عرفان شیعی

عرفان اسلامی در بستر تشیع

عرفان شیعی

عرفان اسلامی در بستر تشیع

قضا حکم کلى و علم عنایى (علم فعلى) حق تعالى است و علم عنایى حق در حقیقت خدایى نمودن اوست. در آن مرتبه قضا اعطا به اعیان موجودات به حسب استعداد و سؤال ذاتى آنهاست که مقام اقتضاى اسماء و صفات است و اسماء گوناگون را به یک معنى در بعضى از عوالم مثلا عالم شهادت مطلق تخاصم و تنازع است. عبد راضى به مقام قضا مى‌‏داند که خدایى نمودن و رسیدن مظاهر اسماء به خواهش‏شان مستلزم امورى است که چون به نسبت درآید ناگوار نماید. به تعبیر خواجه حافظ:

در کارخانه عشق از کفر ناگزیر است‏               آتش که را بسوزد گر بو لهب نباشد

در رضا به قضا، عبد راضى مى‌‏داند که هم گل باید و هم خار. هم ابلیس باید و هم آدم، هم هادى و هم مضل، و هر یک به اقتضاى عین ثابت خود از مبدأ فیاض، عطا خواستند و به اقتضاى ذاتى خود در کارند. اسم مضل، هادى نمى‌‏گردد. «گر جان بدهد سنگ سیه لعل نگردد». این معنا و مطلب قضاى الهى چنان است که کسى مثلا به اقتضاى مقام سلطان، عارف است که وى را سپاه و سیاست و انتقام و زندان و وعد و وعید باید، و خداوند که باید خدایى کند علم عنایى او نظام احسن عالم را با همه اختلاف مظاهر اسماء چنین اقتضا مى‌‏کند. در این مرحله عدم رضا به قضا کفر است. که «من لم یصبر على بلائی و لم یرض بقضائی و لم یشکر على نعمائی فلیخرج من تحت سمائی و لیأخذ ربّا سوائی». در این مقام قضا بینشى این چنین دارد. امّا منافات ندارد که با مقضى یعنى حکم شده موافق نباشد. مثلا هر چند در مقام قضا مقر و معترف است که ابلیس در نظام تکلیف باید بوده باشد ولى نمى‌‏خواهد ابلیس باشد که نافرمانى کند و در مقام مقضى، کافر را ناخوش دارد. با اینکه مى‎‌‏داند در قضاى الهى کفر نیز وجود دارد. لذا شیخ گوید ما مخاطب نشدیم که رضا به مقضى داشته باشیم. یعنى ما مخاطب شده‏ ایم که رضاى به قضا داشته باشیم. 

ملاى رومى در این مقام یعنى در بیان رضاى به قضا و عدم منافات آن با عدم رضا به مقضى در دفتر سوم مثنوى در توفیق میان این دو حدیث: «الرضا بالکفر کفر» و «من لم یرض بقضائی ...» گوید:

دى سؤالى کرد سائل مر مرا                         ز ان که عاشق بود او بر ماجرا

گفت نکته الرضا بالکفر کفر                          این پیمبر گفت و گفت اوست مهر

باز فرمود او که اندر هر قضا                         مر مسلمان را رضا باید رضا

نى قضاى حق بود آن هم زیان‏                      پس چه چاره باشدم اندر میان‏

گفتمش این کفر مقضى نى قضاست‏               هست آثار قضا این کفر راست

(رضاى به کفر مقضى کفر است و این کفرِ مقضى از آثار قضاست)

پس قضا را خواجه از مقضى بدان‏                   تا شکالت حل شود اندر جهان‏

راضى‌‏ام بر کفر زان رو که قضاست‏                 نى از آن رو که نزاع و کفر ماست‏

کفر از روى قضا خود کفر نیست‏                    حق را کافر مخوان اینجا مایست‏

کفر جهل است و قضاى کفر علم‏                    هر دو یک کى باشد آخر حلم و خلم‏

صدر المتألهین در بیان این مطلب در فصل دوازدهم، موقف چهارم الهیات اسفار پس از نقل قول مذکور در رضا به قضاى الهى و عدم رضا به کفر از غزالى و فخر رازى و جماعتى از صوفیه مانند سهروردى صاحب عوارف المعارف (پیر شیخ سعدى) و مولاى رومى گوید:

گروهى از بارعان در علم از آن جمله محقق طوسى این جواب را تزییف کردند.

سپس جوابى از خواجه و جوابى از استادش میر داماد نقل کرده است، آن گاه تحقیقی از خود دارد که انصاف این است اجوبه آنها مأول و مرجوع به همان جواب نخستین مى‌‏گردد که شیخ در فص ایوبى عنوان کرده است.

منابع : 

  • ممد الهمم در شرح فصوص الحکم، علامه حسن زاده آملی، ص: 138