عرفان شیعی

عرفان اسلامی در بستر تشیع

عرفان شیعی

عرفان اسلامی در بستر تشیع

پیش از ورود به برهان بی‌نهایتیِ حق‌تعالی، توضیح یک نکته ضروری‌ است:

بی‌نهایت بر دو گونه است: بی‌نهایت بالقوه و بی‌نهایت بالفعل.

بی‌نهایت بالقوه که از آن به بی‌نهایت لایقفی (ناایستا) تعبیر می‌شود، عبارت از آن است که چیزی الان و بالفعل بی‌نهایت و نامحدود نیست، بلکه متناهی و محدود است لکن می‌تواند تا بی‌نهایت به پیش رود. مثلاً اعدادی که بشر توانسته تاکنون به شماره درآورد محدود و متناهی‌اند، ولی عددْ فی‌نفسه و بالقوه نامتناهی است؛ یعنی هرچه بشماریم باز جلو می‌رود و حالت لایقفی و ناایستا دارد. سیر صعودی و تکاملی انسان نیز همین‌گونه است، و از این رو در تبیین مقام انسانی، از او به موجود لایقفی یاد می‌شود. بنابراین اگر می‌گویند کمالات انسان بی‌حد و مرز است، مراد آن نیست که بالفعل نامحدود است بلکه هرچه فعلیت یافته محدود است؛ لکن مقصود آن است که ظرفیت گسترش و تکامل وجود را الی‌الابد دارد. پس این گونه از بی‌نهایت، بالقوه نامتناهی است و همیشه در مقدار فعلیت‌یافتة خود متناهی و محدود است.

در برابر، قسم دوم نامتناهی‌ای است که هم‌اکنون و در فعلیت خود بی‌نهایت است و در موجودیت فعلی خود حدومرزی ندارد. برای مثال عده ای معتقدند که ابعاد سه گانه حدی ندارند و تا بی نهایت بالفعل ادامه دارند. از  این رو عالم ماده از لحاظ ابعاد حد و مرزی ندارد و لایتناهی است.

پس از تبیین این دو قسم بی‌نهایت، روشن است که بی‌نهایتیِ خداوند از گونة بالقوه و لایقفی نیست؛ زیرا چنین معنایی همیشه با نقص و حرکت به سوی کمال همراه است. بلکه خداوند در فعلیت خود بی‌نهایت و نامحدود است. در اصطلاح عرفان، از بی‌نهایتیِ بالفعلِ خداوند به اطلاق مقسمی وجود تعبیر می‌شود که بحث‌های دقیق و ویژه‌ای در پی دارد.

ما هم‌اینک در مقام ارائة برهان بر بی‌نهایتی بالفعل حق‌تعالی نیستیم و آن را به منزلة امری مسلّم می‌پذیریم،زیرا هم در کلام و هم در فلسفه ـ‌ اعم از حکمت مشائی و اشراقی و متعالیه‌ـ با اسباب و ادله‌ای این ویژگی حق‌تعالی را ثابت می‌کنند. مثلاً در فلسفه مباحثی که ذیل عنوان «واجب الوجود واجب من جمیع جهاته»( سیدمحمدحسین طباطبایى، نهایه الحکمه، جامعه مدرسین، ص۵۵،صدرالمتألهین، اسفار، ج۱، ص۱۲۲)یا ذیل عنوان «واجب الوجود انیته ماهیته» (سیدمحمدحسین طباطبایی، نهایه الحکمه، ص۵۱؛ صدرالمتألهین، اسفار، ج۱، ص۹۶) مطرح است، در نهایت، نامتناهی بودن خداوند را ثابت می‌کند ومتکلم و حکیم هر دو پذیرفته‌ا‌ند که بی‌نهایت نبودن خداوند بدین معناست که بخشی از کمالات وجودی را دارد و بخشی دیگر را ندارد و این به معنای محدود و ناقص بودن او خواهد بود، و حال آنکه هیچ کس قایل به نقصان حق‌تعالی نیست.

آنچه در کلام و فلسفه از آن غفلت شده، لوازم و نتایج قول به «نامتناهی بودن خداوند» است؛ زیرا لازمة روشن بی‌نهایتیِ بالفعل خداوند آن است که همة مواطن هستی و واقعیت را فراگرفته و جایی برای وجودی دیگر به منزلة مصداق بالذات وجود و موجود نخواهد گذاشت؛ یعنی یک وجود بی‌کران، جایی برای غیر نمی‌گذارد و این همان تحلیل عرفا از وحدت شخصیة وجود است.

البته بر پایة مباحث پیش‌گفته دیگر نباید پنداشت که فرض بی‌نهایتیِ وجود خداوند، به معنای نفی کثرات و هیچ‌وپوچ دانستن موجودات است؛ زیرا بی‌نهایتیِ بالفعل خداوند، غیر او را از واقعیت ساقط نمی‌کند، بلکه آنها را از سنخ حقایق وجودی که از وجود و تحقق بهرة ذاتی داشته باشند و مصداق بالذات موجود باشند، نمی‌شمارد؛ و چون آنها تجلیات و اسما و صفات و مظاهر حق هستند واقعی‌اند و تحقق دارند. بنابر نظر عرفا، ما و شما و دیگران و آسمان و زمین و خورشید و... واقعیت داریم؛ دین و آیین و رسول و پیامبر و بهشت و جهنم و تکلیف، همگی واقعی و نفس‌الامری‌اند؛ و تمام این امور نیز به‌جدّ، غیر خدا هستند؛ لکن هیچ‌یک وجودی جدا از خدا ندارند، بلکه همه در نهایت به وجود حق و با حیث تقییدی وجود او موجود و متحقق ‌اند.

برای فهم بهتر مدعای برهان ، از طرح یک مثال ناگزیریم. این مثال، هر چند از جنبه های متعددی گویای اصل مسئله در برهان نیست، ولی از جنبه دیگری می تواند یاریگر باشد. فرض کنید عالم ماده، همان گونه که برخی فیلسوفان و متفکران ادعا کرده اند، از نظر ابعاد سه گانه هیچ حد و مرزی نداشته باشد و به صورت بالفعل تا بی نهایت امتداد یابد. در چنین حالتی، فرض کنید یک جسم به تنهایی تمام ابعاد عالم را تا بی نهایت پر کرده باشد. با چنین فرضی، آیا می توان فرض کرد در همین عالم جسمانی با ابعاد نامتناهی، جسم دیگری در کنار این جسم نامتناهی باشد که مغایر با یکدیگر و در عرض یکدیگر مطرح باشند؟ بی گمان اگر پاسخ مثبت بدهیم، بی درنگ با خلف فرض ابتدایی مواجه خواهیم شد، زیرا اگر فرض کنیم یک جسم به تنهایی تمام ابعاد بی نهایت عالم ماده را اشغال کرده است، فرض یک جسم دیگر در کنار آن به معنای آن خواهد بود که آن جسم عظیم موطن جسم دوم فرضی را پر نکرده است و در نتیجه، آن جسم عظیم بر خلاف فرض، همه ابعاد عالم تا بی نهایت را پر نکرده است، زیرا از موطن جسم دوم مفروض ، خالی است و آنجا را پر نکرده است. به بیان دیگر فرض وجود یک جسم که از نظر ابعاد نامتناهی و بی حد است، بدین معناست که دیگر هیچ جسمی در کنار آن نمی توان فرض کرد که مستقل و مغایر از آن باشد، زیرا ابعاد نامتناهی جسم یاد شده جایی برای جسم دیگری باقی نمی گذارد. به همین دلیل، هرگونه کثرتی در این فرض، باید در همان جسم واحد نامتناهی و درنفس همان ابعاد تبیین شود.

مثال فوق تنها در زمینه امری بود که از نظر مادی و ابعاد سه گانه مادی، ویژگی عدم تناهی را به گونه ای بالفعل داراست. حال در مورد یک وجود اصیل که در وجود خود نامتناهی است، چه می توان گفت؟ در مثال جسم نامتناهی هر چند نمی شود یک جسم متناهی محدودی در کنار آن فرض کرد، می توان فرض کرد که حقیقتی غیر مادی و از سنخ مجردات بتواند در ورای این جسم لایتناهی مادی، حضور داشته و در کنار آن چونان موجود حقیقی دیگری مطرح باشد، اما در اینجا که بحث از یک وجود بی نهایت است، به ویژه بنابراصالت وجود، دیگر هیچ موطنی نمی توان یافت که خارج از معنای وجود باشد و در کنار وجود بی نهایت ، و مستقل از آن معنا یابد. آن وجود بی نهایت از تمام جنبه های وجودی و کمالی ، باید در همه مواطن و ساحت ها رخنه کند و سراسرشان را پر کند و جایی برای غیر نگذارد.

بنابراین هر کس بی‌نهایتیِ بالفعل خداوند را به هر دلیلی بپذیرد، گریزی از پذیرش وحدت شخصیة وجود ندارد؛ مثلاً وقتی فلاسفه به‌اتفاق بر این باورند که خداوند متعالی هیچ نقص و جهت عدمی ندارد و همة کمالات وجودی را داراست، این معنا با اندکی تأمل در نهایت باید به پذیرش وحدت اطلاقی وجود و نظام تشأن ختم شود. چگونه می‌شود فیلسوفی واجب‌الوجود را واجب‌الوجودْ من جمیع‌الجهات بداند و هیچ حد و ماهیتی برای آن قایل نباشد و بگوید:‌ «واجب‌ الوجود انیّته ماهیته»، یا بگوید: «حده أن لا حدّ له»، اما با وجود این، باز وحدت شخصی و اطلاقی وجود حق‌تعالی را نپذیرد و آن را اعلی‌المراتب بداند و برترین وجود تلقی کند؟! آن معانی با چنین نتیجه‌ای جمع نمی‌شود.

( سیدمحمدحسین طباطبایی، نهایه الحکمه، ص۵۳، ۵۴، ۵۷ و...)

نمونه‌ای از این وضعیت در فلسفة غرب، بین دکارت و اسپینوزا رخ داده است. دکارت پیش از اسپینوزا، جوهر را به سه نوع تقسیم کرده بود: جوهر نامتناهی، که حق‌تعالی است؛ جوهر جسم، که دارای ابعاد سه‌گانه است؛ و جوهر مجرد، که نفس است. اسپینوزا با تأمل در کلام دکارت می‌گوید:

اگر جوهری غیرمتناهی باشد، جایی برای چیز دیگری با عنوان جوهر نخواهد گذاشت. ازاین‌رو باید همة آنچه نوع دوم و سوم جوهر نامیده می‌شوند، صفات و احوال همان جوهر بی‌نهایت باشند

اسپینوزا پس از ارائة تصویری از جوهر نامتناهی می‌گوید:

ممکن نیست جز خدا جوهری موجود باشد یا به تصور آید».

( باروخ اسپینوزا، اخلاق، ترجمة محسن جهانگیری، مرکز نشر دانشگاهی، ص۲۶)

وی همچنین می‌گوید: 

شیء ممتد (جسم) و شیء متفکر (نفس) یا صفات خداست و یا احوال و صفات او.(همان)

استیس در کتاب عرفان و فلسفه، نامتناهی را ـ چنان‌که پیش‌تر گفته شد‌ـ به دو معنا تفسیر می‌کند. وی در این باره می‌گوید:

فقط دو معنای محصلِ دیگر برای کلمة نامتناهی مصطلح معقول است. یکی همان معناست که مراد ریاضی‌دانان است و منظور آن پایان‌ناپذیری یک سلسله اعداد یا ارقام است. بی‌نهایتی نفس کلی (= خداوند) نمی‌تواند از این گونه باشد؛ زیرا از آنجا که عاری و خالی از هر چیزی است، اجزائی ندارد که تشکیل یک سلسله بدهد. حتی متکلمان قشری هم می‌گویند خدا زمانی نیست و سرمدیت او نه در پایان‌ناپذیری زمانی اوست.

( والتر ترنس استیس، عرفان و فلسفه، ص۲۵۰)

استیس می‌گوید وقتی خداوند، بی‌نهایت، به معنای دوم، که بی‌نهایتی بالفعل است، باشد، دیگر جایی برای غیر نخواهد گذاشت. وی در این باره می‌گوید:

... چیزی که به‌کلی منزّه و مرتفع از اضافات باشد بالضرورة نامتناهی است؛ چه، نامتناهی آن است که به هیچ چیز دیگری محدود نشود. بنابراین چیزی است که دیگری در جنب او نمی‌گنجد؛ چه، دیگر و دیگران «حد» او خواهند شد و محدودش خواهند کرد. همین است که اوپانیشادها همواره نفس کلی را «واحد بلاثانی» می‌خوانند.(همان)

علامه طباطبایی رحمت الله علیه در تفسیر آیة چهارم سورة زمر، پس از آنکه به نامتناهی بودن خداوند اشاره می‌کند، در مقام تبیین نوع ارتباط متناهی و نامتناهی می‌گوید:

اگر ما دو امری را فرض کنیم که یکی متناهی و دیگری نامتناهی و نامحدود باشند، چه نسبتی بین آنها برقرار خواهد بود؟ با وجود آنکه هر دو را واقعی می‌شماریم و اساساً فرض ما آن است که هر دو را در کنار هم داشته باشیم، چگونه می‌توان نامتناهی را در کنار متناهی و با قبول واقعیتش معنا کنیم؟ چه حالتی برای نامتناهی در مقایسه با متناهی هست؟ وی در برابر این پرسش می‌گوید: اگر با دقت و تأمل به مسئله نگاه کنیم، خواهیم یافت حقیقت غیرمتناهی به گونه‌ای بر متناهی احاطه و سیطره دارد که حقیقت متناهی نمی‌تواند کمالی را از او دفع کند و یا چیزی از او برباید.

( سیدمحمدحسین طباطبایى، المیزان، جامعه مدرسین، ج۶، ص۸۸)

کیفیت ارتباط حق و خلق و نامتناهی و متناهی، هرچند بسیار پیچیده و غامض است، باید دانست که عرفا حقایق متناهی را در کنار حقیقت لایتناهی خداوند درست معنا می‌کنند و می‌خواهند حق هر چیزی را ادا کنند.

از دیدگاه عرفانی، حق‌تعالی، نهایت شدت وجودی و بلکه عین وجود است و ماسوای او چنان نازل‌اند که صرفاً به نحو حیثیت تقییدی وجودِ حق موجودند. این سخن کجا، و برداشت نادرست گروهی که می‌پندارند از نظر عرفان همة موجودات خدا هستند کجا؟! عرفا شأن موجودات را در حد تحقق به حیث تقییدی تنزل داده‌اند، و عرفان شأن حق را بالا و شأن غیر او را نازل دانسته است؛ اما اینان با برداشت غلط خود، شأن موجودات را در حد شأن خداوند بالا برده‌اند و آنها را همسان با حق تعالی شمرده ‌اند.

عرفا نه می‌خواهند بگویند غیر خدا، نیستند، و نه می‌خواهند بگویند غیر خدا، خدایند.

منابع :

  • امینی نژاد علی، حکمت عرفانی، صص 213 تا 217
  • یزدان پناه سید یدالله، مبانی و اصول عرفان نظری، صص 264 تا 267