عرفان شیعی

عرفان اسلامی در بستر تشیع

عرفان شیعی

عرفان اسلامی در بستر تشیع

۵۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «وحدت وجود» ثبت شده است

بطور کلی موضوعات عرفانی در قرن سوم مجموعه متنوع و متفاوتی را دربرمی‌گرفت که ساده‌ترین مباحث همچون زهد تا پیچیده‌ترین و حساس‌ترین موضوعات مانند عشق، سکر، فنا و وحدت وجود درآن بچشم می‌خورد همین تنوع سبب شد تا گروه‌ها و مشرب‌های مختلفی در این قرن شکل گیرند که مشی آنها با هم متفاوت و گاه متعارض بود.

این مشرب‌های گوناگون که از اختلاف نظرها و تفاوت آراء و دیدگاه‌های مشایخ عرفانی سرچشمه می‌گرفت، مرزبندی‌هایی را در میان متصوفه پدید آورد و سبب دسته بندی‌هایی شد که بعداً به آنها سلسله های تصوف اطلاق کردند و بعدها در شکلی کلّی‌تر، مکتب نامیدند؛ همچنان که مبنای تقسیم بندی هجویری (م ۴۶۵ه ق) عارف و مؤلف مشهور عرفان قرن پنجم هجری نیز دربارة گروه‌های دوازده‌گانه صوفیه، برهمین اساس، یعنی تفاوت مشرب‌های عرفانی بود پاره ای از این مشرب‌های عرفانی راه اعتدال در پیش گرفتند و برخی دیگر در مسیری گام نهادند که حسّاسیت اهل شریعت و فقها را برانگیخت.

در قرن سوم، بموازات رواج شیوة معتدل ابوسلیمان دارانی (م ۲۱۵ه ق)، حارث محاسبی (م ۲۴۳ه ق)، ابوسعید خرّاز (م ۲۸۶ه ق)، سری سقطی (م ۲۵۳ه ق) و جنید بغدادی، مشرب بایزید بسطامی ظهور میکند که به ظاهر در تقابل با آنها بود.

منابع :

  • عطار نیشابوری، فریدالدین محمد، تذکره اولیاء، تصحیح و توضیح محمد استعلامی، ص ۳۳۴

وی قدوة قایلان به وحدت وجود است و بسیاری از فقها و علمای ظاهر در وی طعن کرده‌اند و اندکی از فقها و جماعتی از صوفیه وی را بزرگ داشته‌اند فخّموُه تفخیماً عظیماً. (نفحات الانس، ص ۵۴۵)

ایشان مؤسس عرفان نظری هستند و عمده کارشان در فصوص و فتوحات است. در این دو کتاب کاری کرده که هنوز هم عرفا و محققین عرفان نظری جیره‌خوار سفره اویند. مشکل اصلی ابن عربی غموض مطالب و تعابیر گزنده است که عمدتاً در فصوص و فتوحات می‌باشد. جامی در این زمینه می‌فرماید: «دو اعظم اسباب طعن طاعنان در وی کتاب فصوص الحکم است، و همانا که منشأ طعن طاعنان یا تقلید و تعصب است یا عدم اطلاع بر مصطلحات وی، یا غموض معانی و حقایقی که در مصنفات خود درج کرده است. آن مقدار حقایق و معارف که در مصنفات وی، بتخصیص در فصوص و فتوحات، اندراج یافته است در هیچ کتاب یافت نمی‌شود و از هیچ کس از این طایفه ظاهر نشده است». (نفحات الانس، ص ۵۴۷)

در تاریخ امام یافعی – رحمة الله تعالی – مذکور است که گفته‌اند وی را با شیخ شهاب‌الدین سهروردی – قدس الله تعالی روحها – اتفاق ملاقات و اجتماع افتاده است و هر یک از ایشان در دیگری نظر کرده، و آنگاه از یکدیگر مفارقت نموده‌اند بی آنکه در میان ایشان کلامی واقع شود. بعد از آن وی را از حال شیخ شهاب‌الدین پرسیده‌اند گفته است: «رجلٌ مملو من قَرْنِه الی قدسه من السّنة» و شیخ شهاب‌الدین را از حال وی پرسیده‌اند گفته است که: «هو بحر الحقائق».

و نسبت خرقه وی درتصوف به یک واسطه به شیخ محیی‌الدین عبدالقادر گیلانی – قدس الله تعالی سره – می‌رسد و نسبت دیگر وی در خرقه به خضر – علیه اسلام – می‌رسد به یک واسطه. (نفحات الانس، ص ۵۴۶)

در فتوحات می‌آورد که در سنه ستّ و ثمانین و خمسائه در مجلس ما حاضر شد یکی از علما که بر مذهب فلاسفه رفته و اثبات نبوت چنانکه مسلمانان کنند نکردی و انکار خوارق عادات و معجزات انبیاء – علیهم السلام – کردی. و اتفاقا فصل زمستان بود و در مجلس منقل آتش افروخته بودند. آن فلسفه گفت که عامه می‌گویند که: ابراهیم را – علیه السلام – در آتش انداختند و نسوخت و این محال است زیرا که آتش بالطبع محرق است مَر اجسام قابل را. پس بنیاد تأویل کرد و گفت: مُراد به آتش مذکور در قرآن، آتش غضب نمرود است و مُراد به انداختن ابراهیم در آن آتش آن است که آن غضب بر وی واقع شد و مراد به آنکه آن آتش وی را نسوخت آن که غضب را بر وی نراند به جهت غلبه ابراهیم بر وی به دلیل و حجت بود چون آن فلسفه از کلام خود فارغ شد، بعضی از حاضران مجلس – و ظاهر آن است که شیخ به آن خود را می‌خواهد – گفت: چه می‌گویی؟ که ترا صدق آنچه خدای تعالی گفته است که: آتش را بر ابراهیم –علیه السلام – بَرْد و سلام گردانیدم، بنمایم و مقصودش از این رفع انکار معجزه ابراهیم است – علیه السلام – نه اظهار کرامت خویش. آن منکر گفت که: این نمی‌تواند بود. گفت: این آتش که در این منقل است همان آتش هست که می‌گویی بالطبع محرق است؟ گفت: هست. منقل را برداشت و آتش‌ها را در دامن منکر ریخت و مدتی بگذشت و به دست خود هر طرف می‌گردانید و جامه وی نسوخت. باز آن آتش را در منقل ریخت و منکر را گفت: دست خود بیار! چون دست وی به نزدیک آتش رسید بسوخت. پس گفت: روشن شد که سوختن و ناسوختن آتش به فرمان خداوند است – سبحانه – نه به مجرد طبع؟ منکر اعتراف نمود و ایمان آورد». (نفحات الانس، ص ۵۵۰)

باری اگر غیر از فصوص و فتوحات نداشته باشیم خود این دو کتاب گواه بر عظمت روحی ابن عربی می‌باشد. به فرموده علامه طباطبائی – قدس الله سره – فصوص مشت مشت مطلب می‌دهد و فتوحات، دامن دامن.

منابع :

  • یزدان پناه-سید یدالله، سیری در تاریخ عرفان اسلامی، موسسه آموزشی پژوهشی امام خمینی (ره)

عمدتاً در سنت فکرى، فرهنگى اسلام و به لحاظ تاریخى، عرفان نظرى در دوره دوم و سوم آن، شکل گرفته است. در یک تقسیم‌بندى کلى، عرفان نظرى سه مرحله تاریخى را پشت سر نهاده است:

۱ - مرحله اول، عرفان نظرى مطرح شده از سوى عارفان پیش از ابن‌عربى، یعنى قبل از قرن هفتم است. پیدایش عرفان و بروز نحله‌اى آن، به قرن دوم باز مى‌گردد. پس از این قرن تا قرن هفتم، بزرگانى از اهل معرفت ظهور مى‌کنند که به بسیارى از حقایق پرداختند و یک دسته از معارف را از راه شهود یافتند و گزارش کردند، ولى این گزاره‌ها آن‌قدر منظم نیست که به صورت یک علم درآید؛ گرچه از آن بزرگان، همچون بایزید بسطامى، حلاج و نفّرى در کتاب مواقف، گزارش‌هاى خوبى به دست ما رسیده است. عین‌القضاة همدانى نیز در اواخر این مرحله، به حکمت عارفانه و عرفان نظرى پرداخته است.

پس عرفان نظرى، که شعبه‌اى از شعبه‌هاى عرفان اسلامى ‌است، در دل همان دوره اول و لابه‌لاى عرفان عملى ذکر مى‌شده، اما هنوز به شکل دستگاهى سازوار و هستى‌شناختى نیست؛ یعنى عارفان با اینکه حتى در همان دوره نخستین، ادعاى وحدت وجود و نیز ادعاهاى دیگر را مطرح کردند، هنوز چنان نبود که از عرفان عملى استقلال یافته باشد، و در لابه‌لاى آن مباحث و در ضمن متون عرفان عملى به عرفان نظرى مى‌پرداخته‌اند. بنابراین هنوز به صورت یک علم و نظام هستى‌شناختى با همه فروع آن درنیامده بود؛

۲ - عرفان دوره دوم از ابن عربى تا جامى (قرن هفتم تا نهم) است. با آمدن ابن عربى جهشى در عرفان نظرى روى داد و آثار عرفانى این سه قرن تقریباً شرح بیانات ابن عربى به شمار مى‌آید. در این دوره نقش قونوى به منزله قوى‌ترین شاگرد ابن عربى، بیشتر مطرح است. اصولاً از این دوره به بعد، کتاب‌هاى مستقلى در باب عرفان نظرى نگاشته شده است که در آنها به طور اندک به عرفان عملى پرداخته‌اند. در واقع عرفان نظرى، شکل گرفته و به حدى رسیده است که، در مقابل فلسفه و کلام، به مسائل هستى‌شناختى به صورت نظام‌مند توجه کرده است، و از این به بعد، امکان مى‌یابد که در برابر فلسفه و کلام عرض اندام کند؛ نظیر کارى که قونوى در مفتاح الغیب کرده است؛

۳ - عرفان نظرى دوره سوم از ملاصدرا آغاز مى‌شود. از قرن نهم به بعد، افولى در عرفان رخ مى‌دهد و محققانى که در سنت عرفان نظرى تحقیقات نوینى داشته باشند، به چشم نمى‌خورند. اما پس از ملاصدرا محققانى را در این سنت مى‌یابیم؛ شخصیت‌هایى چون آقا محمدرضا قمشه اى، میرزا هاشم اشکورى و بسیارى از دیگر بزرگان.

پس مراد از عرفان نظرى در این بحث، عرفان نظرى اسلامى از ابن عربى تا کنون است. از این پس، یعنى از دوره دوم به بعد، دستگاه سازگار هستى‌شناسانه‌اى داریم که به صورت منظم مباحث را از نقطه خاصى آغاز، و چینش نظام عالم را به طور کامل تبیین مى‌کند.

بنابراین مراد از عرفان نظرى، به منزله یکى از اضلاع این ادعا، هستى‌شناسى شهودى است؛ معارف و گزاره‌هایى که معطوف به مباحث هستى‌شناسانه بوده و از راه شهود به دست آمده است.

منابع :

  • یزدان پناه، یدالله - دوفصلنامه معارف عقلی- مرکز پژوهشی دائرة ‌المعارف علوم عقلی اسلامی – پیش شماره سوم (عرفان اسلامی)

دوره نخست، دارای ویژگی هایی است که مهم ترین آن به لحاظ موضوع این نوشتار، بروز و ظهور آموزه های عرفان نظری به صورت پراکنده در میان سخنان مشایخ و آثار پدید آمده در این دوره است. به بیان دیگر، خطوط عمده و مباحث کلان عرفان نظری در این دوره به طور اجمالی پدیدار گشت و بسترها و بن مایه های تبلور جدّی علم عرفان نظری در دوره های بعدی را فراهم ساخت.

توضیح بیش تر آن که ، پس از پیدایش عرفان به عنوان یک تبار و جریان فرهنگی و اجتماعی با گذشت زمان، به تدریج حجم قابل توجهی از اقوال و سخنان و افعال مشایخ چند دهه نخست پدید آمد. درعین حال چهره غالب دوره نخست، صبغه سلوکی آن است. در این دوره، با خیل گسترده ای از مشایخ عرفانی با صبغه هایی از زهد، عبادت، ریاضت، محبت و عشق، تهذیب نفس و ... مواجه هستیم تا آن جا که می توان چند سده نخست این دوره به ویژه تا سال 350 ق را عصر طلایی عرفان عملی نامید. در این دوره، بسیاری از منازل و مقامات سلوکی شناخته شده و مورد تجزیه و تحلیل قرار گرفتند و کتاب های با ارزشی در زمینه عرفان عملی و ترتیب مقامات؛ مانند: صد میدان، و منازل السائرین خواجه عبدالله انصاری (م 481 ق) پدید آمد.

در این میان، برخی از مشایخ چند سده اول، جنبه و چهره معرفتی بیش تری داشته و یا معارف نظری افزون تری از آنها به جای مانده بود؛ مانند: ابراهیم ادهم (م 161 تا 166 ق) ، ابوسعید خرّاز (م 279 ق)، جنید بغدادی (م 297 ق)، حسین بن منصور حلاج (م 306 یا 309 ق)، حکیم ترمذی ( م ابتدای قرن چهارم)، ابن عطاء آدمی (م 309 یا 311 ق)، شبلی (م 334 ق)، نفّری (م 354)، ابوطالب مکّی (م 383 یا 386 ق)، ابو العبّاس قصّاب آملی (م حدود 242 ق)، و ... تجارب گسترده عرفانی و سخنان معرفتی این گروه از اهل معرفت که بخش مهمی از آن، تعابیری برآمده از شهودات یا تفسیر و تأویل و تطبیق متون دینی بود به طور پراکنده در فضای عرفانی رواج یافته و بین مشایخ و شاگردان و در افواه اهل معرفت ردّ و بدل می گشت.

در قرن چهارم و پنجم، عده ای کوشیدند تا این سرمایه غنی و گسترده را گزارش و در حدّ امکان آن را با همه جوانبش خواه عرفان عملی یا نظری، خواه تراجم و کلمات مشایخ، و ... ثبت و ضبط نمایند. بدین ترتیب، کتاب های گرانقدری پدید آمدند که غالب آنها جنبه دایرة المعارفی داشتند. در این کتاب ها، مسائلی چون گزارش زندگی و احوال عارفان پیشین و نقل اقوال و آرای آن ها، مقامات و کرامات مشایخ بزرگ، ذکر مقامات و منازل، نکته های عملی یا نظری، عقاید عرفا در زمینه های مختلف، بیان و شرح اصطلاحات، مسائل متفرّقه، و ... درج شده است. هر چند در این کتاب ها، صبغه عرفانی عملی غالب است، لکن در لابه لای مباحث آن ها، مسائل و مباحث عرفان نظری نیز درج شده است. مهم ترین این کتاب ها، عبارتند از:

  • اللمع تألیف ابو نصر سرّاج طوسی (م 378 ق)؛
  • التعرّف لمذهب اهل التصوّف نوشته محمد کلاباذی (م 380 ق)؛
  • آثار ابو عبد الرحمن سلمی (م 412 ق) که از بزرگ ترین گزارشگران احوال عارفان پیش از خود است؛ مانند: طبقات الصوفیه، درجات المعاملات، حقایق التفسیر، جوامع آداب الصوفیه، عیوب النفس و مداومتها، آداب الصحبه و حسن العشره، مناهج العارفین، نسیم الأرواح، الفتوّه، ملامتیه و الصوفیه و أهل التفتوّه، مسأله صفات الذاکرین و المتفکرین، المقدّمه فی التصوّف و حقیقته، کتاب الأربعین فی التصوّف، غلطات الصوفیه؛
  • حلیه الأولیاء و طبقات الأصفیاء ، نوشته ابو نعیم احمد بن عبدالله اصبهانی (م 430 ق) که در آن به بیان احوال و اقوال حدود 700 تن از عارفان و زاهدان پرداخته و کتابی ارزشمند در این زمینه است؛
  • رساله قشیریه نوشته ابوالقاسم قشیری (م 465 ق)؛
  • کشف المحجوب تألیف علی هجویری (م 470 ق)؛
  • عوارف المعارف نوشته شهاب الدین ابوحفص سهروردی (م 632 ق).

دراین آثار، برخی از آموزه های عرفان نظری به صورت موجز و پراکنده در لابه لای مباحث دیگر به چشم می خورد. از سویی، بعضی از آثار که در زمینه عرفان عملی نگاشته شده اند نیز شامل پاره ای از آموزه های معرفتی و معارف نظری توحیدی به صورت کم رنگ بودند؛ مانند:

  • قوت القلوب فی معامله المحبوب نوشته ابو طالب مکّی (م 387 ق)؛
  • منازل السائرین اثر خواجه عبدالله انصاری (م 481 ق)؛
  • مشرب الأرواح تألیف روزبهان بقلی شیرازی (م 606 ق).

حاصل آن که ، بررسی متون و شواهد تاریخی گزارشگر از دوره نخست، به خوبی نشان می دهد که معارف عرفان نظری، به طور اجمالی در دوره نخست پدید آمده اند، ولی هیچ کس نتوانست این معارف وسیع و عمیق را در قالب یک دستگاه نظام مند هستی شناختی و بر محور وحدت وجود بگنجاند و به آن ها ساختاری منسجم و سازوار بخشد. در اواخر این دوره، آثاری با صبغه عرفان نظری بیش تری پدید آمدند؛ مانند : مشکاه الأنوار نگاشته ابو حامد غزالی (م 505 ق)، و زبده الحقایق، و تمهیدات نوشته عین القضاه همدانی (م 525 ق). البته، این آثار از نظر گستردگی و نیز عمق، هیچ گاه قابل مقایسه با آنچه ابن عربی در این عرصه ارائه نمود نمی باشند، ولی به طور روشنی نشانگر وجود رگه های قوی از عرفان نظری در دوره نخست هستند. 

نتیجه آن که، بررسی این محورها ونظایر آنها نشان می دهد که تقریبا یک دوره اجمالی مباحث عرفان نظری در دوره نخست شکل گرفته است که در حدّ خود بی نظیر می باشد و حتّی اگر مباحث بعدی و آثار ابن عربی نیز نبود، همین مقدار برای رقابت با بسیاری از اندیشه های عارفان سنّت های دیگر کفایت می کند. از همین رو، این دوره را دوره جوانه ها می نامیم.

منابع :

  •  یزدان پناه سید یدالله، فروغ معرفت، موسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی (ره)، صص 52 تا 63

این دوره از پیدایش عرفان اسلامی، یعنی اواسط قرن دوم (حدود 150 ق) آغاز شده و تا عصر ابن عربی (اواخر قرن ششم و اوائل قرن هفتم) امتداد می یابد. مراد از پیدایش عرفان اسلامی، زمانی است که عرفان در برابر دیگر تبارهای فرهنگی ، بروز اجتماعی فرهنگی پیدا کرد و به عنوان یک جریان فرهنگی و علمی مستقل در جامعه شناخته شد؛ یعنی از اواسط قرن دوم که عرفان یک تبار فرهنگی خاص پدید آورد. در صدر اسلام، در عین این که دغدغه های کلامی، عقلی و عرفانی وجود داشت، لکن هر یک از آنها هنوز به صورت جریان فرهنگی خاص در برابر دیگر جریان های فرهنگی  که به پدیدار شدن تبار فرهنگی در سطح اجتماع و بروز قوی سلایق و دغدغه ها و صفف بندی اجتماعی نیاز دارد  در نیامد . اما با گذشت زمان، این جریان ها آهسته آهسته از دل حرکت های علمی  فرهنگی سر بر آورد و هر یک به عنوان جریانی علمی یا فرهنگی در مقابل یکدیگر شناخته شدند. همین روند در مورد عرفان اسلامی و شاخه های عملی و نظری و فرهنگی آن نیز صدق می کند. به بیان دیگر، پیدایش عرفان اسلامی به لحاظ محتوا هم زمان با ظهور اسلام است، اما شکل گیری تبار فرهنگی و گروه اجتماعی ویژه ای با عنوان صوفیه و عرفا در حوزه فرهنگی مسلمانان، مانند دیگر نحله های کلامی، فقهی و .... متأخّرتر از صدر اسلام می باشد.

در ابتدا در اثر تشویق دین به مجاهدت های نفسانی و جهاد فی سبیل الله و به ویژه جهاد فی الله ، بیش تر عرفان عملی میدان دار عرصه عرفان اسلامی بود. عارفان مجاهد با طی مراحل و منازل سلوکی، به تدریج به مراحل نهایی سلوک  که مقاماتی شهودی است  دست می یافتند. همین امر راه را برای پیدایش علم عرفان عملی و سپس عرفان نظری باز نمود؛ چرا که محصول منازل نهایی سلوکی، معرفت های حضوری شهودی است که مشایخ دوره نخست به اوج آن، یعنی فنا، بقا، توحید و ... دست یافتند. انباشته شدن تدریجی این معارف و نیز ترجمه و تعبیر آن ها توسط عارفان، باعث پدیده‌ایی اجمالی عرفان نظری در همین دوره نخست گردید. در این دوره، هر یک از مشایخ، به طور پراکنده معارفی را که بدان دست یافته بود ابراز می کرد. از این رو ، در دوره نخست عرفان نظری، به صورت آموزه های پراکنده و غیر مبسوط و در حدّ و اندازه های آغازین پدید آمده و خطوط و سرفصل های عمده آن به طور اجمالی حاضر بود، ولی هنوز به صورت دستگاهی سازوار با اصطلاحات مستقرّ و ساختاری منسجم و تکامل یافته بروز نیافته بود.

عرفان اسلامی در آغاز عمدتا صبغه ی عملی آن هم با غلبه زهد و عبادت دارد. سیطره رویکرد عملی در عرفان اسلامی تا قرن ششم هجری ادامه دارد. اما از همان آغاز و بر اثر مجاهدات نفسانی به تدریج معارفی بر سالکان کوی طریقت منکشف می شود که به صورت پراکنده در آثار آنها انعکاس یافته است.

پیدایش عرفان و بروز نحله‌اى آن، به قرن دوم باز مى‌گردد. پس از این قرن تا قرن هفتم، بزرگانى از اهل معرفت ظهور مى‌کنند که به بسیارى از حقایق پرداختند و یک دسته از معارف را از راه شهود یافتند و گزارش کردند، ولى این گزاره‌ها آن‌قدر منظم نیست که به صورت یک علم درآید؛ گر چه از آن بزرگان، همچون بایزید بسطامى، حلاج و نِفّّرى در کتاب مواقف، گزارش‌هاى خوبى به دست ما رسیده است. عین‌القضات همدانى نیز در اواخر این مرحله، به حکمت عارفانه و عرفان نظرى پرداخته است.

پس عرفان نظرى، که شعبه‌اى از شعبه‌هاى عرفان اسلامى‌است، در دل همان دوره اول و لابه‌لاى عرفان عملى ذکر مى‌شده، اما هنوز به شکل دستگاهى سازوار و هستى‌شناختى نیست؛ یعنى عارفان با اینکه حتى در همان دوره نخستین، ادعاى وحدت وجود و نیز ادعاهاى دیگر را مطرح کردند، هنوز چنان نبود که از عرفان عملى استقلال یافته باشد، و در لابلاى آن مباحث و در ضمن متون عرفان عملى به عرفان نظرى مى‌پرداخته‌اند. بنابراین هنوز به صورت یک علم و نظام هستى‌شناختى با همه فروع آن درنیامده بود؛

در سده سوم با کتاب های مهمی مانند اللمع ابونصر سراج طوسی ، التعرف کلاباذی و قوت القلوب ابوطالب مکی روبرو می شویم که بخشی از آنها هر چند اندک به تبیین معارف توحیدی اختصاص یافته است.

در برخی آثار مانند کتب عین القضاه همدانی، ابوحامد محمد غزالی، روزبهان بَقلی شیرازی اصرار معرفتی از طریق بیان معانی لطیف و جملات نغز بیان شده است با این حال هنوز علمی مستقل که فقط به معارف و حقایق هستی شناسانه بپردازد ظهور ننموده است و هر چه هست حیات ضمنی عرفان نظری در لابلای حجم انبوهی از مباحث عرفان عملی و دستورالعمل ها می باشد.

نکته ای که در این میان نباید از نظر دور داشته شود آن است که با وجود تفکیک ناپذیری عرفان عملی و نظری در دوره اول شواهد قاطعی داریم که توجه عارفان سده های نخستین را به این دو جنبه متفاوت تصوف نشان می دهد. با نگاهی به آثار این دوره به تعابیر خاصی مانند علم بالله و علم اشاره و علم حقیقت بر می‌خوریم که در واقع به معارف هستی شناختی حاصل از شهود عارف اشاره دارند. از آن مهم تر و واضح تر تفکیک مهمی در عرفان است که مراتب کلی سلوک را به شریعت و طریقت و حقیقت تقسیم می نماید. در این مراتب سه گانه طریقت بطور خاص به عرفان عملی اشاره دارد و حقیقت که برآیند سیر و سلوک در طریقت عرفانی است به معارف حاصل شده برای عارف اشاره دارد که در عرفان نظری بکار می آید.

خلاصه این که در این دوره با علم عرفان نظری روبرو هستیم، یعنی گزاره‌های حصولی در وادی حقائق و معارف داریم اما نمی‌توان آن را به عنوان علم جدا و مستقلی به حساب آورد، بلکه به صورت استعداد و قوه لابلای عرفان عملی وجود دارد. کتاب‌هایی هم که در این دوره اشاره به علم عرفان نظری دارد، حیات مستقل و نظام خاص مانند انسجامی که در کتب عرفان عملی موجود است، ندارند. اما به سبب اینکه این ظرفیت‌ها در این دوره وجود دارند، از آن به عنوان دوره نخستین یاد می‌کنیم. یا به عبارتی دوره جوانه‌های علم عرفان نظری.

 شواهدی بر وجود علم عرفان نظری (به صورت ظرفیت) در دوره نخست

1. ذهنیت صوفیانه:

ذهنیت خاصی که بتواند بین علم عرفان نظری و علم عرفان عملی فرق بگذارد، در این دوره وجود دارد که به آنها اشاره می‌کنیم:

الف) علم حقیقت در مقابل طریقت:

در این دوره این ذهنیت وجود دارد که وادی حقائق کاری افزون بر وادی عرفان عملی است و همین ذهنیت تقریبا راه‌گشا بوده است. این ذهنیت در کار عرفای دوره اول وجود داشته، لذا طریقت را از حقیقت جدا می‌کردند. طریقت را راه سیر و سلوک الی الله می‌دانستند و حقیقت را به خدا رسیدن و معرفت به خدا.

قشیری در رساله‌اش بابی به نام شریعت و حقیقت باز می‌کند و آنها را اینگونه تفسیر می‌کند «الشریعۀ امر بالتزام العبودیۀ و الحقیقه: مشاهدۀ الربوبیۀ فکل شریعۀ غیر مؤیدۀ بالحقیقه فغیر مقبول و کل حقیقه غیر مفیدۀ بالشریعۀ فغیر مقبول» (ص 159)

ما در همان دوره نخست لفظ حقیقت را در مقابل طریقت داریم همین ذهنیت عارف را آماده کرده که بگوید یک عده رجال حقائقند. یعنی اینکه این شخص در اسرار و معرفت خدا خیلی قوی است، مثلاً در مورد خرقانی همچنین تعبیری به کار رفته است. در نفحات الانس جامی اینگونه آورده است:

«و گفت قدس سره (یعنی خواجه عبدالله انصاری) که: وی (خرقانی) پیر من است به یک سخن که گفت: این که می‌خورد و می‌خسبد چیز دیگر است. مرا به وی پس از این هیچ چیز نماند که علم حقیقت مرا دیده و دانسته شد». (نفحات الانس، ص 340)

یا مثلاً بایزید بسطامی را جزو رجال حقائق می‌دانند. اصلاً به کار بردن لفظ محقق به ویژه در دوره دوم عرفان، یعنی فردی که متحقق به حقیقت بود.

ب) تعبیر معرفت و عارف که در دوره اول به کار می‌رفت:

در دوره نخستین معمولابه همه کسانی که دغدغه‌های عارفانه داشتند، چه درسیر و سلوک و چه در وادی معرفت صوفی اطلاق می‌کردند ولی فقط عارف عمدتاً به بعد معرفتی اشاره داشت و می‌گفتند: عارف بالله. قشیری در رساله‌اش بابی باز کرده به نام باب المعرفه بالله و در آنجا می‌فرماید: «قال الله تعالی (و ما قَدَروُا حَقَّ قَدْرِهِ» [انعام: 91] جاء فی التفسیر: و ما عرفوا الله حق معرفته... قال الاستاذ (حسن بن علی دقاق) المعرفه علی لسان العلماء هو: العلم فکل علم معرفه و کل معرفه علم و کل عالم بالله عارف و کل عارف عالم و عند هولاء القوم المعرفه: صفه من عرف الحق سبحانه باسمائه و صفاته...» لذا معمولا از آنها که عارف بالله بودند، می‌پرسیدند و آنها جواب می‌دادند و این بازگو کردن همان علم عرفان نظری است.

 

2. برخی ازشخصیت‌ها و آموزه‌هایی که در دوره اول وجود دارد:

این آموزه‌ها، آموزه‌های دقیق عرفان نظری است اما به صورت پراکنده مطرح شده است و در اثنای عرفان عملی بیان شده است؛ مثلا معروف کرخی در بحث وحدت شخصیه گفته: جز خدا احدی نیست. اما با بیان ابن عربی فرق زیادی دارد. ابن عربی حول این محور کتاب‌های مستقل و جداگانه‌ای تألیف کرده است. اما می‌توان گفت که بسترهای لازم در همان دوره اول وجود داشته است.

چند نمونه:

1. بایزید بسطامی: «حق را به عین تعین بدیدم. بعد از آنکه مرا از غیب بستد دلم به نور خود روشن کرد. عجایب ملکوت بنمود. آنگه مرا هویت خود بنمود به هویت خود هویت او بدیدم و نور او به نور خود بدیدم و عزّ او به عزّ خود بدیدم و قدر او به قدر خود بدیدم و عظمت او به عظمت خود بدیدم و رفعت او به رفعت خود بدیدم. آنگه از هویت خود عجب بماندم و در هویت خود شک کردم. چون در شک هویت خود افتادم به چشم حق را بدیدم حق را گفتم که «این کیست» این منم؟ گفت: نه این منم، به عزت من که جز من نیست. آنگاه از هویت من به هویت خویش آورد و به هویت من فانی کرد. و آنگاه هویت خود بنمود یکتا. آنگه به هویت حق در حق نگاه کردم چون از حق به حق نگاه کردم حق را به حق بدیدم...» (شرح شطحیات روزبهان، ص 119)

2. حکیم ترمذی: کتابی در باب انسان کامل نوشته و در آن در مورد ختم ولایت صحبت‌هائی کرده است. سؤال‌های 155گانه‌ای کرده که ابن عربی در فتوحات به آنها جواب داده است. در آن سؤالات دغدغه‌های معرفتی زیاد است.

3.حلاج: کتاب طواسین حلاج از ده بخش تشکیل شده است درباره تجارب عرفانی حلاج است که به زبان پیچیده بیان شده است.

4. خواجه عبدالله انصاری: ایشان در منازل السائرین در بحث توحید می‌فرمایند:

«و قد اجبتُ فی سالفِ الزمان سائلاً سألنی عن توحید الصوفیه بهذه القوافی الثلاث: 

ما وحَّدَّ الواحدَ من واحدٍ            اذ کل مَن وَحَّدُه جاهدٌ 

توحید من ینطقُ عن نعته         عاریه أبطلها الواحد

توحید ایّاهُ توحیده                   و نعتُ من سنعته لاحد

این تعبیر خواجه در بحث وحدت شخصیه به کار می‌رود، یعنی ایشان می‌گوید کسی که خدا را یگانه می‌داند در واقع توحید را برقرار نکرده، زیرا هر کس که می‌گوید من او را یگانه کردم و منکر است بدین سبب که نفس اینکه می‌گوید من او را یگانه کردم یعنی در مقابل او خود را به حساب آورده است. لذا توحید حق همان است که بگوییم خدا یکی بیش نیست.

5. نفری: ایشان هم در مواقف بحث‌هایی از عرفان نظری دارند.

منابع :

·      یزدان پناه - سید یدالله، فروغ معرفت، موسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی (ره)، صص 48 تا 50

·      یزدان پناه - سید یدالله، سیری در تاریخ عرفان اسلامی، موسسه آموزشی پژوهشی امام خمینی (ره)

·      یزدان پناه سید یدالله، نسبت دین، عرفان و فلسفه، عرفان اسلامى، پیش شماره 3  اینجا

·      یزدان پناه سید یدالله، مبانی و اصول عرفان نظری، صص 30 تا 60

·      امینی نژاد علی، حکمت عرفانی، صص 35 تا 51


اهل تحقیق اعنى کمل اهل توحید که از منبع ولایت ارتواء می ‏نمایند، و از منطق وحى خبر می ‏دهند و بدان انتماء می ‏نمایند، بر مبانى توحیدى فلسفه رائج مشاء، اعتراضاتى دارند از آن جمله اعتراض بر اصل قول به طبیعت واجبه ملزومه مطلق وجود بدان نحو که مشاء پنداشته است می ‏باشد به این بیان:

آیا صحیح است یعنى امکان دارد که آن طبیعت واجبه ملزومه مطلق وجود را افراد خارجیه باشد یعنى عقل تجویز کند تعدد افراد آن را در خارج، یا صحیح نیست و امکان ندارد؟

و نیز آیا صحیح است آن طبیعت را افراد ذهنیه باشد، یا صحیح نیست؟

پس اگر صحیح باشد که آن طبیعت و حقیقت واجب ملزومه مطلق وجود را افراد خارجیه باشد، در این صورت اگر فردى از آن در خارج وجود یافت، هر چند که وجود افراد دیگر در خارج ممتنع باشد لازم آید که جمیع افراد اعم از فرد وجود یافته و از افراد ممتنع الوجود، به حسب ذاتشان ممکن باشند و امتناع وجود بعضى به سبب غیر مثلا عدم علت و وجود بعضى هم به سبب غیر یعنى وجود علت، موجب زوال امکان ذاتیشان نمى شود زیرا ذاتى شى‏ء به سبب غیر زایل نمى شود و به عبارت اخرى این افراد طبیعت واجبه ملزومه مطلق وجود که به حسب ذاتشان ممکن‏اند، به وجود علت در صورت وجود بعض افراد، و به عدم علت در صورت امتناع بعض دیگر افراد، امکان ذاتى از این افراد که درمال امکان ذاتى آن طبیعت است زائل نمى شود، پس آنچه را که فرض کرده اى واجب است واجب نیست‏

و اگر صحیح نباشد یعنى ممکن نباشد که طبیعت واجبه ملزومه مطلق وجود را افراد خارجیه باشد و حق هم این است این عدم صحت یا براى این است که تعین آن طبیعت نفس حقیقت او در خارج است، بنابراین اگر از آن طبیعت دو فرد موجود باشد لازم آید قلب حقیقت طبیعت زیرا که اگر تعین عین حقیقت او است بیش از یک واحد شخصى نتواند بوده باشد پس تعدد موجب قلب حقیقت آن طبیعت گردد و استحاله قلب حقیقت شى‏ء بدیهى است‏

و یا براى این است که نفس این حقیقت یعنى طبیعت واجبه اقتضاى تعین می ‏کند نه چون فرض قبلى که تعین آن نفس حقیقتش باشد، و بنابراین وجه افراد باقى به حسب ذاتشان ممکن‏اند و به حسب این اقتضاء ممتنع، یعنى امتناع وجود افراد از ناحیه این اقتضاء است والا افراد به حسب ذاتشان که همان طبیعت مفروض است ممکن اند

خلاصه این که طبیعت واجبه به نظر بذاتش صاحب افراد موجوده تواند باشد و لکن امتناع وجود افراد باقیه به حسب این اقتضاء است‏.

پس در اینصورت چون خود طبیعت لذاتها اقتضاى تعین می ‏کند وجود افراد باقى ممتنع است، و همین طبیعت لذاتها اقتضاى وجود و امتناع یک چیز را داشته باشد

و اگر صحیح نباشد که طبیعت مذکور را افراد ذهنیه باشد، یا بدین جهت است که هر طبیعتى لذاتها متعین بوده باشد محال است که معقول عقول شود و لذا محال است که ذات افراد کثیره باشد و این محال بودن معقول شدن آن براى عقول به دو وجه متصور است:

یکى این که تعقل به انطباع معقول در عاقل نیست بلکه به حصول نسبت اتحادیه بین عاقل و معقول است به حیثى که بحسب وجود متمایز از یکدیگر نباشند یعنى اتحاد عاقل به معقول در وجود، و تعین یاد شده مستلزم امتیاز شى‏ء از ما عداى خود است پس معقولیت با تعین ذاتى جمع نشود

و دیگر این که تعین هر معقول به عاقل است، پس اگر معقول را تعین دیگر باشد لازم آید که یک شى‏ء را دو تعین باشد و این محال است پس چون آن طبیعت محال است که معقول عقول شود لذا محال است که ذات افراد کثیره باشد زیرا که تصور افراد به اعتبار مطابقت صورت معقوله با آنها است پس با انتفاء صورت مطابقه، تحقق افراد امکان ندارد زیرا که تحقق احد المتطابقین بدون دیگرى بالضروره ممتنع است‏

و یا این که تعداد افراد طبیعت مذکوره مطلقا اعم از افراد عقلیه و ذهنیه ممتنع است بدین جهت که این طبیعت متعینه بذاتها، و مجرده فى نفسها است لذا اقتران غیر به او، و اقتران او به غیر ممتنع است چون که اقتران قیود براى شیئى متصور است که قابل تخصیص و تعیین باشد و آن چیزى که یعنى طبیعت مذکوره لنفسه متعین است، آن چنان نیست یعنى قابلیت تخصیص و تعیین در او راه ندارد و چون اقتران قیود به طبیعت مورد بحث محال است پس محال است که ذات افراد کثیره باشد خواه افراد خارجیه باشند و خواه افراد ذهنیه‏.

و باز اهل توحید در مقام اعتراض بر قول به طبیعت واجبه بدان نحو که متاخرین از مشاء پنداشته‏ اند می ‏گویند:

حقیقت آن طبیعت بذاتها با حقیقت وجود خارجى و کون عینى که ماهیات مختلفه و مغایره در اعیان بدان وجود خارجى تکون می ‏یابند، مغایر است یا مغایر نیست؟

اگر مغایر است باید اطلاق لفظ وجود بر این دو حقیقت که حقیقت طبیعت واجبه، و دیگرى حقیقت وجود خارجى و کون عینى است به اشتراک لفظى باشد نه معنوى‏

و اگر گوئى: صرف تحقق مغایرت بین حقیقت واجبه و کون عینى، مستلزم اطلاق لفظ وجود بر آن دو به اشتراک لفظى نیست، زیرا که جائز است که اطلاق وجود بر آن دو سبب عارض مشترک بین آن دو باشد چه این که اشتراک در عارض منافات با مغایرت ذاتیه آن دو حقیقت با یکدیگر ندارد

در جواب گوییم که فرض ما در صورت مغایرت طبیعت واجبه با کون عینى است بنابراین کون عینى که همان وجود خارجى است عین حقیقت طبیعت واجبه نیست و جزء آن هم نمى تواند باشد که علاوه بر لزوم خلاف تقدیر و فرض مذکور، ترکیب در حقیقت واجب لازم آید و در این صورت یا باید طبیعت واجبه از ماهیات حقیقیه باشد که معروض وجود بود چنانکه متکلمین گویند و یا امرى از امور اعتباریه باشد حال اگر طبیعت واجبه امرى حقیقى یعنى ماهیتى حقیقى باشد و معروض کون بود و مفروض هم این است که کون امرى خارج از حقیقت او است، لازم آید جواز انفکاک وجود از طبیعت واجبه و امکان آن بروى، و مسکن زوالش جایز است و عدم صدق کون بر طبیعت واجبه باید روا بود

و نیز لازم آید تقدم وجود بر خودش زیرا که طبیعت واجبه، علت وجود و ایجاد است پس باید واجد وجود باشد و خود موجود باشد تا معطى آن باشد و این تقدم وجود بر خودش است‏

و نیز لازم آید که طبیعت واجبه هم فاعل وجود باشد و هم قابل آن و استحالت هر یک بین است‏.

و نیز لازم آید که یک شى‏ء دو بار وجود داشته یکى بمقارنت کون یعنى به عروض وجود بر او وجود داشته باشد، و دیگر این که چون این شى‏ء علت کل است به حسب وجود مقدم بر کل است که علت ایجادى تقدم وجودى دارد

و بر تقدیرى که طبیعت واجبه که مبداء کل و منشاء امور حقیقیه و موجودات کونیه است، علاوه بر محالات یاد شده تخلف علت از معلول در خارج لازم آید

و اگر حقیقت طبیعت واجبه بذاتها با حقیقت کون عینى یعنى وجود خارجى مغایرت ندارد، یکى از این دو امر لازم آید: یا امتناع استلزام وجودات خاصه ممکنه دیگر، مر وجود مطلق را و یا وجوب استلزام آن وجودات خاصه ممکنه مر حقیقت واجبه را

بیانش این که حقیقت وجود خاص عینى ممکن با کون عینى که سبب تکون ماهیات است، یا مغایر است یا مغایر نیست، از این دو حال خارج نیست پس اگر مغایر باشد لازم آید امتناع استلزام وجودات خاصه ممکنه مر حقیقت وجود مطلق را، و لازم آید امتناع اشتراک وجودات خاصه در حقیقت مطلقه وجود، و لازم آید امتناع صدق همین حقیقت بر آن وجودات خاصه زیرا که مغایرت بالذات بین دو وجود تغایر آن دو را در وجود اقتضا مى‏کند و حال این که هر یک از این امور سه گانه استلزام و اشتراک و صدق، اتحاد دو چیز را در وجود اقتضا می ‏نماید پس اجتماع وجودات خاصه ممکنه با حقیقت وجود مطلق ممتنع است‏

و اگر مغایر نباشد امر دوم لازم آید یعنى وجوب استلزام وجودات ممکنه مر حقیقت واجبه را لازم آید، زیرا که استلزام خاص یعنى وجودات خاصه ممکنه مر مطلق عام راکه مغایر حقیقت واجبه نی‏ست، ضرورى است و حال این که مبرهن است که طبیعت واجبه ملزومه مطلق وجود را محال است جهت امکانیه محضه و قابلیت چیزى از اوصاف وجودیه باشد

علاوه این که هر گاه حقیقت واجبه را با مطلق وجود مغایرت بالذات نباشد، و وجودات ممکنه هم مغایر با حقیقت واجبه نباشند: لازم آید که همه یعنى حقیقت واجبه، و مطلق وجود، و وجودات خاصه ممکنه در حقیقت متماثل باشند و لازم آید اختصاص یکى از دو متماثل به حالیت یعنى عارض بودن و دیگرى به محلیت یعنى معروض بودن، و همچنین اختصاص یکى از دو متماثل به واجبیت و دیگرى به ممکنیت، بدون این که فارقى در بین باشد، و حال این که اختصاص متماثلات به امور متقابله‏ متنافیه که یکى واجب باشد و دیگرى ممکن و یکى عارض باشد ودیگرى معروض بدون بودن فارقى در بین، ازاحکام مستحیل بالذات است زیرا که تنافى لوازم یعنى واجبیت و ممکنیت و عارضیت و معروضیت به تنافى ملزومات تحقق می ‏یابد لذا به تنافى لوازم استدلال به تنافى ملزومات مى‏کنند، وتنافى بین عارضیت ومعروضیت و واجبیت و ممکنیت بین و بدیهى است پس چگونه با تنافى بین و بدیهى بودن این لوازم، ملزومات آنها که متماثل‏اند به امور متقابله متنافیه اختصاص یافتند؟

ملخص برهان در این اعتراض این که: وجود خاص واجبى که ملزوم حقیقت وجود مطلق است یا قابل اشتراک هست یا نیست؟

بطلان وجه اول ظاهر است زیرا که اشتراک با وجود ذاتى منافات دارد

و بنابر تقدیر ثانى که اشتراک نباشد، یا حقیقت وجود خاص واجبى غیرحقیقت وجود مطلق است و یا عین آنست؟ وجه اول باطل است زیرا که لازم آید تقدم شى‏ء بر خودش و وجوه محالات دیگر که گفته آمد

و بنابر وجه دوم که وجود خاص واجبى عین حقیقت وجود مطلق باشد، یکى از این دو امر لازم آید: یا امتناع استلزام وجودات خاصه ممکنه مرمطلق وجود را، و یا وجوب استلزام وجودات خاصه ممکنه مرموجود خاص واجبى را و استحاله هر دو امر بین است‏

نتیجه این که از این برهان معلوم شده است که قول به طبیعت ملزومه مطلق وجودى که وجودخاص واجبى است یعنى آن طبیعت ملزومه وجود خاص واجبى است بدان نحوه مشاء مشى کرده است باطل است‏.

چنان که دانسته شد ادله امتناع افراد ذهنیه و خارجیه داشتن طبیعت واجبه ملزومه مطلق وجود بدان نحو که مشاء پنداشته است منحصر به چهار صورت بوده است ولى مرزوقین بکمال توحید در انتفاى صورا ربع از طبیعه واجبه گویند : طبیعت واجبه ملزومه مطلق وجود بدان نحو که پنداشته اید صلاحیت حقیقت واجبه بودن را ندارد زیرا که حقیقت واجبه آن وجود خاصى است که ممتنع است وی را افراد ذهنى و خارجى باشد و طبیعت ملزومه اى که شما قائلید از این قبیل نیست چه اگر از این قبیل باشد باید به یکى از آن صور اربع که گفته آمد محال باشد وی را افرادى ذهنى و خارجى بوده باشد و حال این که چنین نیست زیرا که ممکن نیست طبیعت واجبه ملزومه را از صورت اولى از صور اربع بدانیم یعنى آن را عبارت از نفس تعین بدانیم زیرا که تعین از عوارضى است که مستدعى تحقق موضوعاتى است تا بدانها تعلق بگیرد اگر تعینات خارجى است در وجود عینى خارجى و اگر تعینات ذهنى است در وجود عقلى بنابراین ممتنع است که طبیعت ملزومه را بر تقدیر تسلیم آن عین این مفهوم یعنى تعین بدانیم زیرا که بر تقدیر تسلیم آن واجب است که این طبیعت حقیقت قائمه به خود و قیوم غیرش باشد پس چگونه مى شود آن را نفس این عارض یعنى تعین که در وجود خود مستدعى تحقق موضوع درخارج یا در عقل است بدانیم خواه این عارض را وجودى بدانیم و خواه عدمى بنابر اختلاف مشهورى که در آن واقع است.

 اگر گوئى که این اعتراض شما در صورتى وارد است که تعین طبیعت واحده نوعیه باشد که به یک معنى در همه تعینات سارى بوده باشد مانند اتفاق دیگر افرادحقیقت نوعیه در طبیعت آن نوع اما هر گاه حمل و اطلاق تعین بر افرادش به حمل عرضى باشد عرضى محمول من صمیمه و خود آن تعینى که نفس طبیعت در اعیان است ملزوم این مطلق تعین باشد مثل ملزوم بودن حقائق متباینه موجودات مر مطلق وجود مفهومى را این اعتراض شما وارد نیست زیرا بر تقدیرى که افراد مطلق تعین خارجى حقائق مختلفه بوده باشند ممکن است بعضى از آنها قائم بذات خود باشند و بعضى ها قائم به غیر خود و به فرض تسلیم شویم که حمل تعین مطلق بر تعینات خارجیه حمل عرضى نیست چراجائز نباشد که حمل تعین مطلق بر تعین واجبى و بر غیر آن از تعینات دیگر بر سبیل تشکیک یا بر سبیل اشتراک لفظى بوده باشد نه اشتراک معنوى پس بنابراین جائز است که تعین طبیعت واجبه معقول یعنى مفهوم عارض نباشد تا مستدعى تحقق موضوع باشد که بدان تعلق گیرد بخلاف تعینات دیگر یعنى تعینات دیگر جز واجب این چنین نباشند در جواب گوئیم که در جاى خود مبرهن است که مفهوم و معناى تعین مفهوم واحد است که به جو از قول به تشکیک و اشتراک لفظى منع و اعتراض در آن راه ندارد و دیگر این که اختلاف افراد تعین به اختلاف اضافات و موضوعات است و شک نیست که اختلافات افراد تعین هر گاه از ناحیه اختلافات اضافات مستند به موضوعات باشد به حسب حقایقشان نخواهد بود بلکه بر این تقدیر فقط اختلافات به حسب عوارض لاحق بدانها به قیاس به امور خارجه مى باشد و جز این نخواهد بود پس ممتنع است که تعین واجبى معقول به معنى مذکور نباشد چه اضافه اى که تعقل تعین واجبى محتاج به تعقل آنست معلوم است زیرا که اضافه مستدعى تعقل مضاف الیه را به کنه حقیقت آن نیست تا تعقل آن محال و تعقل تعین واجبى ممتنع بوده باشد بلکه مستدعى تعقل مضاف الیه بوجه من الوجوه مى باشد و این محال نیست.

تبصره : اعتراض بر فیلسوف مشائى در تعین طبیعت واجبه بدینجهت است که در واقع منتهى و منجر به تعین تقابلى است و کمل اهل توحید را در تعین حق سبحانه کلامى بغایت کمال است که تعین احاطى و اطلاقى است که عن قریب عنوان و تقریر خواهیم کرد.

اما در انتفاى صورت ثانیه گوئیم : و همچنین ممکن نیست که تعین طبیعت واجبه ملزومه مطلق وجود را به صورت ثانیه از صور اربع بدانیم یعنى طبیعت واجبه اقتضاىتعین کند نه چون صورت اولى که تعین نفس حقیقتش بوده باشد زیرا معنى تعین نفس واجب در اعیان این است که بنفسه از سائر ما عداى خود ممتاز است نه این که طبیعت واجبه مقتضى صفت زائده خارجه از ذات باشد که بدان صفت از ماعدایش ممتاز باشد وگرنه احتیاج ذات واجب به امرى خارج از ذاتش لازم آید توهم نشود که از بیان مذکور لازم آید که ذات واجب عبارت از مجرد شخصیت است ( مانند واحد عددى مادى یک فرد و یک شخص باشد ) وگرنه لازم آید که عاقل نفس خود و غیر خود نباشد زیرا که مجرد شخصیت عبارت از هویت خارجیه است و هویت خارجیه هیات اجتماعیه حاصل از لوازم و عوارض نسبیه لاحق و عارض شىء در خارج است تا متمیز از ماعداى خود باشد و شک نیست که مستحیل است امثال این گونه طبایع شخصیه محل جواهر مدرکه و صور معقوله از آنها بوده باشند.

منابع :

  •  حسن زاده آملی  حسن، رساله وحدت از دیدگاه عارف و حکیم، صص 53 تا 58

متاخرین مشاء هر چند معتقد به اصالت وجود و اعتبارى بودن ماهیت ‏اند و لکن قائل ‏اند که موجودات عینى خارجى، حقائق متباینه‏ اند یعنى متباینه بتمام ذواتها البسیطه ‏اند، نه متباینه به فصول تا ترکیب در وجود لازم آید و وجود مطلق جنس شود و نه متباینه به مصنفات و مشخصات تا ترکیب در وجود لازم آید و وجود مطلق نوع شود و مفهوم وجود مطلق که بر این حقائق متباینه حمل می ‏شود عرضى لازم محمول من صمیمه است نه محمول بالضمیمه، در محمول بالضمیمه عارض و معروض دو چیز است، و محمول که معروض است سابق بر حامل یعنى عارض است اما در قول یعنى حمل وجود مطلق بر اعیان وجودات متباینه خارجیه حمل لازم بر ملزومات متعدده و متباینه است و در عین حال این حمل بر سبیل تشکیک است یعنى اطلاق وجود که همین وجود مطلق لازم است بر ملزومى مثلا ذات واجب تعالى اولى و اقدم بر ملزومات دیگر است و على هذا القیاس‏ و در میان ملزومات فقط واجب تعالى تاکد و توحد وجودى آن چنانى دارد که انیت محض است و منافاتى نیست که لازم واحد را یعنى وجود مطلق عارض را یک معنى باشد و ملزوماتش متباینه باشند و اطلاق لازم بر آنها بر سبیل تشکیک باشد.

پس‏ وجود مطلق عارض، خود معروض تشکیک است، و حصص وجودیه یعنى وجودات خاصه امکانیه و نیز وجود واجب تعالى، معروض معروض و به عبارت دیگر تشکیک عارض وجود مطلق عام است، و وجود مطلق عام عارض وجودات متباینه خارجیه‏

فذلکه این تقریر مذهب متاخرین مشاء در وجود این که:

  • وجود اصل در تحقق و ماهیت اعتبارى است‏
  • وجودات حقائق متباینه بتمام ذواتها البسیطه‏ اند
  • وجود مطلق عام عارض لازم وجودات خارجیه متباینه است، و محمول است بر آنها اما محمول من صمیمها نه محمول ضمیمه اى‏
  • اطلاق وجود عام بر وجودات خارجیه متباینه على سبیل تشکیک است که لازم واحد است و ملزومات متعدده و متباینه‏
  • تشکیک عارض بر وجود عام و وجود عام عارض بر ملزومات که وجودات خارجیه متباینه ‏اند، مى باشد
  • از این ملزومات یعنى وجودات خارجیه متباینه یکى از آنها که واجب تعالى است صرف وجود است به این معنى که ماهیت ندارد و جز وى، کل ممکن زوج ترکیبى من وجود و ماهیه‏

این توحید که از متاخرین مشاء نقل کرده ایم، تنزیهى است در عین تشبیه، یعنى حق سبحانه را از صفات و احوال موجوداتى تنزیه کرده‏ اند، و به مجردات و مفارقات نوریه تشبیه نموده ‏اند هر چند که فقط در واجب تعالى قائل به تاکد وجودى و انیت محضه‏ اند و او را فوق تمام می دانند نه مطلق مفارقات را.

منابع :

  •  حسن زاده آملی  حسن، رساله وحدت از دیدگاه عارف و حکیم، صص 52 و53

می دانیم که مسئله اصیل یا اعتباری بودن وجود، به عنوان یک مسئله متمایز ، تنها در فلسفه صدرائی و فلسفه اشراق سربرآورده است. ولی در بررسی نظرگاه مکتب مشائی همواره تلاش شده است که با بهره مندی از شواهد متنی و توجه به کلیت ساختار فلسفی آن دوره ، نظر حکمای مشاء در مورد اصالت وجود و نیز چگونگی ارتباط وحدت و کثرت موجودات استخراج گردد.

کسانی که چنین تلاشی می کنند به خوبی آگاهند که دستگاه فلسفی مشاء کمال و پختگی لازم در مباحث وجود شناختی را ندارد تا بتوان نظریه ای کاملا منقح از آن را انتظار داشت.

آنچه بیشتر در این زمینه به فلسفه مشاء نسبت داده می شود گزاره های زیر است :

o       همه وجودها اصیل اند

o       همه وجودات به تمام ذات تباین دارند

o       همه وجودها در یک امر عام لازم، یعنی مفهوم وجود، شریک اند.

از گزاره های چهارگانه فوق بر می آید که از نظر مکتب مشاء کثرت حقیقی در جهان عینی برقرار است و این کثرات تنها از طریق امری که لازم عام آنها و خارج از ذاتشان تلقی می شود، ارتباط و وحدت می یابند. 

این لازم عام همان همان مفهوم وجود است که به تمام کثرات خارجی حمل می شود.

بر اساس این نظریه ذات خارجی اشیاء به کلی با هم متباینند و اشتراکشان در یک مفهوم ذهنی است که خارج از ذات آنها ، اما در عین حال عرض لازم آنهاست. به بیان دقیق تر وجه اشتراک موجودات متباین خارجی در یک ویژگی انتزاعی است که از آن به خارج لازم تعبیر می شود.

اشتراک در چنین ویژگی ای، هرگز به اتحاد و اشتراک خارجی وجود های عینی مورد بحث نمی انجامد.

از نظر مشائیان صرف حمل یک وجود بر اشیاء متباین خارجی سبب حصول وحدتی حقیقی در ذات آنها نمی شود، زیرا وجود یک ویژگی انتزاعی است.

در این نظریه چنانچه مشاهده می شود وحدت از میان اعیان رخت بربسته و به امری انتزاعی و خارج از ذات اشیاء تبدیل شده است.

خلاصه این که : در حکمت مشائی، بنابر آنچه منسوب به آنهاست، وجودات گرچه اصالت دارند، حقایق متباین به تمام ذات‌اند که از نظر ذاتی هیچ اشتراکی ندارند و صرفاً در پاره‌ای خصایص انتزاعیِ خارجِ لازم، مشترک‌اند که یکی از این خصایص انتزاعی مشترک، وجود است.

بنابر این دیدگاه، عالَم واقع یا نفس‌الامر، صحنة کثراتی است که با هم هیچ ارتباط و وحدت و اشتراک ذاتی‌ای ندارند و فقط وحدت آنها در مفهوم وجود است. ازاین‌روی، وحدت وجود نزد حکیمان مشاء، صرفاً وحدتی مفهومی است.

منابع :

  • یزدان پناه  سید یدالله، مبانی و اصول عرفان نظری، صص 154 تا 156
  • امینی نژاد  علی، حکمت عرفانی، صص 139 تا 148
  • مرادی- مژگان، زیر نظر دکتر حسینی شاهرودی، وحدت و کثرت وجود، اینجا

مسئله وحدت وجود از بنیانی ترین مسائلی است که بر دیگر مباحث نظام هستی شناختی عرفانی تاثیر می گذارد و به تمام بحث های مابعد الطبیعی جلوه ای تازه می بخشد.

درآغاز بهترین راه آن است که تاریخچه ای کوتاه از نظرات حکیمان اسلامی در مسئله وحدت و کثرت ارائه دهیم تا با مقایسه نظریه وحدت وجود با نظریه های مشائی، صدرائی و عرفانی دریابیم که چگونه سرانجام دیدگاه وحدت وجود توانست به عنوان نظر نهائی در فلسفه صدرائی بر کرسی قبول نشیند و نظرات هستی شناختی رقیب را از میدان به در نماید.

 

از جمله کاربردهای تمثیلی در تبیین وحدت شخصیة وجود و چگونگی کنار آمدن این وحدت با کثرات، تمثیل یک و اعداد است. از یک سو، واحد یا یک، عدد نیست، و از سوی دیگر، اعداد از دو تا بی‌نهایت ـ که به نحو لایقفی پیش می‌روند‌ـ چیزی جز تکرار یک نیستند. بنابراین کثرت عدد از وحدت یک پدید آمده‌ است، و یک، خود را در ظرف اعداد، کثیر کرده است: الواحد متطوّر فی کثره الاعداد والاعداد اطوار الواحد.

همین نسبت با ظرایف موجود در آن، میان وجود واحد حق و کثرات عالم نیز برقرار است؛ زیرا چنان‌که پیش‌تر به‌تفصیل مطرح شد، حق‌تعالی همان وجود واحد متطور و متشأن در کثرت اطوار و شئون است، و این اطوار و شئون جز همان واحد مقیدشده نبوده، اطوار و شئون و مراتب اویند.

به بیان دقیق تر می توان این تمثیل را این چنین بیان نمود:  واحد داراى دو نوع وحدت است:

o       وحدت ‏حقیقى

o       وحدت عددى

واحد از جنبه اول، قابل تکرار و تعدد نیست و از این‏جنبه است که واحد بدون تجافى ازمقام خود، اعداد مختلف تا بی ‏نهایت را به وجود می آورد به این معنا که واحد، در تنزل خود و اختلافات اضافى که به وسیله این ‏تنزل پیدا می ‏کند، محفوظ است‏ با آنکه اعداد، چیزى جز واحد مضاعف نیستند،پس واحد در عین حفظ مقام خود به عنوان واحد، مقوم جمیع مراتب اعداد است.

واحد از جنبه دوم در اعداد، سارى نیست، بلکه مقابل آنهاست. حال این دوجنبه به یک حقیقت موجودند و واحد با این دو جنبه خود نمونه ‏اى است از وجودحق از آن رو که حق هم در مرتبه غیبى باقى است وهم در عین حال به وسیله ‏تجلى، محقق مراتب مختلف وجود است، به نحوى که هر مرتبه ‏اى همان تجلی ‏است از حیث تخصص واضافه آن به عین ثابت. با این وصف، وجود حق از حیث ‏مرتبه، مباین است ‏با دیگر مراتب، چنان که واحد در عین تکرر، واحد بودن وهویت‏ خود را از دست نمی ‏دهد، به علاوه همانطور که همه اعداد به جمیع جهات،محتاج واحدند و واحد به هیچ وجه به عددى محتاج نیست، همین طور در مورد رابطه ممکنات با حق تعالى چنین است.

وقتی عدد واحد (یک) تکرار شود، به ترتیب با یک بار تکرار، عدد 2، با دوبار تکرار، عدد 3 و با سه ‏بار تکرار، عدد 4 و ... حاصل می‏شود. از این رو، اگر عدد واحد تکرار نشود، هیچ عددی حاصل نخواهد شد. لذا می‏توان گفت که همه اعداد برای ظهور و تحقق خود، نیازمند ظهور واحد هستند، در حالی که واحد در مقام ذات خود از وجود اعداد و از ظهور به صور آنها بی‏نیاز است. در این تمثیل، مراد از واحد، وجود مطلق حق و منظور از اعداد و مراتب مختلف آنها، اعیان ثابته و احکام و آثار آنها و موجودات خارجی است.

تمثیل یک و اعداد در آثار عرفانی

محی‌الدین‌بن‌عربی دربارة این تمثیل در جلد اول از فتوحات مکیه می‌گوید:

... فإنّ الإثنین لا توجد ابداً ما لم تَضِفْ الی الواحد مثلَه وهو الإثنین ولا تصحُّ الثلاثه ما لم تزد واحداً علی الإثنین وهکذا إلی ما لا یتناهی، فالواحد لیس العدد وهو عین العدد ای به ظهر العدد فالعدد کله واحد؛ (فتوحات مکیّه، ج۱، ص۶۴.)

... همانا دو هرگز به وجود نمی‌آید تا زمانی که به یک مثل آن را نیفزایی، و این حقیقت دو است، و سه شکل نمی‌گیرد مادام که یکی بر دو اضافه نکنی، و همچنین است اعداد دیگر تا بی‌نهایت. پس یک، عدد نیست و عین عدد است؛ یعنی به واسطة یک، عدد ظهور می‌یابد. پس [می‌توان گفت] عدد همه‌اش یک است.

همچنین درفصوص الحکم، به این تمثیل اشاره کرده است و درباره آن می‏گوید : «وظهرت الاعداد بالواحد فی المراتب المعلومه . فأوجد الواحدُ العددَ و فَصّل العددُ الواحد.» (ابن‏عربی، 1366، فص ادریسی)

تاج الدین خوارزمی از شارحان معروف کتاب فصوص الحکم، پس از نقل عبارت فوق می‏گوید :

«چون ظهور واحد در مراتب متعدده، مثال تام بود مر ظهور حق را در مظاهرش، شیخ این کلام را توطئه(مقدمه) ساخت از برای شروع در تقریر عدد و ظهور واحد در وی، تا محجوب بدین مثال استدلال کند بر تکثر واقع در وجود مطلق، با وجود عدم خروج وجود مطلق از واحد حقیقی بودن.» (خوارزمی، 1364، ص 221)

و باز در فتوحات می خوانیم: ... فهو بمنزله سریان الواحد فى منازل العدد. (فتوحات، ج (چاپ جدید)، ص 114)

جامى : «و کما ان فى الحروف سر التوحید و احتجاب الوحده بالکثره فکذلک فى الاعداد، لان‏العدد هو الواحد المحتجب بلباس العدد الا ترى ان العدد ملتئم من ماده - هى الواحد - و صوره - هی ‏الوحده - به‏»

صدرالمتألهین با الهام از آثار عرفا، این مثال را در آثار خود مطرح می‌کند و آن را بهترین مثال در این زمینه می‌شمارد:

... بهترین مثال‌ها در تقریب به ذهن، مثال زدن به یک و نسبت آن به مراتب کثرت عددی است...؛ زیرا یک، به تکرارش عدد را پدید می‌آورد؛ به دلیل آنکه اگر یک تکرار نشود، حصول عدد ممکن نخواهد بود، و [از سویی] در عدد چیزی جز حقیقت لابشرطیِ یک وجود ندارد.... بنابراین اینکه یک به تکرارش عدد را به وجود می‌آورد مثالی است برای آنکه حق‌تعالی با ظهورش در آیات و مظاهر عالم، خلق را پدید می‌آورد... و ارتباط بین یک و عدد، مثالی است برای [تبیین] ارتباط بین حق و خلق... . (اسفار، ج۲، ص۳۰۸)

علامه حسن زاده آملی می نویسند: از جمله مطالب که در پیرامون وحدت معنون است، مضاهات آن با وجود به وجوه عدیده است از آن جمله این که عدد به تکرار واحد تحقق مى‏یابد یعنى اعداد تکرار وحدت‏ اند و هر عدد جز وحدت مکرره نیست و تکرار شى‏ء ظهورات او است و ظهورات شى‏ء جداى از او نیست، این امر در واحد و اعداد مثال و مضاهى ایجاد حق صور اشیاء را است‏.

تفصیل عدد مراتب واحد را مثال مظهر بودن موجودات مر وجود حق سبحانه و نعوت جمالیه و صفات کمالیه او را است در این دو امر ایجادى و مظهرى‏.

(رساله وحدت از دیدگاه عارف و حکیم، صص: 28 و 29)

... نقل دو بیتى از گلشن راز و کلام شارح لاهیجى مناسب مى‏نماید:

شد آن وحدت از این کثرت پدیدار             یکى را چون شمردى گشت بسیار

یعنى آن وحدت حقیقى که هستى مطلق است از این کثرت مرایا که اعیان ثابته‏ اند به مقتضاى شئونات ذاتیه که مستلزم جلاء و استجلاء است پدیدار شد یعنى ظاهر گشت و با وجود آن که در صورت کثرت و تعینات ظهور کرده هیچ کثرتى در حقیقت آن وحدت لازم نیامد مثل واحد که دو بار بشمارى دو شود، و سه بار بشمارى سه شود، و چهار بار بشمارى چهار شود و على هذا و از بسیارى شمردن ذات واحد به حقیقت کثیر نمى گردد فاما در هر شمارى آن واحد به خصوصیت صفتى و اسمى ممتاز می ‏گردد

چون ظهورات و تجلیات وحدت حقیقى در مجالى کثرات جهت اظهار کمالات صفات غایت پذیر نیست اشاره بدین معنى نموده می فرماید:

عدد گر چه یکى دارد بدایت             ولیکن نبودش هرگز نهایت‏

یکى که واحد است مبدا و منشا جمیع اعداد است و ظهور این مبدا که یکى است بصورت اعداد متکثره و مخصوص شدن آن مبدا که واحد است در هر مرتبه از این مراتب اعداد به اسمى و صفتى و خصوصیتى است چنانچه در مرتبه اولى که بصورت دیگر تجلى می ‏نماید دو می خوانند، و در مرتبه دیگر سه می ‏نامند نمودارى است بر اسرار وجود مطلق و ظهور او در مراتب کثرات و تعینات مع بقائه على الوحده الحقیقیه‏

واحد عدد نیست بلکه منشا جمیع اعداد است و همه از او حاصل شده‏ اند و اوست که عین همه اعداد است و عدد به حقیقت اعتبار تکرار تجلى واحد است و اگر فى المثل یکى از هزار بردارى هزار نماند اگر بصیرتى دارى نظر به این ارتباط کن و تجلى وحدت مطلقه را در مراتب کثرات مشاهده نما و یقین بدان که غیر یک حقیقت نیست که به حسب تکثر مرا یا کثیر نموده و این نمود کثرات قادح وحدت وى نمى گردد.

و ما الوجه الا واحد غیر انه             اذا انت اعددت المرایا تعددا

اگر چه بدایت و منشا عدد یکى است و مبدا همه واحد است فاما عدد را هرگز نهایت پدید نیست چه اعداد از اعتبار تکرار واحد ظاهر می ‏گردد و اعتبارات بى نهایت است و بنابراین اعداد را نیز نهایت نیست و این معنى اشارت است به عدم انحصار ظهورات الهى در مظاهر نامتناهى‏.

(رساله وحدت از دیدگاه عارف و حکیم، صص: 29 و 30)ا

تمثیل یک و اعداد در ادبیات عرفانی

عبدالرحمن جامی پس از طرح مثال «یک و عدد»، اعداد را لباس یک و یک را محجوب در آنها می‌شمارد و از عزالدین محمود کاشی (م ۷۳۵) این مثال را در قالب نظم این‌چنین نقل می‌کند:

کثرت چو نیک در نگری عین وحدت است             ما را شکی نیست در این گر ترا شَکَسْت

در هر عدد ز روی حقیقت چو بنگری                   گر صورتش ببینی و گر ماه یِکَسْت

(نقد النصوص، ص ۶۹)

جامی :

 تحصیل وجود هر عدد از احد است                         تفصیل مراتب احد از عدد است

عارف که ز فیض روح قدسش مدد است                 ربط حق و خلقش این چنین معتقَد است

مولانا :

گرهزارانند یک تن بیش نیست                             جز خیالات عدد اندیش نیست

شیخ عزالدین محمود کاشانى:

کثرت چو نیک درنگرى عین وحدت است                     ما را شکى نماند در این گر ترا شکیست

در هر عدد ز روى حقیقت چو بنگرى                            گر صورتش ببینى و گر ماده‏اش یکیست

شبستری :

شد آن وحدت از این کثرت پدیدار                       یکى را چون شمردى گشت‏بسیار

عدد گرچه یکى دارد بدایت                                 ولیکن نبودش هرگز نهایت

همه یار است و نیست غیر از یار                          واحدى جلوه کرد و شد بسیار

جهان را دید امر اعتبارى                                     چو واحد گشت در اعداد جارى

جهان خلق و امر آنجا یکى شد                             یکى بسیار و بسیار اندکى شد

همه از وهم تست این صورت غیر                        که نقطه دایره است از سرعت‏سیر

حاجی سبزواری :

گر بپویی تو هر عدد را نیست                          جز یکی در قوامشان مدخل

در جمله مراتب اعداد لا یقف                            نبود به پیش دیده اسرار غیریک

منابع :

  • یزدان پناه  سید یدالله، مبانی و اصول عرفان نظری، صص 165 تا 166
  • امینی نژاد  علی، حکمت عرفانی، صص 179 تا 200
  • یزدان پناه  سید یدالله، درس های شرح تمهید القواعد جلسه 15 تا 16
  • حسن زاده آملی -- حسن، رساله وحدت از دیدگاه عارف و حکیم، صص: 28 و 29