عرفان شیعی

عرفان اسلامی در بستر تشیع

عرفان شیعی

عرفان اسلامی در بستر تشیع

در پست پیشین از مقام خلافت انسان بحث شد  وگفتیم که این مقام، دو جهت دارد:

1 ) دریافت مرتبه خلافت از خدا

2) اعمال خلافت بر خلق

جهت نخستین در پست پیش بررسی شد و در اینجا به جهت دوم می پردازیم. گفتیم منظور از خلافت آن است که خلیفه از سوی خدا و به اذن خدا در تدبیر خلق با همه جنبه هایش عمل کند. با این بیان، خلافت نسبت به عالم خلق، همان وساطت برای فیض حق تعالی است. در واقع، خلیفه خدا واسطه فیض میان خدا و خلق است؛ زیرا به سبب شدت تعالی حضرت حق در صقع ربوبی، ناممکن است که او بدون هیچ واسطه ای به تدبیر عالم بپردازد.

این معنا همان نقشی است که ما در آموزه های شیعی برای حجت خدا معتقدیم ؛ بدین گونه که همه موجودات را روزی خوار او می دانیم. عارفان نیز بر این معنا تأکید دارند که هیچ فیضی به عالم جز از راه انسان کامل نمی رسد.

به بیان دیگر، می توان گفت که عارف در نخستین سفر عرفانی خود، یعنی در سفر من الخلق إلی الحق از خلق به حق سیر می کند و در سفر دوم در حق (تعین ثانی یا در تعین اول) سیر می کند. در این سفر که سفر من الحق إلی الحق بالحق نام دارد، عارف حقانی می شود. سپس در سفر سوم، یعنی سفر من الحق إلی الخلق بالحق عارفی که حقانی شده است، به سمت خلق باز می گردد. انسان در این مرحله، به مقام و رتبه کمال می رسد و اگر پس از این مرحله، همانند انبیا و اولیاء به یاری دیگر انسان ها پرداخت و از آنها برای رسیدن به قرب حضرت حق دست گیری کرد، کامل مکمل خواهد بود. مسئله تدبیر عالم، وساطت در فیض و خلافت در سفر سوم مطرح می شود و این مقامات در این مرحله به دست می آیند.

فهو عبد لله رب بالنسبه الی العالم و لذلک جعله خلیفه و ابناءه خلفاء.

(رسائل ابن العربی، رساله 27، رساله نقش الفصوص، ص 2)

آدم بنده خداوند است، اما نسبت به عالم، پروردگاه است و به همین دلیل، او را خلیفه و فرزندانش را خلفا قرار داد.

و إنّما علّم اللَّه سبحانه الإنسان الکامل أسماءه الحسنى و أودعها فیه، فان الإنسان الکامل روح العالم، و العالم جسده... و إنّ‏ الروح هو مدبر البدن‏ و المتصرّف فیه‏ بما یکون‏ فیه من القوى‏ الروحانیه و الجسمانیه.

و کذلک‏، أی مثل ذلک المذکور من القوى، الأسماء الإلهیه للإنسان الکامل؛ یعنى، إنّها له‏ بمنزله تلک‏ القوى‏ الروحانیه و الجسمانیه. فکما أنّ الروح یدبّر البدن و یتصرّف فیه بالقوى، کذلک الإنسان الکامل یدبّر أمر العالم و یتصرّف فیه بواسطه الأسماء الإلهیه.

(جامی ، نقد النصوص، ص 89)

خداوند سبحان اسمای حسنای خویش را به انسان کامل آموخت و آنها را در وی به ودیعت نهاد؛ زیرا انسان کامل روح عالم است و عالم کالبد وی؛ .... و روح، مدبر بدن است و متصرف در آن به واسطه قوی روحانی وجسمانی که در آن وجود دارد. به همین ترتیب؛ یعنی همانند آنچه که درباره قوا ذکر شد، اسمای الهی برای انسان کامل به منزله همان قوای روحانی و جسمانی هستند. پس همان گونه که روح تدبیر بدن می کند و به واسطه قوا در آن تصرف می کند، به همین ترتیب، انسان کامل نیز عالم را تدبیر می کند و د رآن، به واسطه اسمای الهی تصرف می کند.

أنّ‏ کل‏ حقیقه حقیقه من حقائق ذات الإنسان الکامل و نشأته برزخ من حیث أحدیه جمعها بین حقیقه ما من حقائق بحر الوجوب و بین حقیقه مظهریه لها من حقائق بحر الإمکان هی عرشها، و تلک الحقیقه الوجوبیه مستویه علیها. فلمّا ورد التجلّى الکمالی الجمعى على المظهر الکمالی الإنسانی، تلقّاه بحقیقته الأحدیه الجمعیه الکمالیه، و سرى سرّ هذا التجلّى فی کل حقیقه من حقائق ذات الإنسان الکامل. ثمّ فاض نور التجلّى منها على ما یناسبها من العالم. فما وصلت الآلاء و النعماء الوارده بالتجلّى الرحمانى على حقائق العالم إلّا بعد تعیّنه فی الإنسان الکامل بمزید صبغه لم تکن فی التجلّى قبل تعیّنه فی مظهریه الإنسان الکامل. فحقائق العوالم و أعیانها رعایا له، و هو خلیفه علیها. و على الخلیفه رعایه رعایاه على الوجه الأنسب الألیق؛ و فیه یتفاضل الخلائف بعضهم على بعض‏.

هر حقیقتی، حقیقتی از حقایق ذات انسان کامل است و سرشت او، از حیث أحدیت جمعی اش برزخی است در میان حقیقتی از حقایق دریای وجوب (اسمای الهی) و حقیقتی مظهری از حقایق دریای امکان که به منزله عرض اوست و آن حقیقت وجوبی، بر آن سیطره یافته است. پس هنگامی که تجلی کمالی جمعی بر مظهر کمالی انسان وارد شد، آن را به حقیقت احدی جمعی کمالی خویش دریافت کرد و سرّ این تجلی، در هر حقیقتی از حقایق ذات انسان کامل تسری یافت. سپس نور تجلی از او، بر هر آنچه در عالم متناسب با آن است افاضه یافت. پس نعمت هایی که به واسطه تجلی رحمانی حق بر حقایق عالم می رسد، تنها پس از تعینشان در انسان کامل و با صبغه اضافه به آنها می رسد که در تجلی پیش از تعینش در مظهریت انسان کامل وجود نداشت. بنابراین، حقایق و اعیان عوالم رعایای او هستند و او خلیفه بر آنهاست و بر خلیفه واجب است که به شایستگی، رعایا را مراعات کند و در همین امر، تفاضل خلفا مطرح می شود.

حق سبحانه و تعالی در آینه دل انسان کامل که خلیفه اوست تجلی می کند و عکس انوار تجلیات از آینه دل او بر عالم فایض می گردد و به وصول آن فیض باقی می ماند و تا این کامل، درعالم باقی است اسمتداد می کند از حق، تجلیات ذاتیه و رحمت رحمانیه و رحیمیه به واسطه اسماء و صفاتی که این موجودات، مظاهر و محل استوای اوست. پس عالم بدین استمداد و فیضان تجلیات محفوظ می ماند؛ مادام که این انسان کامل در وی هست، پس هیچ معنایی از معانی از باطن به ظاهر بیرون نیاید؛ مگر به حکم او و هیچ چیز از ظاهر به باطن در نیاید؛ مگر به حکم او؛ اگر چه این کامل، در حال غلبه بشریت نداند.

عبارت پایانی متن پیشین ، بر حقیقتی بسیار مهم اشاره دارد. این حقیقت، به جنبه خلقی انسان کامل باز می گردد؛ هر چند می دانیم که انسان کامل از نظر مرتبه روحی و نشئه باطنی، وجهه حقانی یافته و به مرحله ای فراتر از تعینات خلقی دست یازده است. به همین جهت، او را جانشنی خداوند و روح عالم خوانند، اما مقام جمعی او و جمع میان حق و خلق، مستلزم ظهور احکام خلقی و امکانی نیز هست، به همین دلیل، گاه با غلبه احکام وجهات خلقی، در عین حال که مقام الهی وحقانی برا یاو ثابت است، در همان حال به دلیل غلبه حکم بشریت، بر جهت حقانی خود آگاهی کامل ندارد؛ یعنی درعین حال که تدبیر تمام عالم به واسطه وجود او صورت می گیرد، خود بر این واقعیت آگاهی ندارد.

چنین امری در آغاز به سادگی قابل تصور نیست، ولی با بیان نمونه ای، می توان آن را به افق ذهن نزدیک تر ساخت. فیلسوفان مسلمان در بحث از حقیقت نفس انسانی گفته اند که کارکرد تمامی اعضا و قوای بدن، با تدبیر نفس صورت می گیرد، یعنی برای مثال، تمام فعالیت های دستگاه گوارشی درهضم و جذب مواد مغذی با تدبیر نفس انجام می پذیرد، هرچند آگاهی از این تدبیر و فرماندهی در خود نفس نباشد.

تبیین فلسفی این مسئله، از جمله دغدغه هایی است که برخی از فیلسوفان مسلمان، به ویژه ملاصدرا بدان پرداخته اند. ملاصدرا در تبیین آن می گوید نفس از نظر علم حضوری بسیط، با نحوه وجود بسیطش تدبیرگری می کند؛ هرچند به لحاظ علم مرکب از آن آگاه نیست. البته در موقعیت های دیگری نیز که حکم الهیت بر بشریت غلبه می کند، این شعور و آگاهی به طور کامل ظهور می کندو تدبیر با شعور همراه می شود. از همین رو، در احادیث شیعه مسئله علم امام به امور کائنان به مسئله اراده امام پیوندخورده است؛ زیرا امام هرگاه بخواهد بداند، می داند.

فإن لم یکن آدم‏ ظاهراً بصوره من استخلفه فیما استخلف فیه و هو العالَم فما هو خلیفه، و إن لم یکن فیه جمیع ما تطلبه الرعایا التی استخلفه علیها، لا یکون استنادها إلیه فلا بد أن یقوم بجمیع ما یحتاج إلیه، و إلا فلیس بخلیفه علیهم، فما صحَّت الخلافه إلا للإنسان الکامل.

(ابن عربی، فصوص الحکم، ص 55)

اگر آدم به صورت کسی که او را جانشین ساخته است ظاهر نشود، پس او جانشین نیست و اگر تمام اموری که مردم می خواهند و او به جانشینی آنها گماشته شده است در وی نباشد، خلیفه نیست؛ زیرا اتکای مردم به اوست. پس ناگزیر باید تمام حوایج آنها را برآورد؛ وگرنه خلیفه نیست و مقام خلافت جز بر انسان کامل راست نمی آید.

(و قد علمت نشأه رتبته و هی المجموع الذی به استحق الخلافه)  إنما جعل «الخلافه للمجموع» لأنه بالنشأه الروحانیه آخذ من اللَّه، و بالنشأه الجسمانیه مُبلّغٌ إلى الخلق.

(قیصری، شرح فصوص الحکم، تصحیح آشتیانی، ص 405)

سرشت رتبه وی را که همان رتبه جمعی است و بدان استحقاق خلافت یافت، دانستی؛ یعنی خلافت را برای رتبه جمعی قرار داد؛ زیرا خلیفه به واسطه سرشت روحانی اش از خداوند می گیرد و به واسطه سرشت جسمانی اش به خلق می رساند.

إن الکامل هو  سبب ایجاد العالم و بقاء العالم و کمالاته .

(قیصری، شرح فصوص الحکم، تصحیح آشتیانی، ص 351)

بی گمان انسان کامل، سبب ایجاد و بقای عالم و کمالات آن است.

سرانجام باید بر این نکته مهم تأکید شود که این نظریه فلسفی عرفانی که اهل معرفت در موضوع انسان کامل سامان می دهند، کاملا با نظریه امامت در مذهب تشیع تطبیق می کند. عارفان تأکید می کنند که مقام انسان کامل در هر عصری، منحصر به فرد است و نمی توان در آن واحد، دو امام یا انسان کامل داشت که چونان واسطه فیض حق تعالی عمل کنند. نشانه های بسیاری در آثار عرفانی هست که بیان می کند اهل معرفت نیز در بسط این نظریه عرفانی وامدار ائمه اطهار علیهم السلام بوده اند. برای نمونه، قونوی در بیان مقام اولیای کامل مکمل، با نقل روایتی ای حضرت امیر مومنان علیه السلام می گوید:

اما اولیای مردود (اولیای مکمل) را چون از ظلمت کونین و تاریکی حدثان به در آورده اند زمان و مکان را در حق ایشان طی کنند و ایشان را از ایشان بربایند ... بازتصرف جمال ازل، ایشان را به ایشان دهد. این مقام را اثبات بعد المحو گویند. این طایفه را خلعت نیابت بپوشانند و بر کرسی خلافت بنشانند و حکم ایشان در مملکت نافذ کنند : و جعلنا هم أئکمه یهدون بأمرنا (سجده: 24) مقام ایشان این باشد. یکی می گوید:

ما پرتو شمع کبریاییم                  ما سایه رحمت خداییم

ما لوح حقایق وجودیم                  ما آینه خدا نماییم

امیر المومنین علی کرم الله وجهه در سخنی دراز از مقام ایشان خبر می دهد:

لا تخلو  الارض من قائم لله بحجه اما ظاهرا مشهورا أو خائفا مغمورا لئلا تبطل حجج الله و بیناته‏.

(قونوی، تبصره المبتدی، ص 88-90)

منابع :

  • یزدان پناه  سید یدالله، مبانی و اصول عرفان نظری، صص 608 تا 614