عرفان شیعی

عرفان اسلامی در بستر تشیع

عرفان شیعی

عرفان اسلامی در بستر تشیع

۵۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «وحدت شخصیه» ثبت شده است

افراد پرشمارى از مباحث ملاصدرا آگاه‌اند، اما هنگام تحلیلِ بحثِ وى به بیراهه رفته‌اند. عده‌اى بر آن‌اند که ملاصدرا فلسفه را به عرفان تبدیل کرد؛ یعنى آن دو را خلط کرد و در نتیجه گفت عرفان، قرآن و فلسفه با هم سازگارند. برخى نیز در عین پذیرش فلسفه صدرایى، همدلى عقل با عرفان را چندان جدى نمى‌گیرند. اما براى اینکه تفسیر ملاصدرا از این قضیه و منظور وى روشن شود باید به روش و برداشت خود او توجه کرد. وى بر آنست که درعین کار فلسفى توانسته است اکثر ادعاهاى عرفا را در اسفارْ عقلانى و برهانى سازد؛ یعنى آنچه را ایشان با شهود و عرفان نظرى و هستى‌شناسى شهودى یافته‌اند، عقلانى کرده است. ملاصدرا در جلد هشتم اسفار (صفحه 1422) مى‌گوید:

الحمد لله الذى أوضح لنا بالبرهان الکاشف لکل حجاب و لکل شبهة سبیل ما اجمع علیه أذواق اهل اللّه بالوجدان و اکثر مباحث هذا الکتاب مما یعین فى تحقیق هذا المطلب الشریف الغامض، و غیره من المقاصد العظیمة الالهیة التى قصرت عنها افکار اولى الانظار الا النادر القلیل من الجامعین لعلوم المتفکرین مع علوم المکاشفین، و نحن جمعنا فیه بفضل اللّه بین الذوق و الوجدان، و بین البحث و البرهان.

اکثر مسائل این کتاب، حل و فصل معارف عرفاست اما «بالبرهان الکاشف لکل حجاب»؛ یعنى از راه برهان و عقل. همچنین فرموده است اگر عرفا مسئله‌اى را مطرح کنند که به ظاهر خلاف عقل است، در واقع چنین نیست؛ زیرا اصلاً معنا ندارد کشف با برهان حقیقى نسازد.

در جلد دوم اسفار (ص 315) اشاره مى‌کند:

ایاک و ان تظن بفطانتک البتراء ان مقاصد هؤلاء القوم من اکابر العرفاء و اصطلاحاتهم و کلماتهم المرموزة خالیة عن البرهان من قبیل المجازفات التخمینیة او التخیلات الشعریة حاشاهم عن ذلک، و عدم تطبیق کلامهم على القوانین الصحیحة البرهانیة، و المقدمات الحقة الحکمیة ناش عن قصور الناظرین و قلة شعورهم بها و ضعف احاطتهم بتلک القوانین، و الا فمرتبة مکاشفاتهم فوق مرتبة البراهین فى افادة الیقین، بل البرهان هو سبیل المشاهدة فى الاشیاء التى یکون له سبب، اذ السبب برهان على ذى السبب، و قد تقرر عندهم ان علم الیقینى بذوات الاسباب لایحصل الا من جهة العلم باسبابها، فاذا کان هذا هکذا فکیف یسوغ کون مقتضى البرهان مخالفاً لموجب المشاهدة.

برخى مى‌گفتند اینها خطابات شعرى است. اما ملاصدرا بر آن است که اگر کسى بگوید عرفان با عقل نمى‌سازد، این نشانِ ضعف فکریِ خودِ اوست، وگرنه شهود در افاده یقین برتر است. وى پس از اینکه برهان حقیقى و شهود کشفى را مخالف یکدیگر ندانست، توضیحاتى دارد که تعاضد عرفان و برهان را به زیبایى بیان مى‌کند.

یکى از کارهاى ملاصدرا گشودگى عقلانى در قبال عرفان است. او مبانى عقلانى‌اى را مطرح مى‌کند تا بگوید چرا عرفان این قدر اهمیت دارد، و توانسته است بسیارى از مسائل فلسفى را به مدد آموزه‌هاى عرفان نظریِ شکل گرفته در قرن هفتم تا نهم گسترش دهد و به عمق برسد و نتایج خوبى بگیرد. ملاصدرا با این تلاش عقلانى مى‌تواند به راحتى مسائلى چون طور وراى طور و وحدت شخصیه را براى خود حل کند. او مى‌گوید با این کار بسیارى از حرف‌هاى عرفا تثبیت شد. از طرفى نیز مى‌گوید با اثبات وحدت شخصیه فلسفه را تتمیم کرده است. بنابراین او از طریق عقل به ناب‌ترین و برجسته‌ترین آموزه عرفانى، یعنى وحدت شخصیه رسیده است؛ آموزه‌اى که موجب تحول در فهم حقایق مى‌شود. اگر با تحلیل عقلى چنین تلقى و برداشتى ایجاد شد، بین عقل و عرفان زمینه همدلى و پشتیبانى فراهم مى‌شود. ملاصدرا در دستگاه فلسفى خود به خوبى توانسته است بحث‌هاى فلسفى، مانند بحث اصالت وجود، علیت، امکان فقرى و وحدت شخصیه را با عرفان ارتباط دهد. در این دستگاه فلسفى همه مباحث فلسفى‌اند؛ ولى نتیجه همان شد که در عرفان است، یا آنچه عارفان در بحث شعور موجودات گفتند، ایشان تثبیت کرد.

ملاصدرا با این کار احساس همدلى شدیدى با عرفان مى‌کند، بلکه به لحاظ مرتبه، عرفان را برتر از فلسفه قرار مى‌دهد و در صدر مى‌نشاند، و در افاده یقین، مکاشفات عارفان را برتر از عقل‌ورزى فیلسوفان مى‌شمارد. او از این جهت، با عرفا همدلى و همراهى مى‌کند.

شریعت نیز با فلسفه چنین نسبتى دارد. بلکه باید گفت شریعت و دین براى فیلسوف منبع هستى‌شناسى قدسى است؛ یعنى هیچ خطایى در این هستى‌شناسى راه ندارد، و چنانچه بخواهیم با فهم منضبط و درستِ گزاره‌هاى دینى به حقایق هستى دست یابیم، گزارش‌هاى وحیانى از حقایق، دقیقاً مطابق با واقع است. ملاصدرا تعبیرى در این زمینه دارد: حاشا از شریعتى که با معارف عقلى ضرورى نسازد و مرگ بر عقلى که با شریعت نسازد (اسفار، ج8، ص303). ایشان مى‌گوید:

و حاشى الشریعة الحقة الالهیة البیضاء ان تکون احکامها مصادمة للمعارف الیقینیة الضروریة، و تباً لفلسفة تکون قوانینها غیر مطابقة للکتاب و السنة؛

معنا ندارد که شریعت با معانى حقیقى و ضرورى تصادم داشته باشد. مرگ بر آن فلسفه‌اى که قوانین آن با کتاب و سنت مطابق نباشد.

این بیان ملاصدرا در باب شریعت نشان مى‌دهد که وى چنین گشودگى‌اى در قبال آموزه‌هاى دینى دارد. فیلسوف مسلمان از راه عقل به اینجا رسیده است، و باید پذیرفت که معارف شریعت، هستى‌شناسى قدسى است. فیلسوف مسلمان مانند ملاصدرا  با شریعت چنین همدلى‌اى دارد و تلاش مى‌کند تا آموزه‌هاى معرفتى شریعت که متن واقع را تبیین مى‌کند، اثبات نماید. ابن‌عربى مى‌گفت: «نحن زدنا مع الایمان بالاخبار کشفا»، و ایشان نیز در پیِ ابن‌عربى مى‌گوید: «نحن زدنا مع الایمان بالاخبار برهاناً»؛ یعنى ما برهان آوردیم و نه‌تنها ایمان داریم بلکه با دلیل هم به آموزه شریعت رسیدیم.

باید گفت کار فیلسوف، کشف حقیقت است، و کشف حقیقت در عرفان نیز صورت مى‌گیرد. اما کشف حقیقتى که در عرفان صورت مى‌گیرد، در افاده قوى‌تر است؛ یعنى فیلسوف مى‌خواهد به واقع برسد، و عارف نیز به همین واقع دست مى‌یابد. عارف، به آن واقعى که فیلسوف در پیِ آن است به گونه‌اى قوى‌تر دست یافته است.

ملاصدرا، نه ‌تنها عرفان را نیز راه رسیدن به واقع مى‌داند، بلکه آن را در دستیابى به واقع بهتر مى‌شمارد. دغدغه اصلى فیلسوف نیز رسیدن به واقع است، نه صرف استدلال کردن. استدلال براى او موضوعیت ندارد. از طرفى نیز مى‌داند آنچه وحى گفته، متن واقع است؛ بدون هیچ گونه خطا و هیچ گونه عنصر نقص بشری. این باعث شده است ملاصدرا در قبال این دو، یعنى دین وعرفان، گشودگى نشان دهد؛ هرچند اکثر فیلسوفان برجسته مسلمان ما نیز چنین‌اند. لیکن با یک دسته مبانى اختصاصى که ملاصدرا بنیان نهاده است، اکنون این بستر به قدرى روشن است که در فضاى صدرایى، آهسته آهسته، به این دیدگاه مى‌رسیم که شریعت واقع را مى‌گوید، عرفا نیز در پى واقع‌اند. فلسفه نیز مى‌خواهد به واقع دست یابد، و واقع نیز یکى بیش نیست. به تعبیر دیگر، این اندیشه با یافتن بسترها و مبانى لازم خود و نیز همدلى در محتوا، عملى شده و به نتیجه کامل رسیده است. این اندیشه در همه فیلسوفان برجسته مسلمان، مانند بوعلى، شیخ اشراق و ملاصدرا به چشم مى‌خورَد، اما در ملاصدرا به کمال مى‌رسد؛ یعنى همه صدراییان عملاً معتقدند شریعت و عرفان و فلسفه با هم تطابق دارند؛ به ویژه با گشودگى‌اى که ملاصدرا بیش از پیش در قبال عرفان و شریعت داشت. نکته دیگر، افزون بر مبناى کشف حقیقت، هم‌افق بودن این سه حوزه است؛ یعنى آموزه‌هاى این سه، قلمروى مشترک دارند؛ ولى دیگر علوم، همچون علم تجربى، با آموزه‌هاى شریعت هم‌افق نیستند. به بیان دیگر، علم تجربى نمى‌تواند به افق‌هاى ماورایى مطرح شده در آموزه‌هاى عرفان و شریعت سَر بکشد.

اینجا بحث‌هاى دیگرى مطرح است که مى‌توان از شیخ اشراق آغاز کرد؛ گرچه از جهتى مى‌توان از بوعلى‌سینا نیز آغاز کرد. همین مسئله و مانند آن موجب مى‌شود کل فلسفه اسلامى را به منزله یک سیر فلسفى بنگریم. ملاصدرا به تبع شیخ اشراق معتقد است فیلسوفِ حقیقى اگر بخواهد کار فلسفى دقیق انجام دهد، باید کار شهودى‌اش نیز بسیار قوى باشد تا به او مدد رساند؛ بلکه باید گفت علم و فهم متون دینى هم باید باشد. وى در ابتداى اسفار تذکر مى‌دهد که من خود صاحب شهود بودم، و در شهودم بیشتر و بهتر از آنچه به صورت استدلالى و فلسفى به دست آوردم، یافتم. فیلسوفى مانند ملاصدرا عملاً به این حقایق رسیده و برخى راه‌ها را نیز رفته است، و چون عالم دینى و صاحب شهود بوده، با قوت بیشترى نیز عمل کرده است. اما مسئله این است که بر ملاصدرا چه گذشت که ملاصدرا شد. چرا پیش از او این حرف‌ها مطرح نیست؟ پیش از ملاصدرا، شیخ اشراق به شهود قایل بود، ولى در محتوا به عرفان نزدیک نشد؛ اما ملاصدرا چنین کرد. علل این امر مهم است. 

یکى از این علل، آن است که پیش از شیخ اشراق ما با عرفان نظرى دوره نخست روبه‌رو بودیم؛ عرفانى که هنوز انسجام لازم را براى استقلال علمى نداشت؛ ولى ملاصدرا عرفان نظرى دوره دوم (قرن هفتم تا نهم) را پیش روى داشت که از انسجام علمى و حیات مستقل برخوردار بود، و از سویى، فلسفه صدرایى مبانى لازم را براى رسیدن به محتواى عرفانى در خود داشت؛ لیکن شیخ اشراق با همه تلاش‌هایش هنوز این مبانى را فراهم نساخته بود. همچنین ملاصدرا فلسفه اشراق و حرکات رو به جلوِ آن را به سمت عرفان نیز پیش روى داشت. علل دیگرى نیز براى این امر مى‌توان برشمرد.

منابع :

  • یزدان پناه، یدالله - دوفصلنامه معارف عقلی- مرکز پژوهشی دائرة ‌المعارف علوم عقلی اسلامی – پیش شماره سوم (عرفان اسلامی)

عرفا به دلایل گوناگونى، مانند میزان بودن و ذوق گرفتن، به گزاره‌هاى دین و هستى‌شناسى وحیانى تن مى‌دهند؛ لیکن تلاش عمده آنان بیان گزاره‌هاى هستى‌شناسانه از طریق شهود و به صورت مستقل است. با این حال، رسیدن به این حقایق از راه وحى نیز صورت مى‌گیرد و تعامل‌هاى میان عرفان و دین، بسیار جدى است. عارف، در این مقام دو کار را یک‌جا انجام مى‌دهد: اولاً، به منزله عالم دینى، به ویژه به برکت شهود، از متون دینى بهره مى‌گیرد؛ و ثانیاً، شهود مى‌کند و این دو کار را نیز مستقل از هم انجام مى‌دهد. ابن عربى، تفاوت عارف با مرتاض را در همین امر مى‌داند. وى در فتوحات مى‌گوید، مرتاض‌ها فقط راه شهود خود را طى مى‌کنند، ولى ما راه شریعت را نیز در نظر داریم. بنابراین ابن عربى دو راه را براى علم خود سراغ مى‌دهد: شریعت و شهود. اما راه سومى نیز براى عارف وجود دارد، و آن عقل، به معناى مدد گرفتن از علم و فن دیگرى براى کار خود، است. او حتى مى‌تواند براى وحدت شخصیه استدلال کند و در عین حال بگوید که آن را از راه استدلال نیافته، بلکه آنچه مى‌گوید از راه شهود به دست آورده است. و آن را به دقت نیز گزارش مى‌کند.

اما براى اثبات هماهنگى میان دین، عرفان و برهان باید دست‌کم از نظر محتوا و گزاره‌ها ـ و نه مسائل ـ با هم توافق داشته باشند. بخشى از مسائل فلسفه، در عرفان مطرح نمى‌شود و بسیارى مسائل عرفان نیز در فلسفه وجود ندارد؛ اما آنچه اهمیت دارد توافق در گزاره‌هاى اساسى و بنیادى است که اساس این ادعا بر آن استوار است؛ گزاره‌هاى مهمى که معمولاً در متون دینى نیز با آنها روبروییم، مانند بحث توحید، معاد، نبوت، انسان کامل و نفس. این گزاره‌هاى حساس و بنیادى را که عارف از راه شهود مى‌یابد و گزارش مى‌دهد، با گزارش‌هاى فیلسوف از راه عقلى، مطابقت داشته باشد، و با فهم منضبط از متون دینى نیز منطبق مى‌شود؛ مثلاً ما از متون دینى شعور موجودات را مى‌فهمیم. عارف مى‌گوید من در شهودم شعور موجودات را یافتم. فیلسوف نیز مى‌گوید با عقل، شعورِ همه موجودات حتى جمادات را اثبات مى‌کنم.

بنابر نظریه همدلى از جهت محتوا، توافق این سه، در ادعاهاى اصلى و عمده است، نه در مسائل. نمونه دیگر، در باب وحدت شخصیه است. ملاصدرا مى‌گوید من وحدت شخصیه را از راه عقل با دو دلیل اثبات کردم. در اواخر جلد دوم اسفار، تقریباً کار ملاصدرا این است که براى وحدت شخصیه دو دلیل ارائه دهد. عارف نیز مى‌گوید وحدت شخصیه را شهود کرده است. ادعاى بزرگان دین نیز همین است که اگر در متون دینى، فهمى منضبط صورت گیرد به وحدت شخصیه خواهیم رسید. اگر کسى مجموعه بیانات امیر مؤمنان(ع)، امام رضا(ع) و بیاناتى را که در قرآن کریم آمده است، گرد آوَرَد، به مسئله‌اى به نام تجلى مى‌رسد، نه علیت. در این صورت عرفان، قرآن و برهان به یک آموزه یعنى توافق در محتواى گزاره هستى‌شناسى دست مى‌یابند؛ ولى در روش رسیدن به آن از یکدیگر استقلال دارند. همان‌گونه که گذشت، توافق کامل در همه مسائل اصلاً معنا ندارد و ادعاى توافق، درباره عمده‌ترین مسائل نظیر وحدت شخصیه و معاد است. از سویى در برخى مسائل، عقل، خود، حکم مى‌کند که ناتوان است و نمى‌تواند به جزئیات دست یابد؛ مثلاً معاد را به صورت کلى مى‌فهمد ولى جزئیات آن را که مثلاً فلان عمل چه نتیجه‌اى در پى دارد شریعت بیان مى‌کند و عقل مى‌پذیرد. 

بنابراین عقل به کلیات آن پى مى‌برد نه به جزئیاتش. پس ادعا این نیست که در تمام مسائل توافق وجود دارد، ولى نسبت به مدل‌هاى رقیب، مانند فهم متکلمان یا فهم اهل ظاهر از آیات و روایات یا برداشت برخى روشنفکران از دین و یا فهم‌هاى دیگر، بهتر و پیشرو است.

نکته دیگر اینکه افزون بر توافق و هماهنگى، گاهى این مجموعه سه‌ضلعى همدیگر را پشتیبانى مى‌کنند. ما چنین چیزى را در سنت معقول مى‌یابیم؛ مانند اینکه عقل عرفان را و عرفان عقل را پشتیبانى مى‌کند، و هر دو دین را پشتیبانى مى‌کنند. دین نیز عرفان و عقل را معاضدت مى‌کند. بنابراین خود عقل گاهى مى‌تواند از عرفان مدد گیرد و از سوى آن پشتیبانى شود؛ عرفان نیز از عقل مدد بگیرد؛ و به همین شکل، شریعت به اینها مدد رسانَد ـ که بسیار هم چنین مى‌کند ـ در عین حال که براى فهم بهتر شریعت از آن دو کمک بگیرند.

از این روى، در سنت معقول، احساس مى‌کنیم که کار و حرکتى از سوى سه‌ضلع در حال انجام است، و گاهى مسئله توافق، آهسته آهسته به تعاضد نیز مى‌رسد و همدلى به پشتیبانى تبدیل مى‌شود؛ یعنى فقط در حد یک هماهنگى نیست و در هر یک از این هستى‌شناسى‌هایِ مستقل (هستى‌شناسى شهودى، وحیانى و عقلانى)، چیزهایى پیدا مى‌شود که حتى راه را براى دیگرى باز مى‌کند. براى نمونه عقل و عرفان، بر روش هستى‌شناسى وحیانى صحه مى‌گذارند و بر حجیت آن صحه مى‌گذارند. مى‌گویند از راه عقل باید خدا را اثبات کرد و به مدد شهودْ شریعت را. به همین ترتیب، شریعت نیز بر روش عقلانى و شهودى صحه مى‌گذارد. از این روى، پشتیبانى‌هاى تو در تو، گاه به جایى مى‌رسد که احساس مى‌شود این مرزها از میان رفته است. هرچند مرز از بین نمى‌رود، لیکن آن‌قدر به هم نزدیک مى‌شوند که چنین به نظر مى‌آید.

همدلیِ آن سه ـ به معناى توافق در محتوا ـ بخشى از ادعاست. اما ادعا بالاتر از این است، و آن اینکه همدیگر را پشتیبانى مى‌کنند. محض نمونه، شریعت موجب مى‌شود عقل به راحتى در حوزه‌هایى که وارد نمى‌شد یا نمى‌توانست وارد شود، گام بگذارد. شریعت به عقل کمک کرد و این خودْ تعاضد ایجاد مى‌کند.

لیکن توافق نهایى در گزاره‌ها نیست، بلکه بیش از این است؛ یعنى به جایى مى‌رسیم که فقط یک حقیقت با جلوه‌هاى متعدد وجود دارد. پس در عین اینکه در محتواهاى اساسى با هم مشترک‌اند و هماهنگى و توافق دارند، حجیت همدیگر را بر مى‌تابند، و از سویى، به شکل‌هاى گوناگون یکدیگر را پشتیبانى مى‌کنند. این نوع بحث‌ها را در چیستى فلسفه اسلامى و نیز در نسبت عرفان و دین توضیح مى‌دهند.

مى‌خواهیم و لزومى ندارد بگوییم فلسفه و عرفان اسلامى به تمام آنچه شریعت گفته رسیده‌اند؛ اما در مقایسه با مدل‌هاى رقیب، بهترین تفسیر و تلاش عقلانى براى رسیدن به حقایق دینى، چیزى است که فلاسفه در سنتِ مزبور به آن رسیده‌اند. متون دینى به لحاظ اصل دین، تا بى‌نهایت قدرت گسترش دارند. مثلاً همین قرآن را اگر به امیرالمؤمنین(ع) بدهید، از آن حقایق بى‌نهایتى مى‌فهمد. در متون دینى این‌همه جاى فهم هست، ولى قرار نیست متون عرفانى و فلسفى متعارف، همه چیزهایى را که در شریعت هست به ما بدهند، گرچه در مسائل اساسى بین آنها توافق به چشم مى‌خورد.

از سویى باید تذکر داد که در این سنت معقول، بزرگان و نخبگان ما عالم دینى نیز بوده‌اند. علامه طباطبایى، ملاصدرا و امام خمینی(ره) عالم دینى‌اند. این بزرگان در عین حال که عالم دینى‌اند و روش فهم متون دینى را اعمال مى‌کنند، با خواندن این معارف، این احساس همدلى را به‌جدّ مى‌یابند.

منابع :

  • دوفصلنامه معارف عقلی- مرکز پژوهشی دائرة‌المعارف علوم عقلی اسلامی – پیش شماره سوم (عرفان اسلامی)

بر این اساس، موضوع عرفان نظری ، "توحید و حقایق توحیدی" یا وحدت شخصی وجود است. به عبارت دقیق تر، موضوع آن، چیزی جز حق تعالی نیست؛ چرا که از دیدگاه عارف، عالم هستی چیزی جز حق تعالی و جلوه ها و شئون او نیست. صدرالدین قونوی (م ۶۷۳ق) در بیان موضوع عرفان می گوید:

فموضوعه الخصیص به وجود الحقّ سبحانه (مفاتیح الغیب، ص ۶) پس موضوع خاص این علم؛ وجود حق سبحانه است.

قیصری با بسط این موضوع، معتقد است موضوع عرفان، حقّ و اسماء و صفات او است. (شرح فصوص الحکم، قیصری، ص ۷۱۵؛ رسائل قیصری، رسالة التوحید و النبوة و الولایة ، ص ۷)

از سویی، صائن الدین ترکه (م 835ق)، موضوع آن را "موجود بما هو موجود" می داند. (تمهید القواعد، ص ۱۱) جمع این دو بیان، آن است که نزد عرفا "وجود بما هو موجود" یا "وجود صرف و مطلق به اطلاق مقسمی" همان حق تعالی است. (ر.ک: شرح فصوص الحکم، قیصری، ص ۱۳؛ الحکمه المتعالیه ، ج ۲، ص ۳۳۵).

منابع :

  • یزدان پناه - سید یدالله، فروغ معرفت، موسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی (ره)، ج ۱ صص ۳۲ تا ۳۳

پس از جامی افول محسوسی در عرفان و به ویژه شاخه معرفتی آن یعنی عرفان نظری رخ می دهد تا آن که در قرن یازدهم سرنوشت تفکر اسلامی با ظهور صدر المتالهین شیرازی دگرگون می گردد او از جهت یک فیلسوف و از جهت دیگر از محققان حوزه عرفان نظری است که به مدد توان بی نظیر فلسفی او عرفان دقیقا بر فلسفه منطبق می شود.

ملاصدرا سیر عرفان گرایی میان فلاسفه اسلامی را که از قرن سوم و با فارابی آغاز و در ابن سینا و شیخ اشراق ظهور بیشتری داشت را به نهایت رساند.

شیخ اشراق در روش خود را به عرفا نزدیک ساخت و شهود را به منزله روشی فلسفی در کنار روش عقلانی تثبیت کرد، اما هرگز نتوانست در محتوا به بیانات عرفا رسیده و وحدت شخصیه را اثبات کند.

اما کار ملاصدرا هم در روش و هم در محتوا به عرفان انجامید و توانست وحدت شخصیه وجود را تثبیت و فلسفه را تتمیم کند. تلاش صدرا باعث شد پس از او عرفان به زبان حکمت متعالیه قابل فهم و درک شود و اختلاف مبنایی میان فلسفه و عرفان از میان برود.

هرچند صدرا خود اهل سلوک و مکاشفه بود اما تلاش بی نظیر عقلانی و فلسفی او موجب شد تا پس از او هر فیلسوفی بتواند بی آنکه سیر و سلوک عملی داشته باشد، قائل به وحدت شخصیه و محقق در عرفان نظری شود. هر چند طی راه شهود در کنار استدلالات عقلی درکی بس عمیق تر را موجب می شود.

ملاصدرا با ارائه حکمت متعالیه به عنوان فلسفه پیشرفته دوره اسلامی که موجب ارتقاء فلسفه اسلامی شد، زمینه‌ساز دوره سوم عرفان نظری شد. ملاصدرا از جهتی فیلسوف محض است؛ یعنی باید به عنوان فیلسوف او را شناخت و لکن از یک جهت از محققین عرفان نظری است. یعنی در عین اینکه قرار است فیلسوف باشد و به صورت فلسفی به مباحث بپردازد، از محققین عرفان نظری محسوب می‌شود. با آمدن ابن عربی و دستگاه سازوار هستی‌شناختی او، آموزه‌های عرفانی آهسته آهسته برای فیلسوف قابل فهم شد و فیلسوف را در فضای عرفانی خودش وارد کرد. همین دوره دوم زمینه‌ساز کار ملاصدرا شد. ملاصدرا از آن ظرفیت و امکانات غنیِ فلسفیِ انباشته در عرفان نظری دوره دوم استفاده کرد و به مدد تحقیقات غنیِ خودش زمینه را برای دوره سوم عرفان نظری آماده کرد.

ملاصدرا با تطابق حداکثری که بین فلسفه و عرفان ایجاد کرد، دوره سوم را رقم زد. البته قبل از ملاصدرا هم خیلی‌ها حرف ابن عربی را شنیدند ولی نتوانستند حل و هضم کنند. مثلا میرسید شریف جرجانی (م 816 هـ ق) که حواشی فلسفی زیادی هم دارد رساله کوچکی دارد به نام وحدت وجود، وقتی حرف را مطرح می‌کند، می‌گوید حرف عرفا با مسائل عقلی جور در نمی‌آید و فوق طور عقل است. ولی فلسفه صدرا یک نقش فلسفه بازی می‌کند و یک نقش تحقیقیِ عرفان نظری. لذا بعد از او را دوره سوم عرفان نظری می‌نامیم.

در مکتب شیراز هم محقق دوانی (م 908 هـ ق) پس از رسیدن به اندیشه وحدت شخصیه می کوشد تا آن را در فضای فلسفی در آورده و به شکل فلسفی تقریر کند . ملا جلال در اواسط زندگی خود (حدود 45 تا 50 سالگی) در رساله الزوراء طرحی ارائه داد که در  آن توانست در فضای فلسفی راهی عقلانی و برهانی را برای اثبات وحدت خصیه طی کند. هر جند این طرح درست به نظر نمی رسد و بر اساس اصالت ماهیت بنا شده ود ولی از آن به بعد مکتب ابن عربی بطور جدی وارد فلسفه شد و وحدت وجود  به عنوان بحثی مهم مورد بررسی و تحلیل های فلسفی قرار گرفت . از این رو الزوراء نشان دهنده لحظه انتقال از مکتب کلام فلسفی به اندیشه های عرفان نظری است. او در شرحی نیز که بر این رساله نوشت تعلقاتش به ابن عربی و مکتب او را نشان می دهد . دوانی همچنین در آثار خود بحث هایی مانند تجلی وظهور، اعیان ثابته، تجدد امثال، وجه خاص ، انسان کامل و خاتم ولایت را نیز بطور فلسفی مطرح و بررسی کرد.

اهمیت تلاش محقق دوانی به این دلیل است که پس از وی تا زمان صدرا اغلب فلاسفه مقهور اندیشه های وی بودند(الحکمه المتعالیه ج6 ص 77) و این نشانگر این است که مباحث عرفان نظری و به ویژه اندیشه وحدت شخصیه - البته با تقریر دوانی- حدود یک قرن در حوزه های فلسفی مورد بحث و کنکاش بوده است و همین مساله زمینه و بستری را برای ظهور صدرا و پیدایش دوره سوم عرفان نظری پدید آورده است.

بعد از ملاصدرا با چیز جدیدی به نام تمایل عرفان به فلسفه روبرو می‌شویم. در دوره دوم هیچ یک از عرفا به خواندن فلسفه مشاء ترغیب نمی‌کردند و برخی نهی می‌کردند. اما با فلسفه صدرا نه تنها ترغیب عرفا زیاد شد بلکه بعضی مواقع خواندن و فهمیدن برخی از آموزه‌های عرفانی را متوقف بر خواندن فلسفه صدرا می‌دانند.کار دیگری که ملاصدرا انجام داد این بود که بین عقل و دل هیچ تعارضی نیست بلکه تعاضد است و هم اکنون هم علماء ما بر سر سفره او برای فهم معارف می‌نشینند و شهد شیرین آموزه‌هایش را می‌چشند. بی جهت نیست که فرموده‌اند: الملاصدرا ماالملاصدرا.

 منابع :

  •  یزدان پناه سید یدالله، سیری در تاریخ عرفان اسلامی، موسسه آموزشی پژوهشی امام خمینی (ره)
  • یزدان پناه – سید یدالله، مبانی و اصول عرفان نظری، صص 30 تا 60
  • امینی نژاد – علی، حکمت عرفانی، صص 35 تا 51
  •  یزدان پناه سید یدالله، فروغ معرفت، موسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی (ره)، صص 121 تا 122


ملاصدرا در دو حیطه روش و محتوا، به تکمیل و تتمیم فلسفه اسلامی پرداخت. در مباحث پیشین، بیان گردید که سیر عرفان گرایی در فلاسفه اسلامی از همان عصر ابن سینا شروع شد و در شیخ اشراق به کمال بیش تری رسید. شیخ اشراق در روش، فلسفه خود را به مکتب عرفا نزدیک نمود و شهود را به عنوان روشی فلسفی در کنار روش بحثی و عقلانی تثبیت کرد، اما نتوانست در محتوا به سخنان عرفا رسیده و وحدت شخصیه را اثبات کند. سیر تکاملی فلسفه، در حکمت متعالیه به بار نشست و هم در روش و هم در محتوا به مکتب اهل معرفت انجامید و به تصریح صدرا، وی توانست وحدت شخصیه را تثبیت و فلسفه را تتمیم و تکمیل نماید.

هم سانی روشی و هم افقی محتوایی عرفان نظری و حکمت متعالیه در بسیاری از آموزه ها، از یک سو فلسفه را تا افق عرفان نظری بالا کشاند و آن را به حکمتی متعالی تبدیل نمود، و از سوی دیگر، به مباحث عرفانی، زبان غنی تری بخشید. قرابت فلسفه و عرفان نظری به حدّی شدید گردید که پس از صدرا، عرفا به فلسفه و فلاسفه نیز به عرفان دعوت می کنند و هیچ گونه تعارضی را احساس نمی کنند.

در این دوره، ادبیات عرفانی نیز به طور عمیق و گسترده در فلسفه صدرا حضور یافت. از این رو، می توان گفت که در حکمت متعالیه از یک جهت، با تحقیقات عرفان نظری مواجه هستیم و از جهت دیگر، این تحقیقات، امتداد فلسفه صدرا است. ملا صدرا نیز برای خود این نقش را قائل بود که آنچه فوق طور عقل بود را عقلانی کرده است.

مجموعه این مسائل، سبب افزایش عمق مباحث عرفانی در دوره سوم گشت و در دوره سوم عرفان نظری، شاهد ارائه مداقه های تحلیلی بسیار دقیق و فنّی بر اساس مبانی و ابزارهای مفهومی حکمت متعالیه هستیم. مکتب فلسفی صدرا، امکان فهم عمیق تر سرمایه غنی عرفان نظری و حرکت رو به جلو و ارتقای محتوایی آن را فراهم آورد. برخی از محققان دوره سوم عرفان نظری ، حتی از بعضی محققان دوره دوم نیز برتر و نیرومندتر به نظر می رسند. از سوی دیگر، در این دوره تدریس  آثار و متون عرفانی دوره دوم به شکل گسترده ای رونق یافت.

 

منابع :

  •  یزدان پناه سید یدالله، فروغ معرفت، موسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی (ره)، صص 186 تا 189

این دوره از پیدایش عرفان اسلامی، یعنی اواسط قرن دوم (حدود 150 ق) آغاز شده و تا عصر ابن عربی (اواخر قرن ششم و اوائل قرن هفتم) امتداد می یابد. مراد از پیدایش عرفان اسلامی، زمانی است که عرفان در برابر دیگر تبارهای فرهنگی ، بروز اجتماعی فرهنگی پیدا کرد و به عنوان یک جریان فرهنگی و علمی مستقل در جامعه شناخته شد؛ یعنی از اواسط قرن دوم که عرفان یک تبار فرهنگی خاص پدید آورد. در صدر اسلام، در عین این که دغدغه های کلامی، عقلی و عرفانی وجود داشت، لکن هر یک از آنها هنوز به صورت جریان فرهنگی خاص در برابر دیگر جریان های فرهنگی  که به پدیدار شدن تبار فرهنگی در سطح اجتماع و بروز قوی سلایق و دغدغه ها و صفف بندی اجتماعی نیاز دارد  در نیامد . اما با گذشت زمان، این جریان ها آهسته آهسته از دل حرکت های علمی  فرهنگی سر بر آورد و هر یک به عنوان جریانی علمی یا فرهنگی در مقابل یکدیگر شناخته شدند. همین روند در مورد عرفان اسلامی و شاخه های عملی و نظری و فرهنگی آن نیز صدق می کند. به بیان دیگر، پیدایش عرفان اسلامی به لحاظ محتوا هم زمان با ظهور اسلام است، اما شکل گیری تبار فرهنگی و گروه اجتماعی ویژه ای با عنوان صوفیه و عرفا در حوزه فرهنگی مسلمانان، مانند دیگر نحله های کلامی، فقهی و .... متأخّرتر از صدر اسلام می باشد.

در ابتدا در اثر تشویق دین به مجاهدت های نفسانی و جهاد فی سبیل الله و به ویژه جهاد فی الله ، بیش تر عرفان عملی میدان دار عرصه عرفان اسلامی بود. عارفان مجاهد با طی مراحل و منازل سلوکی، به تدریج به مراحل نهایی سلوک  که مقاماتی شهودی است  دست می یافتند. همین امر راه را برای پیدایش علم عرفان عملی و سپس عرفان نظری باز نمود؛ چرا که محصول منازل نهایی سلوکی، معرفت های حضوری شهودی است که مشایخ دوره نخست به اوج آن، یعنی فنا، بقا، توحید و ... دست یافتند. انباشته شدن تدریجی این معارف و نیز ترجمه و تعبیر آن ها توسط عارفان، باعث پدیده‌ایی اجمالی عرفان نظری در همین دوره نخست گردید. در این دوره، هر یک از مشایخ، به طور پراکنده معارفی را که بدان دست یافته بود ابراز می کرد. از این رو ، در دوره نخست عرفان نظری، به صورت آموزه های پراکنده و غیر مبسوط و در حدّ و اندازه های آغازین پدید آمده و خطوط و سرفصل های عمده آن به طور اجمالی حاضر بود، ولی هنوز به صورت دستگاهی سازوار با اصطلاحات مستقرّ و ساختاری منسجم و تکامل یافته بروز نیافته بود.

عرفان اسلامی در آغاز عمدتا صبغه ی عملی آن هم با غلبه زهد و عبادت دارد. سیطره رویکرد عملی در عرفان اسلامی تا قرن ششم هجری ادامه دارد. اما از همان آغاز و بر اثر مجاهدات نفسانی به تدریج معارفی بر سالکان کوی طریقت منکشف می شود که به صورت پراکنده در آثار آنها انعکاس یافته است.

پیدایش عرفان و بروز نحله‌اى آن، به قرن دوم باز مى‌گردد. پس از این قرن تا قرن هفتم، بزرگانى از اهل معرفت ظهور مى‌کنند که به بسیارى از حقایق پرداختند و یک دسته از معارف را از راه شهود یافتند و گزارش کردند، ولى این گزاره‌ها آن‌قدر منظم نیست که به صورت یک علم درآید؛ گر چه از آن بزرگان، همچون بایزید بسطامى، حلاج و نِفّّرى در کتاب مواقف، گزارش‌هاى خوبى به دست ما رسیده است. عین‌القضات همدانى نیز در اواخر این مرحله، به حکمت عارفانه و عرفان نظرى پرداخته است.

پس عرفان نظرى، که شعبه‌اى از شعبه‌هاى عرفان اسلامى‌است، در دل همان دوره اول و لابه‌لاى عرفان عملى ذکر مى‌شده، اما هنوز به شکل دستگاهى سازوار و هستى‌شناختى نیست؛ یعنى عارفان با اینکه حتى در همان دوره نخستین، ادعاى وحدت وجود و نیز ادعاهاى دیگر را مطرح کردند، هنوز چنان نبود که از عرفان عملى استقلال یافته باشد، و در لابلاى آن مباحث و در ضمن متون عرفان عملى به عرفان نظرى مى‌پرداخته‌اند. بنابراین هنوز به صورت یک علم و نظام هستى‌شناختى با همه فروع آن درنیامده بود؛

در سده سوم با کتاب های مهمی مانند اللمع ابونصر سراج طوسی ، التعرف کلاباذی و قوت القلوب ابوطالب مکی روبرو می شویم که بخشی از آنها هر چند اندک به تبیین معارف توحیدی اختصاص یافته است.

در برخی آثار مانند کتب عین القضاه همدانی، ابوحامد محمد غزالی، روزبهان بَقلی شیرازی اصرار معرفتی از طریق بیان معانی لطیف و جملات نغز بیان شده است با این حال هنوز علمی مستقل که فقط به معارف و حقایق هستی شناسانه بپردازد ظهور ننموده است و هر چه هست حیات ضمنی عرفان نظری در لابلای حجم انبوهی از مباحث عرفان عملی و دستورالعمل ها می باشد.

نکته ای که در این میان نباید از نظر دور داشته شود آن است که با وجود تفکیک ناپذیری عرفان عملی و نظری در دوره اول شواهد قاطعی داریم که توجه عارفان سده های نخستین را به این دو جنبه متفاوت تصوف نشان می دهد. با نگاهی به آثار این دوره به تعابیر خاصی مانند علم بالله و علم اشاره و علم حقیقت بر می‌خوریم که در واقع به معارف هستی شناختی حاصل از شهود عارف اشاره دارند. از آن مهم تر و واضح تر تفکیک مهمی در عرفان است که مراتب کلی سلوک را به شریعت و طریقت و حقیقت تقسیم می نماید. در این مراتب سه گانه طریقت بطور خاص به عرفان عملی اشاره دارد و حقیقت که برآیند سیر و سلوک در طریقت عرفانی است به معارف حاصل شده برای عارف اشاره دارد که در عرفان نظری بکار می آید.

خلاصه این که در این دوره با علم عرفان نظری روبرو هستیم، یعنی گزاره‌های حصولی در وادی حقائق و معارف داریم اما نمی‌توان آن را به عنوان علم جدا و مستقلی به حساب آورد، بلکه به صورت استعداد و قوه لابلای عرفان عملی وجود دارد. کتاب‌هایی هم که در این دوره اشاره به علم عرفان نظری دارد، حیات مستقل و نظام خاص مانند انسجامی که در کتب عرفان عملی موجود است، ندارند. اما به سبب اینکه این ظرفیت‌ها در این دوره وجود دارند، از آن به عنوان دوره نخستین یاد می‌کنیم. یا به عبارتی دوره جوانه‌های علم عرفان نظری.

 شواهدی بر وجود علم عرفان نظری (به صورت ظرفیت) در دوره نخست

1. ذهنیت صوفیانه:

ذهنیت خاصی که بتواند بین علم عرفان نظری و علم عرفان عملی فرق بگذارد، در این دوره وجود دارد که به آنها اشاره می‌کنیم:

الف) علم حقیقت در مقابل طریقت:

در این دوره این ذهنیت وجود دارد که وادی حقائق کاری افزون بر وادی عرفان عملی است و همین ذهنیت تقریبا راه‌گشا بوده است. این ذهنیت در کار عرفای دوره اول وجود داشته، لذا طریقت را از حقیقت جدا می‌کردند. طریقت را راه سیر و سلوک الی الله می‌دانستند و حقیقت را به خدا رسیدن و معرفت به خدا.

قشیری در رساله‌اش بابی به نام شریعت و حقیقت باز می‌کند و آنها را اینگونه تفسیر می‌کند «الشریعۀ امر بالتزام العبودیۀ و الحقیقه: مشاهدۀ الربوبیۀ فکل شریعۀ غیر مؤیدۀ بالحقیقه فغیر مقبول و کل حقیقه غیر مفیدۀ بالشریعۀ فغیر مقبول» (ص 159)

ما در همان دوره نخست لفظ حقیقت را در مقابل طریقت داریم همین ذهنیت عارف را آماده کرده که بگوید یک عده رجال حقائقند. یعنی اینکه این شخص در اسرار و معرفت خدا خیلی قوی است، مثلاً در مورد خرقانی همچنین تعبیری به کار رفته است. در نفحات الانس جامی اینگونه آورده است:

«و گفت قدس سره (یعنی خواجه عبدالله انصاری) که: وی (خرقانی) پیر من است به یک سخن که گفت: این که می‌خورد و می‌خسبد چیز دیگر است. مرا به وی پس از این هیچ چیز نماند که علم حقیقت مرا دیده و دانسته شد». (نفحات الانس، ص 340)

یا مثلاً بایزید بسطامی را جزو رجال حقائق می‌دانند. اصلاً به کار بردن لفظ محقق به ویژه در دوره دوم عرفان، یعنی فردی که متحقق به حقیقت بود.

ب) تعبیر معرفت و عارف که در دوره اول به کار می‌رفت:

در دوره نخستین معمولابه همه کسانی که دغدغه‌های عارفانه داشتند، چه درسیر و سلوک و چه در وادی معرفت صوفی اطلاق می‌کردند ولی فقط عارف عمدتاً به بعد معرفتی اشاره داشت و می‌گفتند: عارف بالله. قشیری در رساله‌اش بابی باز کرده به نام باب المعرفه بالله و در آنجا می‌فرماید: «قال الله تعالی (و ما قَدَروُا حَقَّ قَدْرِهِ» [انعام: 91] جاء فی التفسیر: و ما عرفوا الله حق معرفته... قال الاستاذ (حسن بن علی دقاق) المعرفه علی لسان العلماء هو: العلم فکل علم معرفه و کل معرفه علم و کل عالم بالله عارف و کل عارف عالم و عند هولاء القوم المعرفه: صفه من عرف الحق سبحانه باسمائه و صفاته...» لذا معمولا از آنها که عارف بالله بودند، می‌پرسیدند و آنها جواب می‌دادند و این بازگو کردن همان علم عرفان نظری است.

 

2. برخی ازشخصیت‌ها و آموزه‌هایی که در دوره اول وجود دارد:

این آموزه‌ها، آموزه‌های دقیق عرفان نظری است اما به صورت پراکنده مطرح شده است و در اثنای عرفان عملی بیان شده است؛ مثلا معروف کرخی در بحث وحدت شخصیه گفته: جز خدا احدی نیست. اما با بیان ابن عربی فرق زیادی دارد. ابن عربی حول این محور کتاب‌های مستقل و جداگانه‌ای تألیف کرده است. اما می‌توان گفت که بسترهای لازم در همان دوره اول وجود داشته است.

چند نمونه:

1. بایزید بسطامی: «حق را به عین تعین بدیدم. بعد از آنکه مرا از غیب بستد دلم به نور خود روشن کرد. عجایب ملکوت بنمود. آنگه مرا هویت خود بنمود به هویت خود هویت او بدیدم و نور او به نور خود بدیدم و عزّ او به عزّ خود بدیدم و قدر او به قدر خود بدیدم و عظمت او به عظمت خود بدیدم و رفعت او به رفعت خود بدیدم. آنگه از هویت خود عجب بماندم و در هویت خود شک کردم. چون در شک هویت خود افتادم به چشم حق را بدیدم حق را گفتم که «این کیست» این منم؟ گفت: نه این منم، به عزت من که جز من نیست. آنگاه از هویت من به هویت خویش آورد و به هویت من فانی کرد. و آنگاه هویت خود بنمود یکتا. آنگه به هویت حق در حق نگاه کردم چون از حق به حق نگاه کردم حق را به حق بدیدم...» (شرح شطحیات روزبهان، ص 119)

2. حکیم ترمذی: کتابی در باب انسان کامل نوشته و در آن در مورد ختم ولایت صحبت‌هائی کرده است. سؤال‌های 155گانه‌ای کرده که ابن عربی در فتوحات به آنها جواب داده است. در آن سؤالات دغدغه‌های معرفتی زیاد است.

3.حلاج: کتاب طواسین حلاج از ده بخش تشکیل شده است درباره تجارب عرفانی حلاج است که به زبان پیچیده بیان شده است.

4. خواجه عبدالله انصاری: ایشان در منازل السائرین در بحث توحید می‌فرمایند:

«و قد اجبتُ فی سالفِ الزمان سائلاً سألنی عن توحید الصوفیه بهذه القوافی الثلاث: 

ما وحَّدَّ الواحدَ من واحدٍ            اذ کل مَن وَحَّدُه جاهدٌ 

توحید من ینطقُ عن نعته         عاریه أبطلها الواحد

توحید ایّاهُ توحیده                   و نعتُ من سنعته لاحد

این تعبیر خواجه در بحث وحدت شخصیه به کار می‌رود، یعنی ایشان می‌گوید کسی که خدا را یگانه می‌داند در واقع توحید را برقرار نکرده، زیرا هر کس که می‌گوید من او را یگانه کردم و منکر است بدین سبب که نفس اینکه می‌گوید من او را یگانه کردم یعنی در مقابل او خود را به حساب آورده است. لذا توحید حق همان است که بگوییم خدا یکی بیش نیست.

5. نفری: ایشان هم در مواقف بحث‌هایی از عرفان نظری دارند.

منابع :

·      یزدان پناه - سید یدالله، فروغ معرفت، موسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی (ره)، صص 48 تا 50

·      یزدان پناه - سید یدالله، سیری در تاریخ عرفان اسلامی، موسسه آموزشی پژوهشی امام خمینی (ره)

·      یزدان پناه سید یدالله، نسبت دین، عرفان و فلسفه، عرفان اسلامى، پیش شماره 3  اینجا

·      یزدان پناه سید یدالله، مبانی و اصول عرفان نظری، صص 30 تا 60

·      امینی نژاد علی، حکمت عرفانی، صص 35 تا 51


عرفان و تصوف اسلامی به سان نحله معنوی پرتوان با مشایخ برجسته و بی‌نظیر و انبوهی از آموزه‌های عرفانی یاد شده همچون عشق، کشف، معرفت، فنا، بقا، وحدت شخصیه، در سده سوم هجری بیش از پیش ظهور کرد. هر چند این جنبش معنوی ریشه در سده‌های پیشین داشت.

این رشد فزاینده عرفان از حیث آموزه‌ها و حقایق و معارف در سده سوم، پژوهشگران غربی(نیکلسون، عرفان عارفان مسلمان، ص 48) تاریخ تصوف اسلامی را بر آن داشت که به ریشه‌ها و خاستگاه‌های تصوف اسلامی بیندیشند و در این امر تأمل کنند که آیا تصوف اسلامی از منابع بیگانه تغذیه کرده است یا ریشه در اسلام دارد؟ این همه گستردگی و ژرفایی در این سده از کجا نشأت گرفته است؟

دانشمندان غربی از اوایل سده نوزدهم میلادی(مقدمه ابوالعلاء عفیفی بر کتاب فی التصوف الاسلامی و تاریخه، اثر نیکلسون، ترجمه ابوالعلاء عفیفی؛ در همین مقدمه بنگرید به سیر نظرات غربیان در این زمینه و ایضاً آن ماری شیمل، ابعاد عرفان اسلام، ص 44 تا ص 52، ترجمه عبدالرحیم گواهی) در این باب به پژوهش پرداخته‌اند. غربیان در پژوهش‌های اولیه غالباً ریشه تصوف اسلامی را در عرفان ایرانی، هندی، مسیحی، گنوسی یا نوافلاطونی جستجو می‌کردند. تا این که در پی پژوهش‌های محققان برجسته غربی همچون لوئی ماسینیون، نیکلسون، هانری کربن و پل نویا(لوئی ماسینیون، سخن ان الحق و عرفان حلاج، ص 3 و ص 4 و ص 12 و ص 13، ترجمه دهشیری؛ نیکلسون، عرفان عارفان مسلمان، ص 56 به بعد، ترجمه اسدالله آزاد؛ هانری کربن، تاریخ فلسفه اسلامی، ص 9 و ص 14 و ص 16 و ص 17 و فکر فلسفه نبوی در آن؛ پل نویا، تفسیر قرآنی و زبان عرفانی، ص 10 و ص 11، ترجمه اسماعیل سعادت)، خاستگاه اسلامی آن به تثبیت رسید. امروزه دیگر جستجوی منابع بیگانه برای تصوف اسلامی بسان عامل اصلی امری ناموجه و غیر علمی قلمداد می‌گردد. در این میان، محققان اسلامی همچون شهید مطهری، عبدالرحمن بدوی، جلال‌الدین همایی، زرین‌کوب(شهید مطهری، علوم اسلامی، ص 98؛ عبدالرحمن بدوی، تاریخ التصوف الاسلامی، ص 44؛ همایی، تصوف در اسلام، ص 89؛ زرین‌کوب، ارزش میراث صوفیه، ص 16) نیز خاستگاه تصوف اسلامی را کتاب و سنت دانسته‌اند.

در آغاز شایسته است به طور گذرا به نظرات گوناگون در این زمینه نظری انداخته و مستندات آنها را ارزیابی نماییم.

برخی(عبدالرحمن بدوی، تاریخ التصوف الاسلامی، ص 32؛ نیکلسون، عرفان عارفان مسلمان، ص 49؛ قاسم غنی، تاریخ تصوف در اسلام، ص 56؛ خلیل الجر، تاریخ فلسفه در جهان اسلامی، ج 1، ص 251، ترجمه عبدالمحمد آیتی؛ یحیی یثربی، عرفان نظری، ص 72؛ زرین‌کوب، ارزش میراث صوفیه، ص 14) خاستگاه عرفان اسلامی را آئین مسیح و عرفان مسیحی دانسته‌اند. مستند آنها وجود آموزه‌های زهد و توکل و حب الهی و حتی دستور ذکر و سکوت در تصوف اسلامی به ویژه در سده دوم بود که چنین آموزه‌هایی پیش از آن در آئین مسیح وجود داشت و این شیوه زندگی در عصر جاهلیت در جزیرة‌العرب به عنوان رهبانیت مسیحی شناخته شده بود. و نیز در تاریخ می‌خوانیم گاه راهبان مسیحی در نقش معلمی برای زاهدان مسلمان که با آنها معاشرت داشتند، ظاهر می‌شدند.( نیکلسون، عرفان عارفان مسلمان، ص 49 و ص 50؛ عبدالرحمن بدوی، تاریخ التصوف الاسلامی، ص 34) از سویی پشمینه‌پوشی و به صوفی شهرت یافتن ریشه‌ای مسیحی دارد و از عادات راهبان مسیحی بوده است.( نیکلسون، عرفان عارفان مسلمان، ص 49؛ قاسم غنی، تاریخ تصوف در اسلام، ص 67 و ص 73؛ عبدالرحمن بدوی، تاریخ التصوف الاسلامی، ص 33)

پیداست که این مستندات اثبات مدعی نمی‌کند، زیرا آموزه‌های زهد و توکل و حب الهی و سکوت و ذکر در آئین اسلام به صراحت آمده است و تنها مشابهت آموزه‌ها کافی در اثبات اقتباس نیست.( بنگرید به زرین‌کوب، ارزش میراث صوفیه، ص 10 و ص 17؛ یثربی، عرفان نظری، ص 80) همچنان که خواهد آمد، عارفان مسلمان بیش از همه از قرآن و سنت بهره برده‌اند. با وجود این آموزه‌ها در قرآن و سنت، لزومی به تأثر از بیگانه نیست. و صرف نقل مطالبی از راهبان مسیحی  یا پیشینه پشمینه‌پوشی نمی‌تواند مستند کافی در اصیل نبودن عرفان اسلامی گردد. پسندیدن سخنی از دیگران دلیل اقتباس روش و منش نیست. همچنان که بر فرض پیشینه پوشیدن لباس صحت انتساب منطق زهد موجود در بین عارفان مسلمان به دیگران را تثبیت نمی‌کند.

برخی از مستشرقین ریشه عرفان اسلامی را مکاتب هندی دانسته‌اند(عبدالرحمن بدوی، تاریخ التصوف الاسلامی، ص 35؛ زرین‌کوب، ارزش میراث صوفیه، ص 14؛ خلیل الجر، تاریخ فلسفه در جهان اسلامی، ج 1، ص 250؛ غنی، تاریخ تصوف در اسلام، ص 164؛ یثربی، عرفان نظری، ص 83؛ مقددمه ابوالعلاء عفیفی بر اثر نیکلسون (فی التصوف الاسلامی و تاریخه)، ص 8 مقدمه) و گاه به مکتب بودائی(همچون گُلْدْزیهر بنگرید به نیکلسون، عرفان عارفان مسلمان، ص 54) و گاه به اوپانیشاد و وداها (همچون ویلیام جونز، بنگرید به عبدالرحمن بدوی، تاریخ التصوف الاسلامی، ص 35) منتسب کرده‌‌اند. شواهدی که ارائه داده‌اند، به قرار زیر است: مفهوم «فنا» از طریق بایزید بسطامی در تصوف اسلامی وارد شده است. و او ظاهراً از استادش ابوعلی سندی گرفته است که ظاهراً از آن منطقه است. و نیز مبحث فنا در منطقه خراسان قدیم بوده که در مجاورت هند واقع شده است و از آنجا به دست دیگر عارفان مسلمان افتاده است.( غنی، تاریخ تصوف در اسلام، ص 156) و از سویی اندیشه «وحدت وجود» پیش از تصوف اسلامی در اوپانیشاد آمده است و مسلمانان نیز در زمان بنی امیه تا سند پیشروی کرده بودند و با این معارف آشنا شدند. و از سویی عده‌ای از هندوان مرتاض در سرزمین‌های اسلامی به سیاحت اشتغال داشته‌اند و زمینه انتقال این مباحث را ظاهراً فراهم کرده‌اند.( غنی، تاریخ تصوف در اسلام، ص 156) از جمله مستندات، شباهت‌هایی است که در خرقه و روش تزکیه نفس و مراقبه و سرگذشت افسانه‌ای مشابه برخی عرفا همچون ابراهیم ادهم با بودا وجود دارد.

با کمی تأمل و درنگ می‌توان گفت این شواهد و مستندات در اثبات مدعا موفق به نظر نمی‌رسد. چنان که گذشت، تنها وجود مشابهت در آموزه‌هایی همچون فنا، وحدت وجود، و یا سرگذشت‌های مشابه و روش تزکیه نفس و مراقبه و خرقه، کافی در اثبات برگرفتن این آموزه‌ها از هند نیست. اگر چنین باشد، همه عرفان‌ها شباهت‌های بسیاری با همدیگر دارند و صرف این شباهت باید موجب شود هر یک تعالیمش را از عرفان پیش از خود وام گرفته باشد. همه آنچه گفته شد تنها احتمال تأثر را فراروی محقق قرار می‌دهد. و باید شواهد قطعی تاریخی بر این تأثر آن هم به حدی که عرفان اسلامی را از اصالت بیندازد، ارائه کرد؛ که چنین نیست. همچنان که نیکلسون گفته است: «به باور من در باب تأثیر و نفوذ اندیشه بودایی بر فکر اسلامی بیش از حد گزافه گفته‌اند».( نیکلسون، عرفان عارفان مسلمان، ص 55) و از سویی فنای بودایی با فنای اسلامی که با بقاء ختم می‌شود، متفاوت است.( نیکلسون، عرفان عارفان مسلمان، ص 55.) و از دیگر سو، آنچه در مورد بایزید و استادش و وام گرفتن بایزید فنا را از استادش ابوعلی سندی و وی از هندوان گفته شده است، همه بر ظن و گمان تکیه دارد و مستند قطعی در بین نیست. در پایان در مورد فنا و وحدت شخصیه باید گفت: فنا در کلمات منسوب به امام صادق (علیه السلام) آمده است که این کلمات به نقل از ماسینیون پیش از بایزید (درگذشته 261) در دست عارفان مسلمان همچون فُضیل عیاض (درگذشته 187) بوده است.( پل نویا، تفسیر قرآنی و زبان عرفانی، ص 148 و ص 130) و پیش از آن، از معروف کرخی (درگذشته 201) در باب وحدت شخصیه سخنانی نقل شده است که خواهد آمد. همچنان که خواهیم دید، آموزه‌های دال بر وحدت شخصیه ریشه در قرآن کریم دارد.

برخی دیگر از مستشرقان گفته‌اند عرفان اسلامی متأثر از فلسفه نوافلاطونی است و این فلسفه منبع تغذیه عارفان مسلمان بوده است.( نیکلسون، عرفان عارفان مسلمان، ص 50؛ خلیل الجر، تاریخ فلسفه در جهان اسلامی، ج 1، ص 253؛ عبدالرحمن بدوی، تاریخ التصوف الاسلامی، ص 40؛ غنی، تاریخ تصوف در اسلام، ص 90؛ یثربی، عرفان نظری، ص 100؛ مقدمه ابوالعلاء عفیفی بر اثر نیکلسون، فی التصوف الاسلامی، ص 15 مقدمه؛ نیکلسون، فی التصوف الاسلامی، ص 13، ترجمه ابوالعلاء عفیفی).

 اثولوجیا به خواهش کندی (درگذشته 260 ه‍) توسط ابن ناعمه (ولادت: 220 ه‍) و حجاج بن مطر به عربی برگردانده شده است.( ذبیح‌الله صفا، تاریخ علوم عقلی در تمدن اسلامی، ص 96، انتشارات دانشگاه تهران، چاپ پنجم) در اثولوجیا و فلسفه نوافلاطونی از وحدت شخصیه و فنا و شهود و تزکیه نفس سخن به میان آمده است. و در قرن سوم این کتاب‌ها در دست عارفان مسلمان بوده است. به ویژه ذوالنون مصری (درگذشته 254) که از آراء فلاسفه به خوبی آگاه بوده است.( نیکلسون، عرفان عارفان مسلمان، ص 52؛ غنی، تاریخ تصوف در اسلام، ص 90؛ نیکلسون، فی التصوف الاسلامی و تاریخه، ص 7 تا ص 17، ترجمه ابوالعلاء عفیفی) و وی از شخصیت‌های برجسته در انتقال این آموزه‌هاست. نیکلسون در نظرات نخستینش (1906 میلادی)، منشأ تصوف اسلامی را در جانب نظری‌اش فلسفه نوافلاطونی وگنوسی دانسته است.( نیکلسون، فی التصوف الاسلامی، ص 16. ولیکن همچنان که ابوالعلاء عفیفی در مقدمه کتاب تذکر داده است، در سال 1921 بر ریشه اسلامی تأکید ورزیده است)

چنانکه گذشت، این آموزه‌ها ریشه در کتاب و سنت دارد و پیش از ذوالنون مطرح بوده است. و در عصر ذوالنون، بایزید بسطامی که در آن سوی جهان اسلام می‌زیسته، نیز این افکار را به دور از هر گونه تأثر از ذوالنون و یا دیگران ابراز داشته است. از این رو، این شواهد کافی به نظر نمی‌رسد.

بلی سخن دیگری در بین هست و آن اینکه عارفان مسلمان در عین بهره‌گیری از شریعت و شهود خود که به زبان غنی و آموزه‌های گسترده و ژرف منتهی شد، اندک اندک در اثر برخورد با تعالیم فیلسوفان و متکلمان مسلمان و حتی دیگر فلسفه‌ها بر این معارف و افکار اطلاع یافته‌اند. که گاه در برابر آنها ایستاده‌اند و گاه آن را سازگار یافته‌اند و در فرهنگ خود جذب کرده‌اند. چنین امری هرگز از اصالت نحله‌ای نمی‌کاهد. زیرا هر گاه نحله‌ای در سنت روحی و معنوی و فکری خود، ذائقه و گرایش ویژه‌ای پیدا کرد که به مدد آن به نقد موشکافانه بپردازد و آگاهانه به جذب و دفع افکار و تعالیم بپردازد، چنین نحله‌ای از اصالت برخوردار است. از این رو، اگر این اندازه ارتباط، تأثر نام گیرد، منعی ندارد.

درباره ذوالنون مصری باید گفت اساساً ایشان شخصیتی به غایت عرفانی است. و اطلاع از فلسفه زمانه هیچ از ارزش کار او کم نمی‌کند، بلکه بر جذابیت او می‌افزاید. و همان اصالت یاد شده را در شخصیت او می‌یابیم.

نکته دیگری که می‌ماند، این است که اساساً فلسفه نوافلاطونی که به سرزمین‌های اسلام منتقل شده است، چه مقدار در عرفان جذب شده و در چه زمانی این امر صورت گرفته است؟ گویا آموزه‌های نوافلاطونی در سده‌های دوم و سوم به عرفان اسلامی چندان راه نیافته است.( به عنوان نمونه آثار ابوسعید خراز در پایان قرن سوم، بنگرید به پل نویا، تفسیر قرآنی و زبان عرفانی، ص 266 و آثار حلاج بنگرید سخن انا الحق و عرفان حلاج، لوئی ماسینیون، ص 12) زیرا بر حسب استقراء و بررسی‌های دقیق در اوضاع و احوال عرفای مسلمان آن زمان می‌توان گفت در مجموعه تصوف اسلامی با همه گستردگی و پراکندگی‌اش در مناطق گوناگون اسلامی، دو عامل شریعت و شهود عارفان به طور عمده اثرگذار بوده‌اند. و در کنار آن، عارفان مسلمان نیم‌نگاهی به متکلمان معتزلی آن زمان هرچند با رویکردی تقریبا منفی داشته‌اند.

گویا عرفان اسلامی در سده‌های متأخر با فلسفه نوافلاطونی از طریق فلسفه‌ای همچون بوعلی و شیخ اشراق آشنایی یافته که در گفته‌های این دو فیلسوف این فلسفه نهفته است. لیکن تعالیمی همچون وحدت شخصیه جذب فلسفه بوعلی و شیخ اشراق نشد تا از آن طریق بر عرفان راه یابد. و مفهوم فناء را نیز بوعلی و شیخ اشراق از عارفان مسلمان پیش از خود برگرفته‌اند و وامدار عرفانند نه بالعکس. و اساساً تأثیر فلسفه اسلامی (که فلسفه‌های دیگر را در خود جذب کرده بود) درتصوف به سده‌های پس ازسده سوم برمی‌گردد. بلکه در این زمینه به طور روشن‌تر بیشتر باید به سده پنجم و ششم و پس از آن چشم دوخت که پیش از آن آموزه‌هایی همچون فنا و وحدت وجود و کشف و شهود در تصوف مطرح بود، نه آنکه از طریق فلسفه نوافلاطونی به عرفان راه یافته باشد.

نظرات دیگری هم در باب خاستگاه عرفان اسلامی گفته شده است که از اهمیت چندانی برخوردار نیست. از جمله برخی خاستگاه عرفان اسلامی را فکر ایرانی و مجوسی دانسته‌اند.( عبدالرحمن بدوی، تاریخ التصوف الاسلامی، ص 31؛ زرین‌کوب، ارزش میراث صوفیه، ص 14؛ غنی، تاریخ تصوف در اسلام، ص 62؛ یثربی، عرفان نظری، ص 105) نیکلسون در این باره گوید: «پژوهش‌های نوین ثابت کرده است که منشأ تصوف و رد پای آن در گذشته و انتساب و ارتباط آن را به انگیزه و علتی معین نمی‌توان به سادگی پی جست. چه تعمیم‌هایی که برای نمونه خاستگاه تصوف را واکنش دماغ آرایی در مقابل دین سامی و فاتح و از بن و بنیاد زائیده اندیشه هندی یا ایرانی می‌داند اعتباری ندارد».( نیکلسون، عرفان عارفان مسلمان، ص 48، ترجمه اسدالله آزاد)

اینک پس از ارزیابی نظرات گوناگون نوبت آن فرا رسیده است که دیدگاه بسیاری از محققان غربی و اسلامی را که بر خاستگاه اسلامی تصوف تأکید کرده‌اند، مطرح نماییم. امروزه این دیدگاه، بیش از همه مورد پسند محققان قرار گرفته است.( پل نویا، تفسیر قرآنی و زبان عرفانی، ص 10) این دیدگاه با شواهد بیرونی و درونی بسیاری همراه است.

منابع :

·        یزدان پناه-سید یدالله، سیری در تاریخ عرفان اسلامی، موسسه آموزشی پژوهشی امام خمینی (ره)

·        مطهری  مرتضی، کلیات علوم اسلامی، جلد ۲، صفحه۹۰

سالک پس از آنکه منازل عرفانى را پشت سر مى‌نهد و قدم در ساحت قدس مى‌گذارد و به مقام فنا و بالاتر از آن بقاى بعد از فنا مى‌رسد، مشاهدات و مکاشفاتى بدو روى مى‌آورد و در پى آن معرفتى از سر شهود و حضور، نسبت به حقایق نظام هستى پیدا مى‌کند که این معارف برآمده از شهود، بنیاد و حقیقت عرفان نظرى مى‌باشد. به دیگر سخن، شخص پس از ورود به عرفان عملى و طى مسیر طریقت، در نهایت به مرحله حقیقت نائل مى‌شود که همانا پایه و اساس علمى است که امروزه از آن به عرفان نظرى تعبیر مى‌گردد. بنابراین عرفان نظری علمى است حصولى که از حقایق دریافت‌شده به وسیله شهود، حکایت مى‌کند. چراکه سالک با مجاهده و ریاضت، پرده‌ها و حجاب‌هاى پیش روى خود را کنار مى‌زند و هرچه پیش مى‌رود، حقیقت را واضح‌تر مى‌یابد تا آنکه به صورت عین‌الیقین بلکه حق‌الیقین (نه علم‌الیقین) واقعیت نظام هستى و خداى سبحان را درمى‌یابد. (حکمت عرفانی، ص۶۱-۶۲ )

عرفان نظری همان حقایق و معارفی است که عارف بالله در پی شهود به تبیین آن می‌پردازد. عارفان مسلمان گوشزد کرده‌اندکه سالک الی الله در پی تحصیل منازل و رسیدن به مقام و منزل فناء و بقاء بعد الفناء و نیل به مقام ولایت چنان مستغرق در حق می‌گردد که می‌تواند حق را در حد نهایت طاقت مخلوق به حق الیقین بیابد.

در این مرحله، طریقت به «حقیقت» می‌انجامد و دل صاف عارف همچون آیینه‌ای می‌شود که حقایق را در خود باز می‌تاباند. در چنین موقفی حقیقت جلوه می‌کند و عارف حق را در نهایت پادشاهی مطلقش مشاهده می‌کند. در این موقف، تنها وجود حقیقی هستی را خداوند سبحان، و کثرات را جلوه‌های او می‌یابد. «أَیْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللهِ». و با چنین نگرشی در کثرات سفر می‌کند و اسرار هستی را در باطنی‌ترین مرحله‌اش به نظاره می‌نشیند. درچنین مقامی است که عارف با جان و دل وحدت شخصیه را می‌یابد و می‌پذیرد.

عارفان مسلمان «حقایق مشهود» در این مرحله را به زبان و قلم آورده‌اند. با توصیف و تبیین و تعبیر از چنین حقایق مشهود در دل تجربیات عرفانی، علمی به نام عرفان نظری یا «علم حقایق» در فرهنگ اسلامی زاده شد که در گذشته از آن به علم مکاشفه و مشاهده و علم اشاره تعبیر می‌کرده‌اند. (فناری، مصباح الانس، ص ۶؛ کلاباذی، التعرف لمذهب التصوف، ص۹۹ و ۱۰۰)

بنا بر آنچه گذشت می‌توان علم عرفان نظری را بدینسان تعریف نمود: «توصیف و تبیین حقایق و معارف توحیدی که از راه شهود بدست آمده باشد» و به بیان دیگر «تفسیر و تبیین هستی (وحدت شخصیه و لوازم آن) بر اساس کشف و شهود».

محقق کاشانى در اصطلاحات الصوفیه در تبیین واژه عارف مى‌گوید:

العارف من اشهده اللّه‌ ذاته وصفاته واسمائه وافعاله فالمعرفة حال تحدث من شهودٍ (اصطلاحات صوفیه، تصحیح مجید هادی‌زاده، ص ۸۵) عارف کسى است که خداوند ذات و صفات و اسما و افعالش را به او نشان دهد. بنابراین معرفت و عرفان نظرى حالتى است که از راه شهود حاصل شود.

بنابراین وقتى سالک از طریق سلوک به شهود حقایق نظام هستى رسید، در درجه اول معرفتى براى خویش فراهم کرده است که از آن به معرفت شهودى و تجربه عارفانه تعبیر مى‌شود. اما اگر همین عارف مشاهدات خود در زمینه هستى‌شناسى عرفانى را ترجمه نموده، بازتاب زبانى دهد و به تقریر و توضیح و تبیین آن دست یازد، عرفان نظرى یا علم عرفان نظرى شکل مى‌گیرد. به بیان دیگر، همچنان‌که عارفان تجارب سالکانة خویش در طى منازل سلوک را به رشته تحریر درآورده و علم عرفان عملى را پدید آوردند، آنجا که به تحریر معارف برآمده از شهود حقایق، پرداختند و به تعبیر و ترجمه تجارب عارفانة‌ خود نشستند، ارمغانى بس گرانقدر براى قافله بشرى عرضه داشتند که عرفان نظرى یا علم عرفان نظرى نام دارد و طبیعى است که علم عرفان نظرى همچون علم عرفان عملی، در ابعاد مختلف و حتی طىّ طریق سالکان بعدى در دو بعد عملى و شهودى و معرفتى، اثرى بسزا و شگرف دارد.

از آنجایی که علم عرفان نظری به تفسیر هستی می‌پردازد و در باب خدا و جهان و انسان سخن می‌گوید، با علومی همچون فلسفه و کلام اسلامی شباهت به هم می‌رساند، ولی از آنها در روش و محتوا و غایت ممتاز است.

علم عرفان نظری به برکت شهودات ناب و صریح و در عین حال عمیق عارفان مسلمان به غنای شگفتی دست یافت که در بین دیگر عرفان‌های بدیل در سنت‌های فرهنگی دیگر گوی سبقت را ربوده است. این حد از کمال و غنا و بالندگی موجب گردید که بزرگان و فرهیختگان تفکر و فلسفه در سنت اسلامی نزد آنها زانو زده و درس‌ها گرفته‌اند. نمونه بارز آن بزرگ متفکر دوره اسلامی حکیم متأله ملاصدرای شیرازی است. ناگفته نماند علم عرفان نظری به طور گسترده و همه‌جانبه به صورت یک نظام هستی شناختی سازوار با آموزه‌های شیخ اکبر محیی الدین ابن عربی سامان گرفت و با شاگردان و پیروانش بسط و تنظیم یافت.

منابع :

  • یزدان پناه– سید یدالله، سیری در تاریخ عرفان اسلامی، موسسه آموزشی پژوهشی امام خمینی (ره)

  • امینی نژاد – علی، حکمت عرفانی، صص ۶۱ تا ۷۴

عرفان و خدامحوری پیشینه طولانی در اعماق تاریخ بشر دارد. بلکه می‌توان پیشینه آن را با وجود انسان بر روی زمین همراه دانست، زیرا هرگز انسان از ساحت باطنی و گرایش‌های شورانگیز معنوی خالی نبوده است. هر گاه بستر آماده‌ای برای آن بوجود آمد، این ساحت نهفته سربرآورد و شکوفا گشته و به بار نشسته است.

آنچه از عرفان در گذر ایام و رویدادها به دست ما رسیده است، گواه این معناست. عرفان چینی و هندی قدمت چندین هزار ساله دارد و عرفان یهودی و مسیحی که نیز در پی بروز این ادیان توحیدی به صحنه آمده‌اند و آنچه درتاسوعات فلوطین آمده است، همه شاهد سخن ماست.

با ظهور دین اسلام و آموزه‌هایش و نیز با وجود شخصیت ژرف و تابناک خاتم‌الانبیاء (صلی الله علیه و آله و سلم)، واقعه‌ای در تاریخ بشریت روی داده است که افزون بر خیزش‌های علمی و عملی بسیار برخواسته از آن، به حرکتی پرشور و درازدامن در راستای عرفان و سیر باطنی و روحی منجر گشته است که از آن به عرفان اسلامی یاد می‌شود. این جنبش و خیزش معنوی چنان گسترده و ژرف بود که ساحت‌های گوناگونی را در نوردید و تبدیل به درخت تنومند پر از شاخ و برگ‌های زیبا در ابعاد مختلف شد تا آنجا که تحلیل فرهنگ اسلامی برخاسته از دین بدون چشم دوختن بدان و بررسی آن میسور و ممکن نیست.

این درخت تنومند از یک سو در وادی معرفت و حقایق چنان شاخه دوانید که با کلام و فلسفه اسلامی به رقابت برخاست و در صدر مجلس معارف الهی نشست. و از سویی در وادی عمل چنان ظرافت‌هایی را گوشزد کرد که از علم اخلاق گوی سبقت ربود. و از سوی دیگر دروادی ادب چنان پیشرفت نمود که شاهکار ادب و شعر اسلامی لقب گرفت و در وادی تربیت روح و پرورش انسان‌ها به جایی رسید که در این صحنه هماوردی نداشت، به گونه‌ای که بسیاری از برجستگان پرورش‌یافته دین را باید در این سلک جستجو کرد. در وادی فهم شریعت نیز این بزرگواران بسیاری از اسرار و بطون شریعت را شورانده‌اند و از سفره معنوی شریعت همگان را بهره‌مند کرده‌اند و شهد شیرین معنویت اسلام را در کام‌ها زنده نگه داشته‌اند.

این جنبش و خیزش معنوی در سیرتاریخی‌اش حتی به آداب خاصی منتهی شد که گاه از سوی برخی به عنوان یکی از شاخصه‌های عرفان اسلامی معرفی می‌شود که از آن به آداب و مستحسنات صوفیه یاد می‌کنند. در این راستا، سلسله‌ها و فرق گوناگون دردلش پروریده شد و حتی بروز اجتماعی ویژه‌ای پیدا کرد که درجای خود به نقد و بررسی نیازمند است.

در گذر ایام، این نحله بر حسب نیاز دست به گزینش لغات واصطلاحات زد، به گونه‌ای که لغات و اصطلاحات وسیعی را به خدمت گرفت که هر یک بر گوشه‌ای از گوشه‌های این خیزش معنوی-علمی دلالت می‌کند. در کنار برگزیدن اصطلاحات رنگارنگ، علوم بدیعی را آفرید که با این علم تشنگان معرفت و عشق و معنویت را سیراب کرده‌اند.

چنین گستردگی در عرفان و تصوف اسلامی موجب می‌گردد که اندکی باید در ترسیم آن درنگ کنیم تا به دقت مشخص گردد قلمرو عرفان اسلامی تا کجاست و گسترده‌اش تا چه اندازه است؟ به طور کلی، عرفان خواهان رسیدن به حقیقت نهایی هستی و معرفت نسبت بدوست. آن حقیقتی که همه از اویند و بدو برمی‌گردند. آن حقیقت یگانه‌ای که نور وجودش همه جا را فرا گرفته، از این رو همه نشان آن بی‌نشانند.

آن حقیقت نهایی همان خداوند سبحان است که گاه از آن به واحد، و گاه هستی مطلق و یا مطلق‌ترین مطلق‌ها و گاه دیگر تعابیر یاد می‌کنند. دل‌مشغولی عارف چنین حقیقتی است که عاشقانه می‌خواهد به سمت او حرکت و سلوک کند و با او بسر برد و در او فانی شود و او را در پادشاهی مطلقش به نظاره بنشیند؛ چنان نظاره کردنی که جز از دل از دیگر امکانان ادراکی انسان برنمی‌آید، نظاره‌ای شهودی و معرفتی و کشفی در ناب‌ترین نوع آن. چنین سیر و سلوک و معرفتی سراسر با عشق و شور و سوز وگداز همراه است که تمام وجود عارف را فرا گرفته و وی را سوخته‌ای پرشور وکاملی دیده‌ور می‌سازد.

از این رو، عرفان با سیر و سلوک عاشقانه و انقطاع از همه جز خدا و تزکیه درون شروع شده و در پی فنا در او سر از معرفت شهودی نسبت به او در می‌آورد. چنان معرفتی که همه موهومات را می‌سوزاند و حقیقت یگانه را در ناب‌ترین صورت ممکن (برای مخلوق) می‌یابد. در این ساحت، همه کثرات را جلوه او می‌یابد. به بیان دیگر، عارف به وحدت شخصیه حقیقت هستی پی می‌برد.

عرفان و تصوف اسلامی نیز در دامن وحی وشریعت به معنویت و حقائق نهفته در آن راه برد و وادی‌های بسیاری را گشود و به حقایق و ظرائف شگرفی چه دربعد سیر و سلوک و امور وابسته بدان وچه در بعد معرفت و حقیقت و چه در ابعاد دیگر دست یافت.

عرفان و تصوف اسلامی در یک دسته‌بندی کلی در دو بعد «طریقت» (سیر و سلوک) و «حقیقت» (معرفت) گسترش یافته است. عرفای مسلمان در پی تجربیات عرفانیشان نسبت خود را با اسلام و دین مشخص نموده‌اند و بلکه برداشت و رویکرد خود را از دین بیان کرده‌اند. اینان در بهره‌گیری پی در پی از دین به اینجا رسیده‌اند که دین مجموعه‌ای از ابعاد سه گانه است: شریعت، طریقت، حقیقت.

«شریعت» همان احکام و دستورات دینی همچون نماز، روزه، حج و احکام معاملات و «طریقت» راه رسیدن به خدا و سیر و سلوک است و «حقیقت»معرفت الله و توحید است.

عارفان بالله این ابعاد سه‌گانه را به صورت طولی یافته‌اند. اینها می‌گویند طریقت باطن شریعت و حقیقت باطن طریقت است. و هر ظاهری حافظ باطن است، بدین معنا که طریقت و سیر الی الله بدون انجام دستورات شریعت به بی راهه منتهی می‌شود و در حقیقت «راه» به سمت خدا و طریق الی الله نخواهد بود. تنها با پیگیری بی وقفه دستورات و احکام دینی می‌توان در سیر و سلوک عاشقانه و طریق محبت قرار گرفت.

«قُلْ إِنْ کُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللهَ بَاتَّبِعُونِی یُحْبِبْکُمُ اللهُ». (. آل عمران: 31) ذوالنون مصری (درگذشته 245) گوید: «من علامات المحب الله متابعة حبیب الله فی اخلاقه و افعاله و امره و سننه». (سلمی، طبقات صوفیه، ص 30) و طریقت پایانش به معرفت شهودی نسبت به خدا و توحید می‌انجامد. هجویری در کشف المحجوب می‌نویسد: «محمد بن الفضل البلخی [درگذشته 319] گوید: «العلوم ثلاثة علم من الله و علم مع الله و علم بالله». علم بالله علم معرفت است کی همه اولیاء او، او را بدو دانسته‌اند و تا تعریف و تعرف او نبود، ایشان وی را ندانستند ... علم من الله علم شریعت بود کی آن از وی به ما فرمان و تکلیف است. و علم مع الله علم مقامات طریق حق و بیان درجات اولیاء بود. پس معرفت بی پذیرفت شریعت درست نیاید. برزش (ورزش خ) شریعت بی اظهار مقامات راست نیاید.(کشف المحجوب، ص 18) [بی برزش شریعت اظهار مقامات راست نیاید ‌ظ]»

خواجه عبدالله انصاری گوید: «شریعت را تن شمر و طریقت را دل و حقیقت را جان. شریعت، حقیقیت را آستان است. حقیقت بی شریعت، دروغ و بهتان است. حقیقت دریا است و شریعت کشتی. اگر به کشتی در دریا نشستی به پشتی، و غَرابة (غَرابه: ظرف شیشه‌ای که در آن شربت و مایعات ریزند) مراد شکستی. شریعت گوید: پاکدامن باش؛ حقیقت گوید: با من باش».( رسائل جامع، ص 65  )

با چنین رویکردی عارفان بالله روش و علم خود را مدیون شریعت و دین می‌دانند. جنید بغدادی که در نزد عرفا شیخ الطائفه لقب یافته است، می‌گوید: علم ما و روش ما مقید به کتاب و سنت است.( قشیری، رساله قشیریه، ص 72)

منبع :

·    یزدان پناه سید یدالله، سیری در تاریخ عرفان اسلامی، موسسه آموزشی پژوهشی امام خمینی (ره) 

از جمله کاربردهای تمثیلی در تبیین وحدت شخصیة وجود و چگونگی کنار آمدن این وحدت با کثرات، تمثیل یک و اعداد است. از یک سو، واحد یا یک، عدد نیست، و از سوی دیگر، اعداد از دو تا بی‌نهایت ـ که به نحو لایقفی پیش می‌روند‌ـ چیزی جز تکرار یک نیستند. بنابراین کثرت عدد از وحدت یک پدید آمده‌ است، و یک، خود را در ظرف اعداد، کثیر کرده است: الواحد متطوّر فی کثره الاعداد والاعداد اطوار الواحد.

همین نسبت با ظرایف موجود در آن، میان وجود واحد حق و کثرات عالم نیز برقرار است؛ زیرا چنان‌که پیش‌تر به‌تفصیل مطرح شد، حق‌تعالی همان وجود واحد متطور و متشأن در کثرت اطوار و شئون است، و این اطوار و شئون جز همان واحد مقیدشده نبوده، اطوار و شئون و مراتب اویند.

به بیان دقیق تر می توان این تمثیل را این چنین بیان نمود:  واحد داراى دو نوع وحدت است:

o       وحدت ‏حقیقى

o       وحدت عددى

واحد از جنبه اول، قابل تکرار و تعدد نیست و از این‏جنبه است که واحد بدون تجافى ازمقام خود، اعداد مختلف تا بی ‏نهایت را به وجود می آورد به این معنا که واحد، در تنزل خود و اختلافات اضافى که به وسیله این ‏تنزل پیدا می ‏کند، محفوظ است‏ با آنکه اعداد، چیزى جز واحد مضاعف نیستند،پس واحد در عین حفظ مقام خود به عنوان واحد، مقوم جمیع مراتب اعداد است.

واحد از جنبه دوم در اعداد، سارى نیست، بلکه مقابل آنهاست. حال این دوجنبه به یک حقیقت موجودند و واحد با این دو جنبه خود نمونه ‏اى است از وجودحق از آن رو که حق هم در مرتبه غیبى باقى است وهم در عین حال به وسیله ‏تجلى، محقق مراتب مختلف وجود است، به نحوى که هر مرتبه ‏اى همان تجلی ‏است از حیث تخصص واضافه آن به عین ثابت. با این وصف، وجود حق از حیث ‏مرتبه، مباین است ‏با دیگر مراتب، چنان که واحد در عین تکرر، واحد بودن وهویت‏ خود را از دست نمی ‏دهد، به علاوه همانطور که همه اعداد به جمیع جهات،محتاج واحدند و واحد به هیچ وجه به عددى محتاج نیست، همین طور در مورد رابطه ممکنات با حق تعالى چنین است.

وقتی عدد واحد (یک) تکرار شود، به ترتیب با یک بار تکرار، عدد 2، با دوبار تکرار، عدد 3 و با سه ‏بار تکرار، عدد 4 و ... حاصل می‏شود. از این رو، اگر عدد واحد تکرار نشود، هیچ عددی حاصل نخواهد شد. لذا می‏توان گفت که همه اعداد برای ظهور و تحقق خود، نیازمند ظهور واحد هستند، در حالی که واحد در مقام ذات خود از وجود اعداد و از ظهور به صور آنها بی‏نیاز است. در این تمثیل، مراد از واحد، وجود مطلق حق و منظور از اعداد و مراتب مختلف آنها، اعیان ثابته و احکام و آثار آنها و موجودات خارجی است.

تمثیل یک و اعداد در آثار عرفانی

محی‌الدین‌بن‌عربی دربارة این تمثیل در جلد اول از فتوحات مکیه می‌گوید:

... فإنّ الإثنین لا توجد ابداً ما لم تَضِفْ الی الواحد مثلَه وهو الإثنین ولا تصحُّ الثلاثه ما لم تزد واحداً علی الإثنین وهکذا إلی ما لا یتناهی، فالواحد لیس العدد وهو عین العدد ای به ظهر العدد فالعدد کله واحد؛ (فتوحات مکیّه، ج۱، ص۶۴.)

... همانا دو هرگز به وجود نمی‌آید تا زمانی که به یک مثل آن را نیفزایی، و این حقیقت دو است، و سه شکل نمی‌گیرد مادام که یکی بر دو اضافه نکنی، و همچنین است اعداد دیگر تا بی‌نهایت. پس یک، عدد نیست و عین عدد است؛ یعنی به واسطة یک، عدد ظهور می‌یابد. پس [می‌توان گفت] عدد همه‌اش یک است.

همچنین درفصوص الحکم، به این تمثیل اشاره کرده است و درباره آن می‏گوید : «وظهرت الاعداد بالواحد فی المراتب المعلومه . فأوجد الواحدُ العددَ و فَصّل العددُ الواحد.» (ابن‏عربی، 1366، فص ادریسی)

تاج الدین خوارزمی از شارحان معروف کتاب فصوص الحکم، پس از نقل عبارت فوق می‏گوید :

«چون ظهور واحد در مراتب متعدده، مثال تام بود مر ظهور حق را در مظاهرش، شیخ این کلام را توطئه(مقدمه) ساخت از برای شروع در تقریر عدد و ظهور واحد در وی، تا محجوب بدین مثال استدلال کند بر تکثر واقع در وجود مطلق، با وجود عدم خروج وجود مطلق از واحد حقیقی بودن.» (خوارزمی، 1364، ص 221)

و باز در فتوحات می خوانیم: ... فهو بمنزله سریان الواحد فى منازل العدد. (فتوحات، ج (چاپ جدید)، ص 114)

جامى : «و کما ان فى الحروف سر التوحید و احتجاب الوحده بالکثره فکذلک فى الاعداد، لان‏العدد هو الواحد المحتجب بلباس العدد الا ترى ان العدد ملتئم من ماده - هى الواحد - و صوره - هی ‏الوحده - به‏»

صدرالمتألهین با الهام از آثار عرفا، این مثال را در آثار خود مطرح می‌کند و آن را بهترین مثال در این زمینه می‌شمارد:

... بهترین مثال‌ها در تقریب به ذهن، مثال زدن به یک و نسبت آن به مراتب کثرت عددی است...؛ زیرا یک، به تکرارش عدد را پدید می‌آورد؛ به دلیل آنکه اگر یک تکرار نشود، حصول عدد ممکن نخواهد بود، و [از سویی] در عدد چیزی جز حقیقت لابشرطیِ یک وجود ندارد.... بنابراین اینکه یک به تکرارش عدد را به وجود می‌آورد مثالی است برای آنکه حق‌تعالی با ظهورش در آیات و مظاهر عالم، خلق را پدید می‌آورد... و ارتباط بین یک و عدد، مثالی است برای [تبیین] ارتباط بین حق و خلق... . (اسفار، ج۲، ص۳۰۸)

علامه حسن زاده آملی می نویسند: از جمله مطالب که در پیرامون وحدت معنون است، مضاهات آن با وجود به وجوه عدیده است از آن جمله این که عدد به تکرار واحد تحقق مى‏یابد یعنى اعداد تکرار وحدت‏ اند و هر عدد جز وحدت مکرره نیست و تکرار شى‏ء ظهورات او است و ظهورات شى‏ء جداى از او نیست، این امر در واحد و اعداد مثال و مضاهى ایجاد حق صور اشیاء را است‏.

تفصیل عدد مراتب واحد را مثال مظهر بودن موجودات مر وجود حق سبحانه و نعوت جمالیه و صفات کمالیه او را است در این دو امر ایجادى و مظهرى‏.

(رساله وحدت از دیدگاه عارف و حکیم، صص: 28 و 29)

... نقل دو بیتى از گلشن راز و کلام شارح لاهیجى مناسب مى‏نماید:

شد آن وحدت از این کثرت پدیدار             یکى را چون شمردى گشت بسیار

یعنى آن وحدت حقیقى که هستى مطلق است از این کثرت مرایا که اعیان ثابته‏ اند به مقتضاى شئونات ذاتیه که مستلزم جلاء و استجلاء است پدیدار شد یعنى ظاهر گشت و با وجود آن که در صورت کثرت و تعینات ظهور کرده هیچ کثرتى در حقیقت آن وحدت لازم نیامد مثل واحد که دو بار بشمارى دو شود، و سه بار بشمارى سه شود، و چهار بار بشمارى چهار شود و على هذا و از بسیارى شمردن ذات واحد به حقیقت کثیر نمى گردد فاما در هر شمارى آن واحد به خصوصیت صفتى و اسمى ممتاز می ‏گردد

چون ظهورات و تجلیات وحدت حقیقى در مجالى کثرات جهت اظهار کمالات صفات غایت پذیر نیست اشاره بدین معنى نموده می فرماید:

عدد گر چه یکى دارد بدایت             ولیکن نبودش هرگز نهایت‏

یکى که واحد است مبدا و منشا جمیع اعداد است و ظهور این مبدا که یکى است بصورت اعداد متکثره و مخصوص شدن آن مبدا که واحد است در هر مرتبه از این مراتب اعداد به اسمى و صفتى و خصوصیتى است چنانچه در مرتبه اولى که بصورت دیگر تجلى می ‏نماید دو می خوانند، و در مرتبه دیگر سه می ‏نامند نمودارى است بر اسرار وجود مطلق و ظهور او در مراتب کثرات و تعینات مع بقائه على الوحده الحقیقیه‏

واحد عدد نیست بلکه منشا جمیع اعداد است و همه از او حاصل شده‏ اند و اوست که عین همه اعداد است و عدد به حقیقت اعتبار تکرار تجلى واحد است و اگر فى المثل یکى از هزار بردارى هزار نماند اگر بصیرتى دارى نظر به این ارتباط کن و تجلى وحدت مطلقه را در مراتب کثرات مشاهده نما و یقین بدان که غیر یک حقیقت نیست که به حسب تکثر مرا یا کثیر نموده و این نمود کثرات قادح وحدت وى نمى گردد.

و ما الوجه الا واحد غیر انه             اذا انت اعددت المرایا تعددا

اگر چه بدایت و منشا عدد یکى است و مبدا همه واحد است فاما عدد را هرگز نهایت پدید نیست چه اعداد از اعتبار تکرار واحد ظاهر می ‏گردد و اعتبارات بى نهایت است و بنابراین اعداد را نیز نهایت نیست و این معنى اشارت است به عدم انحصار ظهورات الهى در مظاهر نامتناهى‏.

(رساله وحدت از دیدگاه عارف و حکیم، صص: 29 و 30)ا

تمثیل یک و اعداد در ادبیات عرفانی

عبدالرحمن جامی پس از طرح مثال «یک و عدد»، اعداد را لباس یک و یک را محجوب در آنها می‌شمارد و از عزالدین محمود کاشی (م ۷۳۵) این مثال را در قالب نظم این‌چنین نقل می‌کند:

کثرت چو نیک در نگری عین وحدت است             ما را شکی نیست در این گر ترا شَکَسْت

در هر عدد ز روی حقیقت چو بنگری                   گر صورتش ببینی و گر ماه یِکَسْت

(نقد النصوص، ص ۶۹)

جامی :

 تحصیل وجود هر عدد از احد است                         تفصیل مراتب احد از عدد است

عارف که ز فیض روح قدسش مدد است                 ربط حق و خلقش این چنین معتقَد است

مولانا :

گرهزارانند یک تن بیش نیست                             جز خیالات عدد اندیش نیست

شیخ عزالدین محمود کاشانى:

کثرت چو نیک درنگرى عین وحدت است                     ما را شکى نماند در این گر ترا شکیست

در هر عدد ز روى حقیقت چو بنگرى                            گر صورتش ببینى و گر ماده‏اش یکیست

شبستری :

شد آن وحدت از این کثرت پدیدار                       یکى را چون شمردى گشت‏بسیار

عدد گرچه یکى دارد بدایت                                 ولیکن نبودش هرگز نهایت

همه یار است و نیست غیر از یار                          واحدى جلوه کرد و شد بسیار

جهان را دید امر اعتبارى                                     چو واحد گشت در اعداد جارى

جهان خلق و امر آنجا یکى شد                             یکى بسیار و بسیار اندکى شد

همه از وهم تست این صورت غیر                        که نقطه دایره است از سرعت‏سیر

حاجی سبزواری :

گر بپویی تو هر عدد را نیست                          جز یکی در قوامشان مدخل

در جمله مراتب اعداد لا یقف                            نبود به پیش دیده اسرار غیریک

منابع :

  • یزدان پناه  سید یدالله، مبانی و اصول عرفان نظری، صص 165 تا 166
  • امینی نژاد  علی، حکمت عرفانی، صص 179 تا 200
  • یزدان پناه  سید یدالله، درس های شرح تمهید القواعد جلسه 15 تا 16
  • حسن زاده آملی -- حسن، رساله وحدت از دیدگاه عارف و حکیم، صص: 28 و 29