این اندیشه را که نسبت خاصى بین دین، عرفان و فلسفه برقرار است، شاید بتوان از جهاتى عامتر در نظر گرفت؛ لیکن به دلایلى چند باید محدوده خاصى را مورد نظر دانست. این ادعا اولاً داراى سه ضلعِ دین، عرفان و فلسفه است، و این خود موجب مشخص کردن محدوده مدعا مىشود. همین که نسبت عرفان، فلسفه و دین را به این صورت مطرح مىکنیم، طبیعتاً باید آموزههایى از دین باشد که به فلسفه مربوط مىشود؛ نسبتى را نیز که میان عرفان و عقل مطرح مىکنیم، طبیعتاً باید جایى باشد که در حیطه هر دو لحاظ شود؛ و ثانیاً به دلیل پیشینه آن در سنت فکرى ـ فرهنگیِ ما، ناظر به بحث تاریخى و بستر خاصى است که در آن مطرح شده است. بنابراین هرچند مىتوان ادعا را بزرگتر و عامتر مطرح کرد، این اندیشه، در بستر و فضاى خاصى مطرح شده است. پس اجازه دهید با آنکه مىتوان بحث را عام تر مطرح کرد، فقط به بستر خاصتر آن اشاره کنیم؛ یعنى به اندیشهاى که در سنت فکرى ـ فرهنگى ما شکل گرفته و نخبگان فرهنگى به آن اشاره دارند.
نکته مفید این که در این ادعاى سهضلعى، واقعاً سه ضلع داریم نه اینکه مثلاً فلسفه را به عرفان تبدیل کنیم و اصلاً فلسفه در این بین وجود نداشته باشد، و عرفان و فلسفه را یکى بدانیم. همچنین منظور این نیست که دین بخواهد فلسفه را از فلسفه بودن بیندازد و آن را به آموزههاى دین یا کلام تبدیل کند. همین طور مراد این نیست که عرفان به آموزههاى دینى مبدل گردد، بلکه هر یک کارکرد خاص خود را دارد؛ یعنى سه هستىشناسى، در کنار هم و مستقل از هم پدید مىآیند. از این روى، مىتوانیم بگوییم دین، عرفان و فلسفه داریم، و این سه، حیات مستقل دارند. پس از این حیات مستقل، مىتوانیم بگوییم هماهنگاند و این هماهنگى به چه معناست.
منابع :
- یزدان پناه، یدالله - دوفصلنامه معارف عقلی- مرکز پژوهشی دائرهًْالمعارف علوم عقلی اسلامی – پیش شماره سوم (عرفان اسلامی)