخ وصاف، ج۲، شرح حال اتابک ابو بکر بن سعد زنگی) ابتداء سلطان محمد به زهاد و گوشهنشینان و متصوفه عقیده راسخ داشت و پیوسته در ترجیح آنان بر علما با فخر رازی جدال میکرد و اعتقاد داشت که چون این طائفه در خواهش بر نفس هواپرست بسته و به کمتر قوت و خشنتر جامهای قناعت کردهاند به صدور کرامات و حصول مقامات تخصیص یافتهاند و فخرالدّین همواره جانب علما را به دلیل عقل و نقل ترجیح میداد تا اینکه فخر رازی روزی از خربندگان اصطبل خاصّ دو تن را مقرر فرمود تا لباس ژنده درپوشیدند و بر سر سجاده مرقع بنشستند و فوجی از تلامذه بر قاعده مریدان گرد آن دو، حلقه زدند و فخرالدّین خوارزمشاه را بیاورد تا از همت آنان مدد جوید و او با تواضع تمام بنشست و از انفاسشان مدد جست و صلات موفور مبذول داشت و چون خوارزمشاه بیرون آمد فخرالدّین گفت این دو صوفینمای سجادهنشین که امروز خوارزمشاه به خدمتشان تبرّک میجوید دیروز در اصطبل خاصّ همنفس اسبان و استران بودند و امروز جامه مرقع پوشیده سجادهنشین گشتهاند، تنها به پوشیدن جامه کبود شاهد حقیقت رخ ننماید و فضیلت عالم که شبانروز در طلب علم تحمل شدائد میکند پایمال نگردد. سلطان اعتراف کرد و باز بساط مجادلت نگسترد و نیز مؤلف روضاتالجنات (خوانساری، محمدباقر، روضاتالجنات، ج۸، ص۴۳) از کتاب سلم السموات نقل میکند که میانه فخرالدّین رازی و مجدالدّین بغدادی کینه و دشمنی بهغایت رسیده بود تا آخرالامر به سعایت شاگردان او سلطان مزبور مجدالدّین را در آب جیحون غریق ساخت و از روی این قرائن میتوان گفت که فخرالدّین رازی با صوفیان نظر خوبی نداشته و شاید بر تقدّم آنان در حضرت خوارزمشاه حسد میبرده و به وسائل شتّی در تخریب بنیاد عقیده وی بدین صنف متشبث میشده است بنابراین سعایت وی در حق بهاء ولد هم از مرحله واقع بدور نخواهد بود.
قطع نظر از رقابت شخصی از دیرباز میانه فلاسفه که وسیله ادراک حقائق را تنها دلیل عقل میدانند و صوفیان که عقل را محدود و پای استدلالیان (اشاره است بدین بیت مولانا جلالالدین:
پای استدلالیان چوبین بود پای چوبین سخت بیتمکین بود)
را چوبین و بیتمکین میشمارند و معتقدند که جز بهوسیله صفاء روح بر اثر ریاضات و جذبه الهی به شهود حقائق نتوان رسید، بساط منازعت چیده شده بود و شعراء (مانند سنائی و خاقانی و نظامی.) متصوف قرن ششم با بیانی هرچه صریحتر طریقه حکما را نکوهش میکردند و آنان را مبتدع و از جاده صواب منحرف میشمردند و بهاءالدین هم بر سیرت اسلاف (چنانکه از مناقبالعارفین برمیآید) فلاسفه را به انحراف از صوب صواب مذمّت میکرد و بالمواجهه به فخرالدّین طعنه میزد و همو در ضمن یکی از فصولالمعارف میگوید: «فخر رازی وزین کیشی و خوارزمشاه را و چندین مبتدع دیگر بودند گفتم که شما صد هزار دلهای با راحت را و شکوفه و دولتها را رها کردهاید و در این دو سه تاریکی گریختهاید و چندین معجزات و براهین را ماندهاید و به نزد دو سه خیال رفتهاید، این چندین روشنائی آن مدد نگیرد که این دو سه تاریکی عالم را بر شما تاریک دارد و این غلبه از بهر آنست که نفس غالب است و شما را بیکار میدارد و سعی میکند به بدی» و این فصل تا به آخر به طعن و تعریض آکنده است و مولانا فرزند بهاءالدین در مذهب فلاسفه در مثنوی گوید:
فلسفی را زهره نی تا دم زند
دم زند قهر حقش برهم زند
فلسفی کو منکر حنانه است
از حواس انبیا بیگانه است
مقریی میخواند از روی کتاب
ماؤکم غورا ز چشمه بندم آب
آب را در غورها پنهان کنم
چشمهها را خشک و خشکستان کنم
آب را در چشمه که آرد دگر
جز من بیمثل با فضل و خطر
فلسفیّ منطقیّ مستهان
میگذشت از سوی مکتب آن زمان
طعنها کرده و در حق فخر رازی میگوید:
اندرین ره گر خرد ره بین بُدی
فخر رازی رازدار دین بُدی
و از این مقدمات به خوبی روشن است که فخر رازی و بهاء ولد هریک در عقیده و رواج مسلک خود پای برجا و ساعی بودهاند و تصادم و خلاف آنان هم طبیعی و ضروری بوده و ناچار پیروان و هواخواهان ایشان به مخالفت یکدیگر برخاسته و آتش فتنه را دامن می زدهاند.
و ذکر مهاجرت بهاء ولد در مثنوی ولدی بدینطریق است :
چونکه از بلخیان بهاء ولد
گشت دلخسته آن شه سرمد
ناگهش از خدا رسید خطاب
کای یگانه شهنشه اقطاب
چون ترا این گروه آزردند
دل پاک ترا ز جا بردند
بدر آ از میان این اعدا
تا فرستیمشان عذاب و بلا
چونکه از حق چنین خطاب شنید
رشته خشم را دراز تنید
کرد از بلخ عزم سوی حجاز
زانکه شد کارگر در او آن راز
بود در رفتن و رسید خبر
که از آن راز شد پدید اثر
کرد تاتار قصد آن اقلام
منهزم گشت لشکر اسلام
بلخ را بستد و به زاری زار
کُشت از آن قوم بیحد و بسیار
شهرهای بزرگ کرد خراب
هست حق را هزار گونه عذاب
پس از آنکه بهاء ولد با خاندان خود بر اثر رنجش خوارزمشاه یا خوف سپاه خونخوار مغول شهر بلخ و خویشان را بدرود گفت (عطار نیشابوری، محمد بن ابیبکر، تذکرةالاولیاء، مقدمه استاد علامه قزوینی، طبع لیدن) قصد حج کرد و به جانب بغداد رهسپار گردید و چون به نیشابور رسید وی را با شیخ فریدالدین عطار اتفاق ملاقات افتاد و به گفته دولتشاه (دولتشاه سمرقندی، تذکره دولتشاه، ص۱۹۳، طبع لیدن) شیخ عطار خود «به دیدن مولانا بهاءالدین آمد و در آن وقت مولانا جلالالدین کوچک بود، شیخ عطار کتاب اسرارنامه را هدیه به مولانا جلالالدین داد و مولانا بهاءالدین را گفت زود باشد که این پسر تو آتش در سوختگان عالم زند» شیخ فریدالدین عطار از تربیتیافتگان نجمالدین کبری و مجدالدین بغدادی بود و بهاء ولد همچنانکه گذشت با این سلسله پیوند داشت و یکی از اعاظم طریقه کبراویه بشمار میرفت و رفتن شیخ عطار به دیدن وی نظر به وحدت مسلک ممکن است حقیقت داشته باشد.
به روایت جامی وقتیکه بهاء ولد به بغداد درآمد «جمعی پرسیدند که اینان چه طایفهاند و از کجا میآیند و به کجا میروند، مولانا بهاءالدین فرمود که مناللّه و الی اللّه و لا قوه الا باللّه، این سخن را به خدمت شیخ شهابالدین سهروردی رسانیدند فرمود که ما هذا الا بهاءالدین البلخی و خدمت شیخ استقبال کرد. چون برابر مولانا رسید از استر فرود آمد و زانوی مولانا را بوسید و به جانب خانقاه استدعا کرد، مولانا گفت موالی را مدرسه مناسبتر است در مستنصریه نزول کرد و خدمت شیخ به دست خود موزه وی را کشید، روز سیم عزیمت مکه مبارکه نمودند».
بهاء ولد بیش از سه روز در بغداد اقامت نگزید و چهارم روز به عزیمت حج بار سفر بست و چون از مناسک حج بپرداخت در بازگشت به طرف شام روانه گردید و مدت نامعلومی هم در آن نواحی بسر میبرد و به روایت جامی بعد از انجام حج به ارزنجان رفت و چهار سال تمام در آن شهر مقیم بود، ملک ارزنجان در آن تاریخ محل حکمرانی آل منکو جک بود که برخی از ایشان به دوستی علم و جانبداری دانشمندان شهرت یافته و در صفحات تاریخ نام خود را به یادگار گذاردهاند و از دیرباز شعرا و علما بدیشان توجه داشته و در ستایش آنان اشعار سروده و به نامشان کتبی به رشته تالیف کشیدهاند و ملک ارزنجان در این سالها به وجود مشهورترین شهریاران این دودمان فخرالدین بهرام شاه، آراسته شده بود.
و احمد افلاکی را عقیده چنانست که بهاء ولد پس از انجام حج چهار سال در ملاطیه (ملطیه ظ.) و سپس هفت سال در ارنده (بنا به بعضی روایات فخرالدین برادر مولانا در همین شهر وفات یافته و مدفون است.) رحل اقامت افکند و امیر موسی فرمانروای لارنده برای او مدرسهای بنا کرد.
به گفته افلاکی و جامی مولانا در سن هجدهسالگی در شهر لارنده به فرمان پدر گوهرخاتون دختر خواجه لالای سمرقندی را که مردی معتبر بود به عقد ازدواج کشید و بهاءالدین محمد معروف بسلطان ولد و علاءالدین محمد از این اقتران در وجود آمدند سنه ۶۲۳.
پس از آنکه هفت سال بر زندگی بهاء ولد در لارنده گذشت و خبر او به دور و نزدیک رسید و آوازه تقوی و فضل و تاثیر سخن او بلند شد و پادشاه سلجوقی روم علاءالدین کیقباد از مقاماتش آگاهی یافت طالب دیدار وی گردید و بهاء ولد بهخواهش او به قونیه روانه شد و بدان شهریار پیوست.
او یکی از اعاظم شهریاران سلجوقی روم بود .
اهل روم عظیم معتقد بهاء ولد شدند و او «به وعظ و افاده مشغول بودی و سلطان علاءالدین ادرار و انعام در حق مولانا به تقدیم رسانیدی و مولانا را احترامی زائدالوصف دست داد» (دولتشاه سمرقندی، تذکره دولتشاه، ص۱۹۴، طبع لیدن).
و مدت اقامت بهاء ولد در قونیه از روی گفته احمد افلاکی نزدیک به ده سال بود زیرا مطابق روایات وی ورود بهاء ولد به قونیه سنه ۶۱۷ و وفاتش در چاشتگاه جمعه ۱۸ ربیعالآخر سنه ۶۲۸ اتفاق افتاد.
با آنکه بهاءالدین در علوم نقلی و سلوک ظاهر و باطن پیشوای ارباب حال و قال و انگشتنمای روزگار بود و از فتوی و وعظ و تذکیر و معارف او خلق بهرهها میبردند و همه روزه مجلس او به اصناف مردم از دانشمندان و رهروان انباشته میشد و فضیلتخواهان و حقیقتجویان از مجلس او با دامنها فوائد و افاضات و فتوح و گشایشهای غیبی برمیخاستند ظاهرا به عادت این طبقه که به تصنیف و تالیف چندان عقیده ندارند و گویند :
دفتر صوفی سواد حرف نیست جز دل اسپید همچون برف نیست
به تالیف و قید معانی نفسانی در کتاب نپرداخته و تنها اثر موجود او کتابیست به نام معارف که افلاکی در ضمن حال مولانا ذکر آن بدینطریق میآرد «مولانا معارف بهاء ولد تقریر میفرمود».
کتاب معارف صورت مجالس و مواعظ بهاء ولد میباشد که به اغلب احتمال خود او آنها را مرتب ساخته و به رشته تحریر درآورده و اغلب به عباراتی مانند با خود میگفتم و با خود میاندیشیدم آغاز سخن میکند و حقائق تصوف را با بیانی هرچه عالیتر و قاهرتر روشن میگرداند چنانکه صرفنظر از دقت افکار بسیاری از فصول این کتاب در حسن عبارت و لطف ذوق بینظیر است و یکی از بهترین نثرهای شاعرانه میباشد.
تاثیر این کتاب در فکر و آثار مولانا بسیار بوده و پس از مطالعه و مقایسه دقیق بر متتبعین و ارباب نظر پوشیده نمیماند.
چون بهاء ولد سر در حجاب عدم کشید مولانا که در آن هنگام بیست و چهارمین مرحله زندگانی را میپیمود به وصیت (دولتشاه سمرقندی، تذکره دولتشاه، ص۱۹۴، طبع لیدن) پدر یا به خواهش سلطان علاءالدین و برحسب روایت ولدنامه به خواهش مریدان (سلطان ولد در باب رجوع مریدان جد به پدر خود گوید:
تعزیه چون تمام شد پس از آن
خلق جمع آمدند پیر و جوان
همه کردند رو به فرزندش
که توئی در جمال مانندش
بعد از این دست ما و دامن تو
همه بنهادهایم سوی تو رو
شاه ما بعد از این تو خواهی بود
از تو خواهیم جمله مایه و سود
شست بر جاش شه جلالالدین
رو بدو کرد خلق روی زمین
بر جای پدر بنشست و بساط وعظ و افادت بگسترد و شغل فتوی و تذکیر را به رونق آورد و رایت شریعت برافراشت و یک سال تمام دور از طریقت مفتی شریعت بود تا برهانالدین محقق ترمدی بدو پیوست.
چنانکه در مناقبالعارفین مذکور است مولانا دو سال پس از وفات پدر و ظاهرا به اشارت برهانالدین «به جانب شام عزیمت فرمود تا در علوم ظاهر ممارست نماید و کمال خود را با کملیت رساند و گویند سفر اولش آن بود» و مطابق روایت همو برهانالدین در این سفر تا قیصریه با مولانا همراه بود و او در این شهر مقیم شد لیکن مولانا به شهر حلب رفت و به تعلیم علوم ظاهر پرداخت.
به روایت افلاکی مولانا با چند یاری از مریدان پدر که ملازم خدمتش بودند در مدرسه حلاویه نزول فرمود.
بعد از آنکه مولانا مدتی در حلب به تکمیل نفس و تحصیل علوم پرداخت عازم دمشق گردید و مدت هفت یا چهار سال هم در آن ناحیه مقیم بود و دانش میاندوخت و معرفت می آموخت.
پیشتر مذکور افتاد که شهر دمشق در این عهد مرکزیت یافته و مجمع علم و دانش و ملاذ گریختگان فتنه مغول گردیده بود و در همین تاریخ شیخ اکبر محییالدین مراحل آخرین زندگانی را در این شهر میپیمود و رفتن مولانا که در صدد تحصیل کمال و شیفته صحبت مردان راه بود به دمشق به واقع نزدیک است.
رابطه دمشق با تاریخ زندگانی مولانا بسیار است و غزلیات و ابیات مولانا در وصف شام میرساند که مولانا را با این ناحیه که تابشگاه جمال شمس تبریزی و چنانکه بیاید اولین نقطهای بوده است که این دو یار دمساز با یکدیگر دیدار کردهاند سر و سری دیگر است و دو سفر مولانا در فاصله ۶۴۵ و ۶۴۷ و فرستادن پسران خود به دمشق برای تحصیل هم شاهد این گفتار تواند بود.
به گفته افلاکی «چون حضرت مولانا به دمشق رسید علمای شهر و اکابر هرکه بودند او را استقبال کردند و در مدرسه مقدسیه فرود آوردند و خدمات عظیم کردند و او به ریاضت تمام به علوم دین مشغول شد».
مولانا پس از چندی اقامت در حلب و شام که مدت مجموع آن هفت سال بیش نبود به مستقر خاندان خویش یعنی قونیه باز آمد و چون به قیصریه رسید «علما و اکابر و عرفا پیش رفتند و تعظیم عظیم کردند. خدمت صاحب اصفهان (مقصود صاحب شمسالدین اصفهانی است وزیر عزالدین کیکاوس (۶۴۴- ۶۵۵) که به روایت افلاکی از مریدان و یاران برهان محقق بود.) را آن خواست بود که حضرت مولانا را به خانه خود برد. سید برهانالدین تمکین نداد که سنت مولانای بزرگ آنست که در مدرسه نزول کنند.
بعد از این تاریخ بنا به بعضی روایات مولانا به دستور برهانالدین به ریاضت پرداخت و سه چله (احمد دده مجموع ریاضات مولانا را که به مراقبت برهانالدین متحمل شده به هزار و یک روز میرساند (مقالات ولد چلبی) خدمت و ریاضت ۱۰۰۱ روز که مساوی عدد «رضا» میباشد سنت مولویان است.) متوالی برآورد و سید نقد وجود او را بیغش و تمام عیار و بینیاز از ریاضت و مجاهدت یافت «سر به سجده شکر نهاد و حضرت مولانا را در کنار گرفت و بر روی مبارک او بوسهها افشان کرد، بار دیگر سر نهاد و گفت در جمیع علوم عقلی و نقلی و کشفی و کسبی بینظیر عالمیان بودی و الحاله هذه در اسرار باطن و سر سیر اهل حقایق و مکاشفات روحانیان و دیدار مغیبات انگشتنمای انبیا و اولیا شدی» و دستوری داد تا به دستگیری و راهنمائی گمگشتگان مشغول گردد.
در اینکه مولانا تربیتیافته برهان محقق است شکی نیست و از آثار مولانا و ولدنامه این مطلب به خوبی روشن است و سلسله و نسبت خرقه مولانا را هم شمسالدین افلاکی بهوسیله همین برهانالدین به پدرش سلطانالعلماء و آخرالامر به معروف کرخی میرساند منتهی بنا به روایت ولدنامه مولانا مدت ۹ سال تمام مصاحب و ملازم برهانالدین بوده و به نقل افلاکی مولانا به دستور او به حلب و شام رفته پس از آن اسرار ولایت را به ودیعه گرفته است.
برهانالدین علاوه بر کمال اخلاقی و سیر و سلوک صوفیان و طی مقامات معنوی دانشمندی کامل و فاضلی مطلع بود و پیوسته کتب و اسرار متقدمان را مطالعه میکرد و خلق را به طریقت راستان و مردان راستین هدایت مینمود.
چون برهان دین از خاکدان تن به عالم پاک اتصال یافت مولانا بر مسند ارشاد و تدریس متمکن گردید و قریب پنج سال یعنی از ۶۳۸ تا ۶۴۲ به سنت پدر و اجداد کرام در مدرسه به درس فقه و علوم دین میپرداخت و همه روزه طالبان علوم شریعت که به گفته دولتشاه (دولتشاه سمرقندی، تذکره دولتشاه، ص۱۹۴، طبع لیدن) عده آنان به ۴۰۰ میرسید در مدرس و محضر او حاضر میشدند و هم برسم فقها و زهدپیشگان آن زمان مجلس تذکیر منعقد میکرد و مردم را به خدا میخواند و از خدا میترسانید «و دستار خود را میپیچید و ارسال میکرد و ردای فراخآستین چنانکه سنت علمای راستین بود میپوشید» و مریدان بسیار بر وی گرد آمدند وصیتش در عالم منتشر گردید .
مولانا چنانکه گذشت پس از طی مقامات از خدمت برهان محقق اجازه ارشاد و دستگیری یافت و روزها به شغل تدریس و قیل و قال مدرسه میگذرانید و طالب علمان و اهل بحث و نظر و خلاف بر وی گرد آمده بودند و مولانا سرگرم تدریس و لم و لا نسلم بود. فتوی مینوشت و از یجوز و لا یجوز سخن میراند او از خود غافل و با عمرو و زید مشغول ولی کارداران غیب دل در کار وی نهاده بودند و آن گوهر بیچون را آلوده چون و چرا نمیپسندیدند و آن دریای آرام را در جوش و خروش میخواستند و عشق غیور منتهز فرصت تا آتش در بنیاد غیر زند و عاشق و طالب دلیل را آشفته مدلول و مطلوب کند و آن سرگرم تدریس را سرمست و بیخود حقیقت سازد.
خلق بزهد و ریاضت و علم ظاهر که مولانا داشت فریفته بودند و به خدمت و دعاء او تبرک جسته او را پیشوای دین و ستون شریعت احمدی میخواندند ناگهان پرده برافتاد و همه کس را معلوم شد که آن صاحب منبر و زاهد کشور رندی لاابالی و مستی پیمانه بهدست و عاشقی کفزنان و پایکوبانست و دستار دانشمندانه و ردای فراخ آستین که نشان ظاهریان و بستگان حدود است بر وی عاریت و جولانگاه او بیرون از عالم حد و نشیمن وی نه این کنج محنت آباد است.
تا وقتیکه مولانای ما در مجلس بحث و نظر بو المعالی گشته فضل و حجت مینمود، مردم روزگار او را از جنس خود دیده به سخن وی که درخور ایشان بود فریفته و بر تقوی و زهد او متفق بودند، ناگهان آفتاب عشق و شمس حقیقت پرتوی بر آن جان پاک افکند و چنانش تافته و تابناک ساخت که چشمها از نور او خیره گردید و روز کوران محجوب که از ادراک آن هیکل نورانی عاجز بودند از نهاد تیره خود بانکار برخاستند و آفتاب جانافروز را از خیرگی چشم شب تاریک پنداشتند. مولانا طریقه و روش خود را بدل کرد، اهل آن زمان نیز عقیده خویش را نسبت به وی تغییر دادند، آن آفتاب تیرگیسوز که این گوهر شبافروز را مستغرق نور و از دیده محجوبان مستور کرد و آن طوفان عظیم که این اقیانوس آرام را متلاطم و موجخیز گردانید و کشتیاندیشه را از آسیب آن به گرداب حیرت افکند سرّ مبهم و سرفصل تاریخ زندگانی مولانا شمسالدین تبریزی بود.
شمسالدین محمد بن علی بن ملک داد از مردم تبریز بود و خاندان وی هم اهل تبریز بودند و دولتشاه (دولتشاه سمرقندی، تذکره دولتشاه، ص۱۹۵، طبع لیدن) او را پسر خاوند جلالالدین یعنی جلالالدین حسن معروف بنو مسلمان از نژاد بزرگ امید که ما بین سنه ۶۰۷- ۶۱۸ حکومت الموت داشت شمرده است.
شمسالدین در قونیه دارای اهل و عیال بود و در طریقت تصوف از بزرگان شمرده میشد و مدتها سیاحت اقالیم کرده و به خدمت بسی بزرگان رسیده بود و ناچار میبایست مراحلی از عمر پیموده باشد و از قوت گفتار و وسعت اطلاع شمسالدین در کتاب مقالات به خوبی واضح است که او مردی کاردیده بوده و در طی مدارج سلوک سالها رنج برده است .
شمس در موقع ورود به قونیه یعنی سنه ۶۴۲ شصتساله بوده پس ولادت او باید در ۵۸۲ اتفاق افتاده باشد. (چلبی، ولد، مقالات ولد چلبی، روزنامه حاکمیت ۱۳۴۵)
مطابق روایات سلطان ولد پسر مولانا در ولدنامه عشق مولانا بشمس مانند جستجوی موسی است از خضر که با مقام نبوت و رسالت و رتبه کلیم اللهی باز هم مردان خدا را طلب میکرد و مولانا نیز با همه کمال و جلالت در طلب اکملی روز میگذاشت تا اینکه شمس در مقالات (مقالات شمسالدین، ص۸۱) این عبارت دیده میشود «به حضرت حق تضرع میکردم که مرا با اولیاء خود اختلاط ده و همصحبت کن بخواب دیدم که مرا گفتند که ترا با یک ولی همصحبت کنیم، گفتم کجاست آن ولی، شب دیگر دیدم که گفتند در روم است چون بعد چندین مدت بدیدم گفتند که وقت نیست هنوز «الامور مرهونه باوقاتها» که معلوم میدارد شمس نیز در طلب مردان بساق جد و قدم اجتهاد ایستاده به جان صحبت اولیا میجست و مطلوبش را در روم نشان داده بودند و روایات افلاکی نیز مطابق مقالات است و میانه این روایات با ولدنامه تصور اختلاف نباید کرد چه جذب و کشش در اعتقاد مولانا از هر دو طرف (عاشق و معشوق) صورت میگیرد.
شمسالدین به مولانا چه آموخت و چه فسون ساخت که چندان فریفته گشت و از همه چیز و همه کس صرفنظر کرد و در قمار محبت نیز خود را در باخت بر ما مجهولست ولی کتب مناقب و آثار بر این متفق است که مولانا بعد از این خلوت روش خود را بدل ساخت و به جای اقامه نماز و مجلس وعظ به سماع نشست و چرخیدن و رقص بنیاد کرد و به جای قیل و قال مدرسه و جدال اهل بحث گوش به نغمه جانسوز نی و ترانه دلنواز رباب نهاد.
و با آنکه در آغاز کار و پیش از آنکه ذرهوار در شعاع شمس رقصان شود سخت به نماز و روزه مولع بود چنانکه هر سه روز یکبار روزه گشادی و شب تا به روز در نماز بودی و به سماع و رقص درنیامده بود و در صورت عبادت و تقوی کمال حاصل میکرد و از تجلیات الهی برخوردار میگشت. چون آفتاب حقیقت شمس بر مشرق جان او تافت و عشق در دل مولانا کارگر افتاد و شمس را به راهنمائی برگزید به اشارت او به سماع درآمد و بیش از آن حالات و تجلیات که از پرهیز و زهد میدید در صورت سماع بر او جلوهگر گردید.
مولانا در انوار شمس مستغرق شده و از یاران منقطع گردیده و براساس و روش خود که کمال ظاهر به تکرار و تدریس قوت میگیرد. قوت فقر و تصوف از مصاحبت و دمسازی یاریست که آئینه جمالنمای سالک باشد. دست تمنی در دامن صحبت شمسالدین محکم کرده بود و هرچه از نقود داشت یا از فتوح به دست میآورد همه را در قدم شمس نثار می کرد.
یاران و شاگردان و خویشان مولانا که با چشمهای غرضآمیز به شمس مینگریستند و او را مردی لاابالی و بیرون از طور معرفت میشناختند به شیخی و پیشوائی او رضا نمیدادند و تمکین و تسلیم مولانا که شیخ و شیخزاده و مفتی بود بر ایشان گران میآمد. اهل قونیه و اکابر زهاد و علما هم از تغییر روش مولانا خشمگین شدند و چنان ثلمه و رخنه عظیم که از تبدل حال آن فقیه مفتی و حامل لواء علوم صحابه و اکابر ماضین در بنیان شرع محمدی راه یافت بر خود هموار نمیکردند بدینجهت «کافه خلق قونیه به جوش آمدند و از سر غیرت و حسد درهم شده هیچکس را معلوم نشد که او چه کس است و از کجاست» مریدان نیز تشنیع آغاز کردند و به شکایت پرداختند.
شمسالدین از گفتار و رفتار مردم متعصّب قونیه و یاران مولانا که او را ساحر میخواندند رنجیدهخاطر گشت و هذا فراق بینی و بینک برخواند آن غزلهای گرم و پرسوز مولانا و اصرار و ابرام و عجز و نیاز عاشقانه او هم در شمس کارگر نیفتاد سر خویش گرفت و برفت و این (گویند که مولانا جلالالدین تاریخ نخستین غیبت شمس را بدینصورت به حسامالدین املا فرمود: «سافر المولی الاعز الداعی الی الخیر خلاصه الارواح سر المشکوة و الزجاجة و المصباح شمس الحق و الدین نور اللّه فی الاولین و الآخرین اطال اللّه عمره و لقانا بالخیر لقائه یوم الخمیس الحادی و العشرین من شهر شوال سنة ثلاث و اربعین و ستمائة».) سفر روز پنجشنبه ۲۱ شوال ۶۴۳ واقع گردید و بنابراین تمام مدت مصاحبت این دو تقریبا شانزده ماه بوده است.
مولانا در طلب شمس به قدم جد ایستاد «قرب ماهی طلب میکردند اثری پیدا نشد» ولی گویا آخرالامر خبر یافت که اینک مطلع شمس دمشق شام است، نامه و پیام متواتر کرد و پیک در پیک پیوست را در این هنگام به خدمت شمس فرستاد.
این نامه های منظوم که قدیمترین اشعار تاریخی مولانا نیز میباشد آخرالامر در دل شمس تاثیر بخشید و ظاهرا مایل گردید که بار دیگر به جانب آن یار دلسوخته عنان مهر برتابد.
سلطان ولد به فرمان پدر با بیست تن (مطابق روایت افلاکی) از یاران برای آوردن آن صنم گریزپا ساز سفر کرد و همچنان در سرما و گرما راه و بیراه در نوشت تا در دمشق شمسالدین را در دمشق یافت و به قونیه آورد.
سلطان ولد بندگیها نمود و بیش از یک ماه از سر صدق و نیاز نه از جهت حاجت پیاده در رکاب شمس راه میسپرد تا به قونیه رسید و مولانا از غرقاب حسرت رها شد و خاطرش چون گل از نسیم صبا بشکفت و مریدان نیز پوزشها کردند و باز روی به شمس و مولانا آوردند و هریک بقدر وسع و بهاندازه طاقت خویش خوان نهادند و سماع دادند.
بنا به روایات ولدنامه چون یاران بکین شمسالدین کمر بستند و به جد به آزار وی برخاستند شمس دل از قونیه برکند و عزم کرد که دیگر بدان شهر پرغوغا باز نیاید و چنان رود که خبرش به دور و نزدیک نرسد و از وی نومید شوند و به مرگش همداستان گردند و این سخن با سلطان ولد در میان نهاد .
اما اصح روایات ناپدید شدن مجدد شمس است و نه کشته شدن او، جستجوی مولانا از شمس و دو بار مسافرت او به دمشق هم در طلب شمس دلیل دیگر بر درستی اشعار ولدنامه تواند بود، چه اگر حادثه مرگ شمس بر مولانا مسلم شده بود مدت دو سال در صدد جستجوی شمس برنمیآمد و شهر به شهر و کوبهکو به امید دیدارش نمی گشت. پس به احتمال قویتر باید گفت که شمسالدین در قونیه به قتل نرسیده ولی پس از هجرت هم خبر و اثری از وی نیافتهاند و انجام کار او به درستی معلوم نیست و سال غیبتش بالاتفاق ۶۴۵ بوده است.
پس از غیبت و استتار شمس خبر کشته شدن او در قونیه انتشار یافته بود و مولانا هم از این واقعه جانگزای آگهی داشت ولی دلش بر صحت این خبر گواهی نمیداد و آشفتهوار بر بام و صحن مدرسه میگشت و به سوز دل آه میکشید.
مولانا پس از جستجوی بسیار بیاختیار و بیقرار و یکباره آشفته حال گردید و سررشته اختیار و تدبیرش از دست برفت و شب و روز از غایت شور چرخ میزد و شعر و غزل میگفت و «بعد از چهلم روز دستاردخوانی بر سر نهاد و دیگر دستار سپید بر سر نبست و از برد یمانی و هندی فرجی ساخت تا آخر وقت لباس ایشان آن بود»
ظاهرا پس از فحص و جستجوی بسیار از مجموع اخبار بر مولانا مسلم شد که اینک مشرق آفتاب عشق دمشق است و شمسالدین در آن ناحیت که اقامتگاه مردان خدا و جای مراقبت هفتتنان و ابدال است دور از حسد و طعنه روز کوران و دشمنان خورشید فاش بهسر میبرد.
دل مولانا نسبه بدین خبر قرار گرفت زیرا اولین ملاقات او با شمس در شام اتفاق افتاده بود و نیز بار نخستین که شمس از قونیه دلگیر شد و سفر گزید او را از همین نواحی به دست آوردند و مولانا نیز با این سرزمین سروکار داشت چه چند سال از دوره جوانی و بهار زندگانی را در این شهر به طلب دانش و پژوهش حقیقت گذرانیده بود و یاد آن روزگار خوش او را بدانسو میکشید.
جنبش و جوشش فقیهان و عامیان قونیه هم خاطر مولانا را که جز هدایت و رهنمائی و نجات آن قوم منظوری نداشت و پی نشاط دل و سوق ضمیر آنان از گلستان رنگ و بو به گلستان جان و مرعای عشق دل چون چنگ را با زخمه خوشآهنگ آسمانی به نوا درآورده اشعار و غزل میسرود رنجه و آزرده گردانید ناچار دلش از مسکن مالوف بگرفت و در طلب یار سفر کرده و تالیف خاطر پراکنده عزیمت دمشق فرمود.
شیخ استاد سعدی شیرازی (م ۶۹۴) که به جهت عظمت مقام و شهرتی که در ادبیات فارسی دارد مستغنی از تعریف و وصف است هم با مولانا معاصر بوده و او را در ضمن سفرها با مولانا اتفاق دیدار افتاده است.
مولانا در کشور روم با چند تن از شهریاران سلجوقی که در آن ملک بالاستقلال یا از جانب مغول به پادشاهی و فرمانروائی نشسته بودند، همعصر بود و پادشاهان سلجوقی که از قدیم به علماء و دانشمندان و مشایخ دین و پیران طریقت ارادت میورزیدند نظر به قدمت خاندان و شهرت پدر و عظمت شخصی رعایت جانب مولانا را از فرائض میدانستند و در حد امکان رسوم خدمت را مراعات مینمودند.
حمله ناگهانی مغول و قتل و غارت شهرها و سقوط دولت جهانگیر خوارزمشاهی و عاقبت عبرتآمیز محمد خوارزمشاه که در نظر مردم و به عقیده وعاظ و محدثان یکی از امارات غضب الهی و آیات آخرالزمان و سبب آن فرط بیاعتنائی مردم به حدود شریعت و رعایت سنت و اعراض آنان از فرائض و سنن آسمانی بود، بالطبیعه مسلمین را متنبه گردانید و به خداپرستی و عبادت و حرمت مشایخ دین که با قوای غیبی سروکار دارند، متوجه ساخت و بر اثر آن امرا و سلاطین هم در نتیجه اعتقاد قلبی یا بنا بر نگهداری و حفظ تمایلات عامه اهل مملکت خود به پیشروان تصوف و زهاد و علماء بیش از پیش حرمت مینهادند و به عجز و نیاز با ایشان سلوک میکردند.
مغول پس از جنگ کوسهداغ (ابن بیبی، حسین بن محمد، مختصر تاریخ السلاجقه ابن بیبی، ص۲۳۶- ۲۴۱) که بین غیاثالدین کیخسرو و بایجونویان واقع و به هزیمت غیاثالدین منجر گردید به ممالک روم دست تطاول دراز کردند و به عادت خود داد قتل و غارت دادند و مردم آن ناحیت به وحشت و اضطراب افتادند و از این تاریخ به بعد پادشاهان سلجوقی روم دستنشانده مغولان بودند و ناچار برای حفظ مملکت و جان و خاندان خود به هر گونه قوه مادی و معنوی متوسل و متشبث میگردیدند.
با آنکه اکابر و اعیان عهد مولانا را بزرگ میداشتند و رسوم بندگی در آن حضرت بجا میآوردند ولی مولانا بیشتر نشست و خاست با فقرا و درویشان میکرد و هرگز فریفته عاریت و مناصب ناپایدار نبود و الا بهقدر ضرورت و برای انجام وظیفه هدایت با این طبقات آمیزش نمیفرمود.
مولانا مردی بوده است زردچهره و باریکاندام و لاغر چنانکه «روزی به حمام درآمده بود و به چشم ترحم به جسم خود نظر میکرد که قوی ضعیف گشته است. فرمود که جمیع عمر از کسی شرمسار نگشتهام اما امروز از جسم لاغر خود به غایت خجل شدم» و با زردی روی و لاغری «به غایت فری و نوری و مهابتی» داشت و چشمهای او سخت تند و جذاب و پرشور بود و «هیچ آفریده به چشم مبارک او نیارستی نظر کردن از غایت حدت لمعان نور و قوت شور بایستی که همگان از آن لمعان نور چشم دزدیدندی و به زمین نگاه کردندی».
لباس او در ابتدا دستار دانشمندانه و ردای فراخآستین بود (مولوی، محمد، مثنوی، ص۳۹۷، دفتر چهارم، چاپ علاءالدوله) و پس از تبدیل طریقت و اتصال به شمس فرجی کبود میپوشید و دستار دخانی بر سر مینهاد و تا آخر عمر این کسوت را مبدل نساخت.
از نظر سیرت و اخلاق مولانا ستوده اهل حقیقت و سرآمد ابناء روزگار بود. تربیت اصلی او که در محیط پاک مذهبی و عرفان با مراقبت پدری دانا و بزرگمنش چون سلطانالعلماء بهاء ولد دست داد شالده و بنیاد محکمی بود که مولانا پایه اخلاق خود را بر روی آن استوار گردانید و بعد از آنکه قدم در جاده سلوک نهاد و دست در دامن مردان خدا زد چراغ دل را از آن زیت معرفت که ذخیره و میراث پدر بود روشن ساخت.
کمال مولانا در جنبه علمی و احاطه او بر اقوال ارباب حکمت و شرائع و تتبع و استقصاء کلمات و احوال اولیاء و ارباب مراقبت بدان هوش فطری و تربیت اصلی منضم گردیده او را به اقصی درجات اخلاق و مدارج انسانیت رسانید و در آخر کار عشق بنیادسوز شمسالدین آتش در کارگاه هستی وی زد و او را از آنچه سرمایه کینهتوزی و بدنیتی و اصل هرگونه شرّ است یعنی حس شخصیت و انفراد و ریاست مادی فارغ دل کرد و گوشکشان به جانب جهان عشق و یکرنگی و صلحطلبی و کمال و خیر مطلق کشانید و پرده غیریت و رنگ را که مایه جنگ است از پیش چشم او برداشت تا خلق عالم را از نیک و بد و جزو خود دید و بدینجهت در زندگانی او اصل صلح و سازش با تمام ملل و مذاهب برقرار شد و با همه یکی گشت و مسلم و یهود و ترسا را به یک نظر میدید و مریدان را نیز بدین میخواند چنانکه «روزی در سماع گرم شده بود و مستغرق دیدار یار گشته حالتها میکرد ناگاه مستی به سماع درآمده شورها میکرد و خود را بیخودوار به حضرت مولانا میزد یاران و عزیزان او را رنجانیدند، فرمود که شراب او خورده است شما بدمستی میکنید، گفتند او ترساست گفتا او ترساست چرا شما ترسا نیستید سر نهاده مستغفر شدند».
همین حالت صلح و یگانگی که در نتیجه عشق و تحقیق حاصل شده بود مولانا را بردباری و حلم و تحمل عظیم بخشید بهطوریکه در ایام زندگانی با آن همه طعن و تعریض و ناسزا که خصمان کوردل میگفتند هرگز جواب تلخ نمیداد و به نرمی و حسن خلق آنان را به راه راست میآورد.
وقتی نزد سراجالدین قونوی تقریر کردند «که مولانا گفته است که من با هفتاد و سه مذهب یکیام، چون صاحب غرض بود خواست که مولانا را برنجاند و بیحرمت کند یکی را از نزدیکان خود که دانشمند بزرگی بود بفرستاد که بر سر جمع از مولانا بپرس که تو چنین گفتهای اگر اقرار کند او را دشنام بسیار بده و برنجان آن کس بیامد و برملا سؤال کرد که شما چنین گفتهاید که من با هفتاد و سه مذهب یکیام، گفت گفتهام، آنکس زبان بگشاد و دشنام و سفاهت آغاز کرد، مولانا بخندید و گفت با این نیز که تو میگوئی یکیام.»
علم و دانش و مقامات معنوی را مولانا به صفت تواضع که ز گردنفرازان نکوست آراسته بود و با مردم از وضیع و شریف به تواضع رفتار میفرمود و ابدا ذرهای کبر و خویشتنپرستی در اعمال او ظاهر نمیشد و در این کار میانه پیر و برنا و مؤمن و کافر فرق نمینهاد
مولانا با آنکه مورد نظر پادشاهان و امراء روم بود و این طبقه دیدار او را به آرزو میخواستند بیشتر با فقرا و حاجتمندان مینشست و اکثر مریدانش از طبقات پست و فرومایه .افلاکی نقل میکند «روزی مولانا در صحن مدرسه سیر میفرمود و اصحاب بجمعهم ایستاده جمال آن سلطان را مشاهده میکردند، فرمود که در مدرسه را محکم کنید، از ناگاه سلطان عزالدین با وزرا و امرا و نواب به زیارت مولانا آمدند، در حجره درآمد و خود را پنهان کرد، فرمود جواب دهید تا زحمت ببرند آن جماعت مراجعت کردند» و هم روایت میکند «روزی پروانه به زیارت مولانا آمده بود و حضرتش متواری گشته امرای کبار چندانی توقف کردند که عاجز شدند و البته روی بدیشان ننموده» و این سخن از روی اشاراتی که در فیه ما فیه مشاهده میگردد به صحت مقرونست(مولوی، محمد، فیه ما فیه، ص۵۱، طبع طهران).
برخلاف غالب صوفیان هنگامهجوی که از گدائی یا از نذور و فتوح مریدان و اغنیا یا از اوقاف خانقاهها امرار معاش مینمودند و مریدان خود را نیز در همین راه که عاقبت به تنپروری و بیکاری میکشید سیر میدادند. مولانا همواره یاران و طالبان را به کسب و کار میخواند و بیکاران و سایهنشینان را سخت بیقدر و منزلت میشمرد و میگفت «اللّه اللّه که جمیع اولیا در توقع و سؤالی را جهت ذلّ نفس و قهر مرید گشاده کرده بودند و رفع قندیل و حمل زنبیل را روا داشته و از مردم منعم بر موجب وَ اَقْرَضُوا اللَّهَ قَرْضاً حَسَناً• زکات و صدقه و هدیه و هبه قبول میکردند ما از (آن) در سؤال را بر یاران خود بستهایم و اشارت رسول را بجای آورده که استعفف عن السؤال ما استطعت تا هر یکی بکد یمین و عرق جبین خود امّا به کسب امّا به کتابت مشغول باشند و هرکه از یاران ما این طریقت نورزد پولی نیرزد» و خود او نیز از وجوه فتوی و حقالتدریس زندگانی میکرد و ابدا خویش را آلوده منت کسان نمیفرمود و از دنیا و دنیاوی استغنای عظیم داشت و هرچه به دست میآمد بر فقرا و بیچارگان تفرقه میساخت و به اهل مدرسه میبخشید و خود به کمترین وجهی که از وجوه فتوی به دست میآمد در میساخت و هرگاه که در خانه قوتی نبود مسرور میشد «خدمت مولوی همواره از خادم سؤال کردی که در خانه ما امروز چیزی هست اگر گفتی خیرست هیچ نیست منبسط گشتی و شکرها کردی که للّه الحمد که خانه ما امروز به خانه پیغمبر میماند(جامی، عبدالرحمان، نفحاتالانس).
شرم و حیای او بیاندازه بود و هرگز راضی نمیشد که مردم چه دور و چه نزدیک بدانند که مولانا بدیشان احسانی کرده و رعایتی فرموده و نسبت به طالب علمان مدرسه خود عادت چنان داشت «که در زیر نمد هریکی بیست امّا سی عدد و امّا ده عدد نقد لایق هریکی مینهاد، چون فقها درمیآمدند و نمد را برمیداشتند تا گردافشانی کنند درمها ریخته میشد حیران میشدند و تعطف و تلطف او را سر مینهادند» و هرگاه یاران به جهت حرمت مولانا از صدر مجالس یا حمام کسی را به حرکت مجبور مینمودند و از فرط خجلت و شرمزدگی از آنجا بیرون می رفت.
با آنهمه علم و دانش که به شهادت آثار در مولانا سراغ داریم او هرگز گرد نخوت و کبر عالمانه و به خودبندیهای اقطاب نمیگشت و با کمال فروتنی طالب حق بود و حتی در ایام خردسالی که آتش زندگانی در تاب و رغبت به شهرت و برتری بسیار است «علما و اکابر و دانشمندان را در بحث ملزم میکرد و باز تلطف نموده خود را ملزم میکرد و به لطف تمام سؤالها میکرد و جوابها میگفت و هرگز در اثنای بحث کسی را لانسلم نمیگفت، ایشان غلبه میکردند و لا نسلم میگفتند و منعها میکردند» و مولانا میفرمود «چون ایشان به سال از من بزرگترند بر روی ایشان لا نسلم چون گویم».
وفا را خوش میداشت و هرگاه سوگند یاد میکرد «بحق وفای مردان» میگفت. به ریاضات و مجاهدتهای سخت هرگز مریدان را وادار نمیساخت و چله برآوردن و نظائر آن را نمیپسندید و منسوخ میدانست و از آن منع میکرد و چنانکه مسلک او است ترک علاقه را مهم میشمرد ولی هرگز به ترک مباشرت مادیات نمیخواند بلکه در صورت حصول استقرار نفس و ترک علاقه مباشرت امور مادی و جسدی را یکی از طرق کمال میدانست. پیوسته عمر خود را در راه تهذیب اخلاق و اصلاح جامعه صرف میکرد و به هر طریق که برای نیل بدین مقصود نافع است تشبث میجست و از هیچکس در اظهار طریقه و عقیده خود محابا نداشت و با همان پشتگرمی که به خورشید حقیقت داشت بیهیچ بیم و ترسی یکتنه در برابر اهل ظاهر به قدم جد ایستاد و به وحدت و یگانگی و رفع اختلاف و ترک صورت و توجه به معنی و سازش با همه مذاهب و عشق به جمال و کمال مطلق دعوت کرد.
مولانا زندگانی خود را از آغاز تا به انجام در کسب معرفت و تکمیل نفس و خواستاری فضائل و خدمتگزاری سرمستان و واصلان این راه یا دعوت ناقصان و ارشاد طالبان و نشر حقائق مصروف میداشت و ایام عمر او سراپا نمودار فعالیت و جهد و کوشش و بروز آثار معنوی بود و بدینجهت احصاء آثار و تشخیص درجه تاثیر اعمال و اقوال او در معاصرین خود و علماء و صوفیان متاخر کاری بس دشوار است که شاید به صرف اوقات چندینساله هم به حقیقت آن دست نتوان یافت ولی چون تمام اقوال و تعلیمات شفاهی مولانا را ضبط نکردهاند و احتمال دارد که اکثر به قید کتابت در نیامده و از میان رفته باشد بدین جهت بحث و تحقیق ما بدان قسمت از آثار که باقیمانده منحصر میگردد.
آثار کتبی مولانا را بدو قسمت (منظوم- منثور) تقسیم توان کرد، اما آثار منظوم عبارتست از:
غزلیات
این بخش از آثار مولانا معروف به کلیات یا دیوان شمس است چه مولانا در پایان و مقطع پیشتر آنها به جای ذکر نام یا تخلص خود و برخلاف معمول شعرا به نام شمس تبریزی تخلص میکند، چنانکه هرگاه کسی از روابط مولانا و شمس مطلع نباشد گمان میکند که شمس یکی از غزلسرایان فارسی بوده و این ابیات نغز نظم کرده اوست، درصورتیکه هیچکس او را به سمت شاعری نمیشناسد.
بیگمان سبب این قضیه آنست که شور و بیقراری مولانا و در حقیقت شاعری و غزلسرائی او بر اثر عشق و ارادتی که به شمس داشت آغاز شده و آن عالم دین در پرتو عنایت وی زبانی گیرا و نفسی گرم یافته و به شاعری آشنا گردیده بود و مولانا که پیوسته چشم از سبب دوخته و به مسبب گماشته داشت اشعار خویش را که نتیجه تلقین شمس و الهام عشق اوست به نام وی یا به نام دیگر خود که شمس باشد آراسته گردانید.
عده ابیات دیوان را متقدمان به ۳۰۰۰۰ رسانیدهاند (دولتشاه سمرقندی، تذکره دولتشاه، ص۱۹۷، طبع لیدن) و نسخ خطی محتوی ۵۰۰۰ تا ۴۰۰۰۰ و دیوان چاپی بالغ بر ۵۰۰۰۰ بیت میباشد و به طوریکه گفته آمد دیوان مزبور مشتمل است بر غزلیاتی که مولانا به نام یاران خود شمسالدین و صلاحالدین و چلبی حسامالدین به رشته نظم کشیده با این تفاوت که سهم شمس به حسب ذکر از آن دو افزونتر و بهره چلبی از همه کمتر است چه او به اثر و یادگاری نفیستر و گرانبهاتر اختصاص یافته و آن مثنویست.
مثنوی
مثنوی در اصطلاح ادبا اطلاق میشود بر اشعاری که هر دو مصراع آن یک قافیه داشته و مجموع به حسب وزن متحد و از جهت روی مختلف باشد باعث ظهور این نغمه آسمانی و نوای یزدانی چنانکه گذشت،حسامالدین چلبی بود که از مولانا درخواست تا به وزن حدیقه سنائی یا منطق الطیر عطار کتابی که جامع اصول طریقت و حاوی اسرار عرفان باشد منظوم سازد و مولانا به خواهش وی همت به نظم مثنوی که ۱۸ بیت اول آن را سروده و نوشته بود برگماشت و ما بین سنة ۶۵۷ و ۶۶۰ دفتر اول را بهم پیوست و پس از آنکه جزء دوم را به سال ۶۶۲ آغاز نمود بیهیچ فترتی تمام شش دفتر را به سلک نظم درکشید و تا آنگاه که فرصتی در وقت و نشاطی در دل بود خاطر بدین کار مصروف میداشت.
دفتر ششم از جهت مطلب بریده و مقطوع است و قصه شاهزادگان بسر نیامده، سخن قطع شده و بدان ماند که ناطقه سخنپرداز گوینده به سبب ناتوانی جسد یا ملال جان خموشی پیش گرفته و از گفتگو تن زده است.
از این بیت:
وقت رحلت آمد و جستن ز جو
کل شیءهالک الا وجهه
به دست میآید که مولانا در زمانی نزدیک به مرگ از نظم دست کشیده و این اقوی است. از این که در خاتمه مثنویها به سلطان ولد نسبت میدهند برمیآید که مولانا مدتی پس از نظم دفتر ششم زنده بوده و بنابراین روایت صحیح احمد دده که گوید مثنوی به سال ۶۵۹ آغاز شده و به سال ۶۶۶ به پایان رسیده دور از صواب نخواهد بود ولی چون مسلم نیست که آن اشعار از سلطان ولد باشد حکم قطعی نتوان کرد. مطابق روایات پیشینیان و اشارات مثنوی مولانا جز همان ۱۸ بیت اول مثنوی را به خط خود ننوشته و حسامالدین چلبی و دیگر یاران مثنوی را مینوشته و نزد او خوانده و تصحیح مینمودهاند و آن مثنوی که نوشته حسامالدین است و بر مولانا خوانده شده امروز در دست نیست.
مثنوی دارای شش دفتر است و آخرین دفتر که از حیث بیان حکایت ناتمام میباشد انجام سخن مولاناست و او از همان آغاز نظم دفتر ششم در نظر داشته که سخن را در همین جزو تمام کند و به پایان آرد بدان امید که اگر فیما بعد دستوری رسد گفتنیها را با بیانی نزدیکتر بگوید چنانکه در مقدمه فرموده است:
ای حیات دل حسامالدین بسی
میل میجوشد به قسم سادسی
گشت از جذب چو تو علامهای
در جهان گردان حسامی نامهای
پیشکش بهر رضایت میکشم
در تمام مثنوی قسم ششم
پیشکش میآرمتای معنوی
قسم سادس در تمام مثنوی
بو که فیما بعد دستوری رسد
رازهای گفتنی گفته شود
با بیانی کان بود نزدیکتر
زین کنایات دقیق مستتر
شروح مثنوی
نظر به اشکال و صعوبت فهم اسرار مثنوی علما و متصوفه در حل معضلات و توضیح مشکلات آن جهد و سعی و اهتمام داشته و شروح بسیار به فارسی و عربی و ترکی بر تمام دفاتر و قسمتهای مختلف آن به نظم و نثر تالیف نمودهاند.
انتقادی که بر همه آنها میتوان وارد شمرد، آنست که اغلب از روی معلومات و به میزان افکار خود عقائد مولانا را سنجیده توضیح میدهند و برخی هم برای ایضاح مبهمات مثنوی دست به دامان کتب حکمت و فلسفه زده و به طریقه حکما مثنوی را شرح کردهاند، در صورتیکه اگر به جای این زحمت در همان کتاب تتبع و مطالعه دقیقی کار میبستند بهتر از عهده شرح بر میآمدند.
بهترین شروح فارسی مثنوی کتاب جواهرالاسرار است تالیف کمالالدین حسین خوارزمی که خود یکی از کاملان عرفا بوده و به اصطلاحات و مجاری افکار این طبقه آشنائی داشته است. لب لباب تصنیف ملا حسین کاشفی اگرچه عنوان انتخاب دارد و به صورت شرح نیست، اما از آن جهت که منتخبات مثنوی را به حسب مرام مرتب ساخته و در آغاز هر قسمت به مقصود اشارتی کرده آن را میتوان از مرغوبترین شروح دانست.
رباعیات
این قسمت از آثار مولانا در مطبعه اختر (اسلامبول) به سال ۱۳۱۲ هجری قمری به طبع رسیده و متضمن ۱۶۵۹ رباعی یا ۳۳۱۸ بیت است که بعضی از آنها به شهادت قرائن از آن مولاناست و درباره قسمتی هم تردید قوی حاصل است و معلوم نیست که انتساب آن به وی درست باشد.
معانی بلند و مضامین نغز درین رباعیها دیده میآید که با روش فکر و عبارتبندی مولانا مناسبتی تمام دارد ولی رویهمرفته رباعیات به پایه غزلیات و مثنوی نمیرسد.
اما آثار منثور مولانا عبارتست از:
فیه ما فیه
این کتاب مجموعه تقریرات مولاناست که در مجالس خود بیان فرموده و پسر او بهاءالدین معروف به سلطان ولد یا یکی دیگر از مریدان یادداشت کرده و بدین صورت درآورده است.
غالب فصول کتاب جواب سؤال مطالبی است که به اقتضاء حال شروع شده و بدین جهت ارتباطی بسوابق خود ندارد و قسمتی هم خطاب است به معینالدین سلیمان پروانه.
موضوع فصول و مجالس و نتیجه آنها علیالعموم مسائل اخلاق و طریقت و نکات تصوف و عرفان و شرح و تبیان آیات قرآن و احادیث نبوی و کلمات مشایخ است که با همان روش مخصوص مولانا یعنی به وسیله ضرب امثال و نقل حکایات توضیح یافته است.
داستانها و مثلهای فیه ما فیه و وجوه بیان مقاصد در موارد کثیر با مثنوی مشابهت دارد، منتهی با این فرق که مطالب مثنوی از کنایات و تعبیرات دقیق مجرد نیست و تا حدی فهم آن به سبب آنکه دست و پای گوینده در شعر پایبست قوافی و اوزان و به حدود شعر و نظم محدود است دشوارتر میباشد و فیه ما فیه از این قیود عریان و بر کنار است خصوصا که مولانا در تقریرات خود مقصودی جز ادراک مستمعین و حضار مجلس ندارد و بر حسب استعداد و به وفق تحمل آنان به بیان معارف و حقایق زبان میگشاید و به قصد آنکه از خود اثری باقی گذارد سخن نمیراند و بدین جهت گفتار او ساده و به فهم نزدیک مینماید لیکن قصد او از انشاء مثنوی تخلید اثر و ابقاء نام خود یا حسامالدین چلبی در زمانی بیانجام است و ازینروی استعداد معاصرین خود یا مردم زمان معین را منظور ندارد بلکه روی سخن در این کتاب با صاحبدلان هر عهد و زمان است و مخاطب او افراد کامل بشرند در زمانه بینهایت و مثنوی به همین علت مشتمل بر کنایات دقیق و جوامعالکلم میباشد و ادراک اسرار آن بهآسانی میسر نمیشود و هرکجا که مطالب آن با فیه ما فیه مناسبت پیدا میکند زودتر فهمیده و معلوم میگردد چنانکه گوئی این قسمت از فیه ما فیه شرحیست که مولانا بر مثنوی نوشته است.
فیه ما فیه پس از مقابله و تصحیح بالنسبه دقیقی به سال ۱۳۳۳ در طهران به طبع رسیده ولی چون کاتب نسخه اصلی به عللی که در آخر کتاب ذکر شده تغییر مییافته اغلاط فاحشی در طبع آن رخ داده و محتاج به اصلاح جدید است.
مکاتیب
این نسخه مجموعه مکتوبات مولاناست به معاصرین خود و دو نسخه آن در کتابخانه دارالفنون اسلامبول موجود است و یکی از معتقدان مولانا (به نام محمد فریدون نافذ) در صدد طبع آن میباشد.
از جمله این نامهها سه نامه در مناقب افلاکی نقل شده و یکی از آنها نامهایست که مولانا به عنوان احوالپرسی در موقع بیماری به صلاحالدین نوشته و در فصل چهارم این کتاب مندرج است. اما دو نامه دیگر، مولانا وقتی نوشته است که میانه سلطان ولد و زوجه او فاطمهخاتون دختر صلاحالدین رنجش خاطری به وجود آمده بود و مولانا به دست خود نامهای در عذرخواهی به فاطمهخاتون و نامه دیگر مشتمل براندرز به سلطان ولد فرستاد.
مجالس سبعه
و آن عبارتست از مجموعه مواعظ و مجالس مولانا یعنی سخنانی که بوجه اندرز و به طریق تذکیر بر سر منبر بیان فرموده است.
نسخه خطی این کتاب در کتابخانه سلیم آقا در اسگدار محفوظ و تاریخ کتابت آن سال ۷۸۸ میباشد و محمد فریدون نافذ به طبع آن اقدام نموده و در تاریخ ۲۴ فروردین امسال سه جزو از اجزاء کتاب به حلیه طبع درآمده است.
به گفته افلاکی سلطانالعلماء بهاء ولد دو پسر و یک دختر داشت. پسر مهین به علاءالدین محمد و فرزند کهین به جلالالدین محمد و دختر به فاطمهخاتون موسوم بود و او پیش از هجرت بهاء ولد به شهر بلخ درگذشت و علاءالدین هنگام ارتحال پدر از بلخ هفتساله و جلالالدین پنجساله بود. جلالالدین محمد چهار فرزند داشت:
۱ - بهاءالدین محمد معروف به سلطان ولد.
۲ - علاءالدین محمد (برای اطلاع مفصل از احوال شیخ سعدی و اقوال مختلفی که مورخین درباره زندگانی او دارند رجوع کنید به مقدمهای که فاضل محترم آقای عبدالعظیم قریب تالیف و به ضمیمه گلستان به طبع رسانیدهاند.) (۶۲۴- ۶۶۰) که بنا بر مشهور در خون شمس تبریز شده و از نظر پدر افتاده بود و فرزندانش هم بدین جهت شهرتی حاصل نکردند.
این دو پسر از یک مادر بودند و مادر آنان گوهر خاتون دخت شرفالدین سمرقندی است.
۳ - مظفرالدین امیر عالم که به روایت افلاکی خزینهدار سلطان وقت بود و او در ششم جمادیالاولی سال ۶۷۶ وفات یافت.
۴ - ملکهخاتون (المتوفاه ۱۲ شعبان ۷۰۳) که مادرشان گرا خاتون قونوی در ۱۳ رمضان ۶۹۱ رخت از جهان بربست و افلاکی از او روایات کثیری نقل میکند.
سلطان ولد
در تاریخ مولویان از میانه فرزندان مولانا شهرت نصیب مهین فرزندان او سلطان ولد است و دیگران مشهور نیستند.
بهاءالدین محمد معروف به سلطان ولد ولادت او در شهر لارنده به سال ۶۲۳ اتفاق افتاد و مولانا او را به یاد بود پدر خود سلطانالعلماء به بهاءالدین محمد ملقب و موسوم گردانید و سلطان ولد عنوانیست که بعدها بدان مشهور شده است.
وقتی سلطان ولد شایستگی تحصیل یافت مولانا او را به همراهی برادرش علاءالدین روانه دمشق کرد تا در آن شهر به فرا گرفتن علوم اشتغال ورزد و بنا بر بعضی روایات خود هدایه فقه را (تالیف برهانالدین ابیبکر مرغینانی) بدو درس داده بود.
گذشته از آراستگی به علوم نقلی سلطان ولد تمام دوره زندگانی را به خدمت مشایخ تصوف و نشر معارفالهی و ذکر مقامات پدر و تدریس مصروف میکرد و آغاز کار به صحبت برهان محقق رسیده و از دلوجان بندگی شمسالدین کرده و یک ماه راه در رکاب وی پیاده دوید و دست ارادت در دامن صلاحالدین و حسامالدین استوار داشت.
و «چون مولانا از عالم صورت سفر فرمود چلبی حسامالدین بعد از هفتم روز برخاست و با جمیع اصحاب به حضرت سلطان ولد آمد گفت میخواهم که بعد الیوم بر جای پدر بنشینی و شیخ راستین ما باشی و من در رکاب تو غاشیه بر دوش گرفته بندگی و لالائی کنم، همانا که سلطان ولد سر نهاده فرمود الصوفی اولی بخرقته و الیتیم احری بحرقته چنانکه در زمان پدرم خلیفه بودی خلافت و تخت از آن شماست و چندانکه با یکدگرشان ملاقات افتادی سلطان ولد دستبوس چلبی میکرد و آن بندگیها که سلطان ولد با خلفای پدرش کردی از هیچ شیخزاده منقول نیست»
چلبی حسام الدین یازده سال خلافت میراند و قواعدی را که مولانا نهاده بود از ترتیب سماع و قرائت قرآن و مثنوی بقرار میداشت و رواتب سلطان ولد و دیگران را به ترتیب میرسانید و پانصد فرجیپوش متمول حلقه بندگی او در گوش کشیده بودند تا آنکه او را وفات در رسید و روز چهارشنبه ۲۲ (یا ۱۲) شعبان ۶۸۳ زندگی این جهانی را بدرود گفت. بعد از وفات چلبی مریدان روی به سلطان ولد آوردند ودرخواستند تا بر جای پدر نشیند و بساط ارشاد و معرفت بگسترد و چراغ این خاندان بزرگ را از دم مشعلکشان محفوظ دارد. سلطان ولد این تقاضی بپذیرفت و به تخت پدر برآمد و آداب طریقت مولوی بنیاد نهاد و مولویخانه ها برقرار کرد و مشایخ در اطراف بلاد نصب فرمود و اسرار زندگانی پدر خویش را شرح میداد و بیخ انکار از دلهای منکران برمیکند .
وفات سلطان ولد در شنبه دهم رجب سال ۷۱۲ واقع گردید و ولادت او در ۲۵ ربیعالآخر سنه ۶۲۳ اتفاق افتاده بود.
مولانا به سلطان ولد محبت بیاندازه ابراز میفرمود و میگفت «انت اشبه الناس بی خلقا و خلقا» .
منابع :
- یزدان پناه-سید یدالله، سیری در تاریخ عرفان اسلامی، موسسه آموزشی پژوهشی امام خمینی (ره)
- بدیعالزمان فروزانفر، زندگانی مولانا جلالالدین محمد (مولوی)، ۱جلد، زوار – تهران، چاپ: پنجم، ۱۳۶۶