عرفان شیعی

عرفان اسلامی در بستر تشیع

عرفان شیعی

عرفان اسلامی در بستر تشیع

۵۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «وحدت شخصیه» ثبت شده است

پیش از ورود به برهان بی‌نهایتیِ حق‌تعالی، توضیح یک نکته ضروری‌ است:

بی‌نهایت بر دو گونه است: بی‌نهایت بالقوه و بی‌نهایت بالفعل.

بی‌نهایت بالقوه که از آن به بی‌نهایت لایقفی (ناایستا) تعبیر می‌شود، عبارت از آن است که چیزی الان و بالفعل بی‌نهایت و نامحدود نیست، بلکه متناهی و محدود است لکن می‌تواند تا بی‌نهایت به پیش رود. مثلاً اعدادی که بشر توانسته تاکنون به شماره درآورد محدود و متناهی‌اند، ولی عددْ فی‌نفسه و بالقوه نامتناهی است؛ یعنی هرچه بشماریم باز جلو می‌رود و حالت لایقفی و ناایستا دارد. سیر صعودی و تکاملی انسان نیز همین‌گونه است، و از این رو در تبیین مقام انسانی، از او به موجود لایقفی یاد می‌شود. بنابراین اگر می‌گویند کمالات انسان بی‌حد و مرز است، مراد آن نیست که بالفعل نامحدود است بلکه هرچه فعلیت یافته محدود است؛ لکن مقصود آن است که ظرفیت گسترش و تکامل وجود را الی‌الابد دارد. پس این گونه از بی‌نهایت، بالقوه نامتناهی است و همیشه در مقدار فعلیت‌یافتة خود متناهی و محدود است.

در برابر، قسم دوم نامتناهی‌ای است که هم‌اکنون و در فعلیت خود بی‌نهایت است و در موجودیت فعلی خود حدومرزی ندارد. برای مثال عده ای معتقدند که ابعاد سه گانه حدی ندارند و تا بی نهایت بالفعل ادامه دارند. از  این رو عالم ماده از لحاظ ابعاد حد و مرزی ندارد و لایتناهی است.

پس از تبیین این دو قسم بی‌نهایت، روشن است که بی‌نهایتیِ خداوند از گونة بالقوه و لایقفی نیست؛ زیرا چنین معنایی همیشه با نقص و حرکت به سوی کمال همراه است. بلکه خداوند در فعلیت خود بی‌نهایت و نامحدود است. در اصطلاح عرفان، از بی‌نهایتیِ بالفعلِ خداوند به اطلاق مقسمی وجود تعبیر می‌شود که بحث‌های دقیق و ویژه‌ای در پی دارد.

ما هم‌اینک در مقام ارائة برهان بر بی‌نهایتی بالفعل حق‌تعالی نیستیم و آن را به منزلة امری مسلّم می‌پذیریم،زیرا هم در کلام و هم در فلسفه ـ‌ اعم از حکمت مشائی و اشراقی و متعالیه‌ـ با اسباب و ادله‌ای این ویژگی حق‌تعالی را ثابت می‌کنند. مثلاً در فلسفه مباحثی که ذیل عنوان «واجب الوجود واجب من جمیع جهاته»( سیدمحمدحسین طباطبایى، نهایه الحکمه، جامعه مدرسین، ص۵۵،صدرالمتألهین، اسفار، ج۱، ص۱۲۲)یا ذیل عنوان «واجب الوجود انیته ماهیته» (سیدمحمدحسین طباطبایی، نهایه الحکمه، ص۵۱؛ صدرالمتألهین، اسفار، ج۱، ص۹۶) مطرح است، در نهایت، نامتناهی بودن خداوند را ثابت می‌کند ومتکلم و حکیم هر دو پذیرفته‌ا‌ند که بی‌نهایت نبودن خداوند بدین معناست که بخشی از کمالات وجودی را دارد و بخشی دیگر را ندارد و این به معنای محدود و ناقص بودن او خواهد بود، و حال آنکه هیچ کس قایل به نقصان حق‌تعالی نیست.

آنچه در کلام و فلسفه از آن غفلت شده، لوازم و نتایج قول به «نامتناهی بودن خداوند» است؛ زیرا لازمة روشن بی‌نهایتیِ بالفعل خداوند آن است که همة مواطن هستی و واقعیت را فراگرفته و جایی برای وجودی دیگر به منزلة مصداق بالذات وجود و موجود نخواهد گذاشت؛ یعنی یک وجود بی‌کران، جایی برای غیر نمی‌گذارد و این همان تحلیل عرفا از وحدت شخصیة وجود است.

البته بر پایة مباحث پیش‌گفته دیگر نباید پنداشت که فرض بی‌نهایتیِ وجود خداوند، به معنای نفی کثرات و هیچ‌وپوچ دانستن موجودات است؛ زیرا بی‌نهایتیِ بالفعل خداوند، غیر او را از واقعیت ساقط نمی‌کند، بلکه آنها را از سنخ حقایق وجودی که از وجود و تحقق بهرة ذاتی داشته باشند و مصداق بالذات موجود باشند، نمی‌شمارد؛ و چون آنها تجلیات و اسما و صفات و مظاهر حق هستند واقعی‌اند و تحقق دارند. بنابر نظر عرفا، ما و شما و دیگران و آسمان و زمین و خورشید و... واقعیت داریم؛ دین و آیین و رسول و پیامبر و بهشت و جهنم و تکلیف، همگی واقعی و نفس‌الامری‌اند؛ و تمام این امور نیز به‌جدّ، غیر خدا هستند؛ لکن هیچ‌یک وجودی جدا از خدا ندارند، بلکه همه در نهایت به وجود حق و با حیث تقییدی وجود او موجود و متحقق ‌اند.

برای فهم بهتر مدعای برهان ، از طرح یک مثال ناگزیریم. این مثال، هر چند از جنبه های متعددی گویای اصل مسئله در برهان نیست، ولی از جنبه دیگری می تواند یاریگر باشد. فرض کنید عالم ماده، همان گونه که برخی فیلسوفان و متفکران ادعا کرده اند، از نظر ابعاد سه گانه هیچ حد و مرزی نداشته باشد و به صورت بالفعل تا بی نهایت امتداد یابد. در چنین حالتی، فرض کنید یک جسم به تنهایی تمام ابعاد عالم را تا بی نهایت پر کرده باشد. با چنین فرضی، آیا می توان فرض کرد در همین عالم جسمانی با ابعاد نامتناهی، جسم دیگری در کنار این جسم نامتناهی باشد که مغایر با یکدیگر و در عرض یکدیگر مطرح باشند؟ بی گمان اگر پاسخ مثبت بدهیم، بی درنگ با خلف فرض ابتدایی مواجه خواهیم شد، زیرا اگر فرض کنیم یک جسم به تنهایی تمام ابعاد بی نهایت عالم ماده را اشغال کرده است، فرض یک جسم دیگر در کنار آن به معنای آن خواهد بود که آن جسم عظیم موطن جسم دوم فرضی را پر نکرده است و در نتیجه، آن جسم عظیم بر خلاف فرض، همه ابعاد عالم تا بی نهایت را پر نکرده است، زیرا از موطن جسم دوم مفروض ، خالی است و آنجا را پر نکرده است. به بیان دیگر فرض وجود یک جسم که از نظر ابعاد نامتناهی و بی حد است، بدین معناست که دیگر هیچ جسمی در کنار آن نمی توان فرض کرد که مستقل و مغایر از آن باشد، زیرا ابعاد نامتناهی جسم یاد شده جایی برای جسم دیگری باقی نمی گذارد. به همین دلیل، هرگونه کثرتی در این فرض، باید در همان جسم واحد نامتناهی و درنفس همان ابعاد تبیین شود.

مثال فوق تنها در زمینه امری بود که از نظر مادی و ابعاد سه گانه مادی، ویژگی عدم تناهی را به گونه ای بالفعل داراست. حال در مورد یک وجود اصیل که در وجود خود نامتناهی است، چه می توان گفت؟ در مثال جسم نامتناهی هر چند نمی شود یک جسم متناهی محدودی در کنار آن فرض کرد، می توان فرض کرد که حقیقتی غیر مادی و از سنخ مجردات بتواند در ورای این جسم لایتناهی مادی، حضور داشته و در کنار آن چونان موجود حقیقی دیگری مطرح باشد، اما در اینجا که بحث از یک وجود بی نهایت است، به ویژه بنابراصالت وجود، دیگر هیچ موطنی نمی توان یافت که خارج از معنای وجود باشد و در کنار وجود بی نهایت ، و مستقل از آن معنا یابد. آن وجود بی نهایت از تمام جنبه های وجودی و کمالی ، باید در همه مواطن و ساحت ها رخنه کند و سراسرشان را پر کند و جایی برای غیر نگذارد.

بنابراین هر کس بی‌نهایتیِ بالفعل خداوند را به هر دلیلی بپذیرد، گریزی از پذیرش وحدت شخصیة وجود ندارد؛ مثلاً وقتی فلاسفه به‌اتفاق بر این باورند که خداوند متعالی هیچ نقص و جهت عدمی ندارد و همة کمالات وجودی را داراست، این معنا با اندکی تأمل در نهایت باید به پذیرش وحدت اطلاقی وجود و نظام تشأن ختم شود. چگونه می‌شود فیلسوفی واجب‌الوجود را واجب‌الوجودْ من جمیع‌الجهات بداند و هیچ حد و ماهیتی برای آن قایل نباشد و بگوید:‌ «واجب‌ الوجود انیّته ماهیته»، یا بگوید: «حده أن لا حدّ له»، اما با وجود این، باز وحدت شخصی و اطلاقی وجود حق‌تعالی را نپذیرد و آن را اعلی‌المراتب بداند و برترین وجود تلقی کند؟! آن معانی با چنین نتیجه‌ای جمع نمی‌شود.

( سیدمحمدحسین طباطبایی، نهایه الحکمه، ص۵۳، ۵۴، ۵۷ و...)

نمونه‌ای از این وضعیت در فلسفة غرب، بین دکارت و اسپینوزا رخ داده است. دکارت پیش از اسپینوزا، جوهر را به سه نوع تقسیم کرده بود: جوهر نامتناهی، که حق‌تعالی است؛ جوهر جسم، که دارای ابعاد سه‌گانه است؛ و جوهر مجرد، که نفس است. اسپینوزا با تأمل در کلام دکارت می‌گوید:

اگر جوهری غیرمتناهی باشد، جایی برای چیز دیگری با عنوان جوهر نخواهد گذاشت. ازاین‌رو باید همة آنچه نوع دوم و سوم جوهر نامیده می‌شوند، صفات و احوال همان جوهر بی‌نهایت باشند

اسپینوزا پس از ارائة تصویری از جوهر نامتناهی می‌گوید:

ممکن نیست جز خدا جوهری موجود باشد یا به تصور آید».

( باروخ اسپینوزا، اخلاق، ترجمة محسن جهانگیری، مرکز نشر دانشگاهی، ص۲۶)

وی همچنین می‌گوید: 

شیء ممتد (جسم) و شیء متفکر (نفس) یا صفات خداست و یا احوال و صفات او.(همان)

استیس در کتاب عرفان و فلسفه، نامتناهی را ـ چنان‌که پیش‌تر گفته شد‌ـ به دو معنا تفسیر می‌کند. وی در این باره می‌گوید:

فقط دو معنای محصلِ دیگر برای کلمة نامتناهی مصطلح معقول است. یکی همان معناست که مراد ریاضی‌دانان است و منظور آن پایان‌ناپذیری یک سلسله اعداد یا ارقام است. بی‌نهایتی نفس کلی (= خداوند) نمی‌تواند از این گونه باشد؛ زیرا از آنجا که عاری و خالی از هر چیزی است، اجزائی ندارد که تشکیل یک سلسله بدهد. حتی متکلمان قشری هم می‌گویند خدا زمانی نیست و سرمدیت او نه در پایان‌ناپذیری زمانی اوست.

( والتر ترنس استیس، عرفان و فلسفه، ص۲۵۰)

استیس می‌گوید وقتی خداوند، بی‌نهایت، به معنای دوم، که بی‌نهایتی بالفعل است، باشد، دیگر جایی برای غیر نخواهد گذاشت. وی در این باره می‌گوید:

... چیزی که به‌کلی منزّه و مرتفع از اضافات باشد بالضرورة نامتناهی است؛ چه، نامتناهی آن است که به هیچ چیز دیگری محدود نشود. بنابراین چیزی است که دیگری در جنب او نمی‌گنجد؛ چه، دیگر و دیگران «حد» او خواهند شد و محدودش خواهند کرد. همین است که اوپانیشادها همواره نفس کلی را «واحد بلاثانی» می‌خوانند.(همان)

علامه طباطبایی رحمت الله علیه در تفسیر آیة چهارم سورة زمر، پس از آنکه به نامتناهی بودن خداوند اشاره می‌کند، در مقام تبیین نوع ارتباط متناهی و نامتناهی می‌گوید:

اگر ما دو امری را فرض کنیم که یکی متناهی و دیگری نامتناهی و نامحدود باشند، چه نسبتی بین آنها برقرار خواهد بود؟ با وجود آنکه هر دو را واقعی می‌شماریم و اساساً فرض ما آن است که هر دو را در کنار هم داشته باشیم، چگونه می‌توان نامتناهی را در کنار متناهی و با قبول واقعیتش معنا کنیم؟ چه حالتی برای نامتناهی در مقایسه با متناهی هست؟ وی در برابر این پرسش می‌گوید: اگر با دقت و تأمل به مسئله نگاه کنیم، خواهیم یافت حقیقت غیرمتناهی به گونه‌ای بر متناهی احاطه و سیطره دارد که حقیقت متناهی نمی‌تواند کمالی را از او دفع کند و یا چیزی از او برباید.

( سیدمحمدحسین طباطبایى، المیزان، جامعه مدرسین، ج۶، ص۸۸)

کیفیت ارتباط حق و خلق و نامتناهی و متناهی، هرچند بسیار پیچیده و غامض است، باید دانست که عرفا حقایق متناهی را در کنار حقیقت لایتناهی خداوند درست معنا می‌کنند و می‌خواهند حق هر چیزی را ادا کنند.

از دیدگاه عرفانی، حق‌تعالی، نهایت شدت وجودی و بلکه عین وجود است و ماسوای او چنان نازل‌اند که صرفاً به نحو حیثیت تقییدی وجودِ حق موجودند. این سخن کجا، و برداشت نادرست گروهی که می‌پندارند از نظر عرفان همة موجودات خدا هستند کجا؟! عرفا شأن موجودات را در حد تحقق به حیث تقییدی تنزل داده‌اند، و عرفان شأن حق را بالا و شأن غیر او را نازل دانسته است؛ اما اینان با برداشت غلط خود، شأن موجودات را در حد شأن خداوند بالا برده‌اند و آنها را همسان با حق تعالی شمرده ‌اند.

عرفا نه می‌خواهند بگویند غیر خدا، نیستند، و نه می‌خواهند بگویند غیر خدا، خدایند.

منابع :

  • امینی نژاد علی، حکمت عرفانی، صص 213 تا 217
  • یزدان پناه سید یدالله، مبانی و اصول عرفان نظری، صص 264 تا 267

صدرالمتالهین در آثار خود، برداشت بسیار دقیقی از حقیقت معلول در نظام علت و معلولی به دست داده است. در این برداشت، هویت معلول تماماً هویت ربطی و تعلقی به علت معرفی می‌شود. ملاصدرا در این زمینه نگاه‌های سطحی به معلول را آماج نقد و چالش ساخته و سرانجام معتقد به بنیاد ربطی برای معالیل شده است.

این سخن اگر به‌درستی دنبال شود، به وحدت شخصیة وجود و اثبات وحدت اطلاقی آن خواهد انجامید؛ چنان‌که خود صدرا نیز در جلد دوم اسفار، در مرحلة علت و معلول، در نهایت، از همین روش وحدت شخصیة اطلاقیه وجود را ثابت می‌کند و از همین روی، نظام علیت متعارفِ فلسفی را بر هم ریخته، آن را به نظام تشأن و تطور ارتقا می‌دهد.

وی دربارة این ارتقا می‌گوید:

... قد انکشف انّ کل ما یقع علیه اسم الوجود ولو بنحوٍ من الانحاء فلیس الاّ شأناً من شؤون الواحد القیّوم ونعتاً من نعوت ذاته ولمعه من لمعات صفاته فما وصفناه اوّلاً أنّ فی الوجود علهً ومعلولاً بحسب النظر الجلیل، قد آل آخر الأمر بحسب السلوک العرفانی الی کون العله منهما أمراً حقیقیاً والمعلول جهه من جهاته ورجعت علّیه المسمّی بالعلّه وتأثیره للمعلول إلی تطوّره بطورٍ وتحیّثه بحیثیه لا انفصال شیءٍ مباینٍ عنه؛

(صدرالمتألهین، اسفار، ج۲، ص۳۰۰)

... با بحث‌های گذشته روشن شد که آنچه (غیر از حق‌تعالی) به نحوی از انحا، اسم وجود بر آن قرار می‌گیرد، چیزی جز شأنی از شئون آن واحد قیوم و نعتی از نعوت ذات او و درخششی از درخشش‌های صفات او نیست. پس آنچه را در ابتدا و به ‌حسب نظر دقیق می‌گفتیم که در نظام هستی، علت و معلول هست، به ‌حسب سلوک عرفانی در نهایت بدان برمی‌گردد که علت، امری حقیقی، و معلول، جهتی از جهات اوست، و علیتی که همانا علت و تأثیر آن در معلول است به تطوّر و گونه‌گونه شدنِ خودِ آن امر حقیقی و تحیّث به حیثیتی از حیثیات برمی‌گردد نه جدا شدن چیز مباینی از او.

در تبیین برهان وجود ربطی و فقری و اثبات وحدت شخصیة وجود از این طریق، تأمل عمیق در دو مقدمه لازم و ضرور است:

مقدمة اول

معلول از آن جهت که معلول است و به سبب آنکه معلول است، هیچ ذات مستقلی ندارد و همة بنیاد آن صرف فقر و فاقه به علت است. البته کاملاً باید توجه شود که گرچه ذهن، ناخودآگاه معلول را ذات فقیر، یعنی چیزی که به علت محتاج است، در نظر می‌آورد،

با دقت فلسفی روشن می‌شود که این رهزنی ذهنی نباید ما را از واقعیت دور سازد؛ زیرا این فقر، همة معلول را فرا گرفته است و معلول چیزی جدای از همین فقر به علت نیست؛ و اگر جز این فرض و تصور شود، معروضِ فقرْ معلولِ علت و محتاج و فقیر به آن نخواهد بود، و این خلاف فرض اولی و واقعیت نفس‌الامری است که آن را معلول انگاشته‌ایم.

از سوی دیگر، چنین حقیقتی که تماماً فقر و فاقه و نیاز است، با جانب دیگر، یعنی علت مرتبط است. از همین رو و با در نظر گرفتن این دو نکتة مهم ـ‌فقر به تمامه و ارتباط با علت‌ـ روشن می‌شود که معلول صرفاً، نسبت با علت و تعلق و ربط به آن است و باید آن را وجود ربطی و فقری تلقی کرد، و از نظر تقسیمات مشهوری که برای وجود ارائه می‌شود، «وجود فی‌غیره» به شمار می‌آید. (در تقسیم مشهور وجود به فی نفسه و فی غیره تقسیم شده و وجود فی نفسه به لنفسه و لغیره تقسیم می شود که در آن وجود نفسه نیز به نوبه خود دو قسم بنفسه و بغیره را داراست) .

علامه طباطبایی در فصل اول از مرحلة هشتم نهایه الحکمه، در عبارت کوتاهی به‌خوبی این معنا را در قالب برهانی مطرح کرده است:

... أنّه اِذْ کانت الحاجه والفقر بالأصاله للوجود المعلول وهو محتاجٌ فی ذاته والاّ لکانت الحاجه عارضه وکان مستغنیاً فی ذاته ولا معلولیه مع الاستغناء، فذات الوجود المعلول عین الحاجه ای أنّه غیر مستقل فی ذاته قائمٌ بعلته التی هی المفیضه له، ویتحصل من ذلک انّ وجود المعلول بقیاسه الی علّته وجود رابط موجودٌ فی غیره...؛

(سیدمحمدحسین طباطبایی رحمت الله علیه، نهایه الحکمه، چاپ جامعه مدرسین، ص۱۵۷)

... همانا از آنجا که فقر و حاجت اولاً و بالذات از آن وجود معلول است و وجود معلول در ذات و بنیاد خود محتاج و فقیر است چراکه در غیر این صورت حاجت عارض بر او و او در مرحلة ذات خود بی‌نیاز خواهد بود و این در حالی است که بی‌نیازی با معلولیت سازگاری ندارد، بنابراین ذات وجود معلول عین حاجت و فقر خواهد بود، یعنی در مرحلة ذات خود هیچ استقلالی ندارد و قائم به علت خود که مفیض اوست می‌باشد.‌ از این امر به ‌دست می‌آید که وجود معلول در مقایسه با علت خود «وجود رابط» و «موجود فی‌غیره» است...؛

مقدمة دوم

وجود ربطی و فقری ـ چنان‌که گفته آمدـ «وجود فی‌غیره» است. قسم مقابل «وجود فی‌غیره» وجود فی‌نفسه است که تقسیمات متعددی مثل لنفسه و لغیره و بنفسه و بغیره را می‌پذیرد..

وجود فی‌نفسه آن است که «نفسیت وجودی» دارد و اصل وجود بودن او بدون لحاظ چیز دیگری، حتی علت، تأمین است؛ زیرا ذاتاً از سنخ وجود است؛ خواه این وجود به موضوع محتاج باشد، خواه نباشد، و خواه به علت نیازمند باشد خواه نباشد.

اما «وجود فی‌غیره» آن است که هیچ نفسیت وجودی ندارد؛ زیرا اساساً از سنخ وجود نیست. بنابراین در اصل تلقی وجودی از آن محتاج لحاظ غیر است، و تا غیر لحاظ نشود، وجود بودن آن از ریشه بی‌معناست.

تأمل عمیق در این مسئله، ما را به این اصطلاح آشنا رهنمون می‌سازد که اساساً وجود فی‌غیره یا وجود ربطی، به حیثیت تقییدیة غیر، وجود و موجود است؛ برخلاف وجود فی‌نفسه که گرچه ممکن است در تحقق یافتن محتاج به علت باشد، پس از آن، در اتصاف به وجود، محتاج آن نیست و ذاتاً از گونة وجود است؛ یعنی وجود فی‌نفسه ممکن است حیث تعلیلی بخواهد اما حیث تقییدی نمی‌خواهد؛ اما وجود فی‌غیره یا ربطی، در اصل وجود بودن و فهم معنای وجود از آن محتاج غیر است، و از این رو، حیث تقییدی در میان خواهد بود.

نتیجه

نتیجة این دو مقدمه آن خواهد بود که وقتی از دیدگاه صدرایی، همة معالیل در مقایسه با عله العلل، وجودات ربطی و موجودات فی‌غیره (یعنی فی‌علته) هستند، معنای آن این است که همة موجودات و وجودات ـ‌آنچه از ماسوای حق‌تعالی بدان موجود و وجود اطلاق می‌شود‌ـ هیچ‌یک ذاتاً از سنخ وجود نیستند، بلکه صرفاً نسب و اضافات و روابطی هستند که به سبب ارتباط وثیقشان با علت‌العلل ـ که وجود محض است ـ و با حیث تقییدی او، بوی وجود می‌گیرند و مصادیق بالعرض موجود می‌شوند.

بنابراین نباید نظام هستی را متشکل از وجودات متعدد حقیقی ـ حتی به نحو طولی‌ـ دانست، بلکه فقط حق‌تعالی وجود فی‌نفسه است و ماسوای او، همه، روابط و تعلقات و شئون اویند که هیچ حظ ذاتی از وجود ندارند و اساساً از سنخ وجود نیستند. (بر این اساس، از دل نظام علت و معلولی و با تحلیل عمیق هویت معلول، وحدت شخصیة وجود ثابت می‌شود و روشن می‌گردد که تنها یک وجود مصداق بالذات وجود و موجودیت است و ماسوای او تنها مصداق بالعرض وجود و موجودند.

منابع :

  • امینی نژاد – علی، حکمت عرفانی، صص 205 تا 209

از دید عرفا اقامه دلیل برای وحدت وجود صرفاً برای رعایت حال کسانی است که به تجربه‌های عارفانه دست نیافته‌اند؛ زیرا کسی که به مرحلة شهود عرفانی رسیده باشد و حقیقت واحد لایتناهی را به مشاهده نشسته باشد، دلیلی برای اثبات این حقیقت نمی‌جوید و اساساً چنین دلیلی را برای اثبات آن حقیقت مشهود، یافتن و جستن آفتاب در وسط روز و در هوای صاف، با نور شمع می‌داند.

عارف شبستری در گلشن راز می‌گوید:

دلی کز معرفت نور و ضیا دید                به هر چیزی که دید اول خدا دید

محقق را که وحدت در شهود است        نخستین نظره بر نور وجود است

همه عالم به نور اوست پیدا                  کجا او گردد از عالم هویدا

زهی نادان که آن خورشید تابان           به نور شمع جوید در بیابان

اما کسانی که به تجربه‌های عارفانه نرسیده‌اند، اعم از آنکه تجربه‌های سالکانه داشته‌اند و یا اساساً در وادی کشف و شهود و وجدان گام ننهاده‌اند، قطعاً باید به دلیل و برهان وحدت شخصیه را دریابند و آن را برای خود اثبات کنند.

در پست های پیشین به تبیین وحدت شخصیه وجود پرداختیم و حال نوبت آن است که این نظریه را در مقام اثبات بررسی نمائیم.

البته به دست آوردن درک صحیحی از روش اثبات فلسفی این نظریه خود می تواند ما را در به دست آوردن تصویری روشن تر از اصل نظریه نیز یاری رساند.

عارفان مسلمان از دیرباز و به‌ویژه پس از محی‌الدین‌بن‌عربی درصدد برآمدند تا معارف شهودی، به‌ویژه مبنای اساسی آن یعنی وحدت وجود را مبرهن ساخته، آن را با بیان استدلالی عرضه کنند.

از جملة ایشان ابوحامد ترکه و نوة او صائن‌الدین‌اند که در این حوزه، به‌ویژه مبرهن ساختن وحدت وجود، بسیار کوشیدند. نتیجه این کوشش‌ها شش استدلالی است که یکی از آنها را نویسندة قواعد التوحید و مابقی را شارح آن ارائه کرده است. (تمهید القواعد، چاپ انجمن فلسفة ایران، ص۵۹)

اما آن کس که در این معرکه خوش ‌درخشید، و به تعبیر بزرگان، در برهانی کردن مبانی عرفانی به‌ویژه وحدت وجود موفق شد، صدرالدین محمد شیرازی مشهور به صدرالمتألهین (م ۱۰۵۰) است. ما در این مقام به دو استدلال اشاره می کنیم که توسط ملاصدرا در اواخر جلد دوم اسفار برای وحدت شخصیه اقامه شده است.(اسفاراربعه، ج2، ص 292 به بعد)

منابع :

  • یزدان پناه – سید یدالله، مبانی و اصول عرفان نظری، ص 253
  • امینی نژاد – علی، حکمت عرفانی، صص 303 تا 305

در هستی‌شناسی معرفت، حضور مساوی علم و ادراک است. تا نوعی از حضور تحقق نیابد، علم و ادراک روی نمی‌دهد، و هرگاه حضور فراهم شود، ادراک نیز همراه آن خواهد بود. بر همین پایه، در خداشناسی عرفانی، از آنجا که وجود حق در همة مواطن و مراحل حاضر است، به همة اشیا در حد عالی و نهایی، علم و ادراک دارد، و همة هستی، یکپارچه چشم بینا و گوش شنوای خداوند است.

خداوند در سورة حدید پس از آنکه از حضور وجودی خود به نحو بی‌کران در همة هستی خبرمی‌دهد و می‌فرماید: هُوَ الأَْوَّلُ وَالآْخِرُ وَالظّاهِرُ وَالْباطِنُ، بلافاصله این حضور وجودی را منشأ علم و آگاهی به همة موجودات عالم می‌شمارد و می‌فرماید: وَهُوَ بِکُلِّ شَیْءٍ عَلِیمٌ.

در آیة چهارم سورة حدید تدبر و تأمل کنید. خداوند می‌فرماید: یَعْلَمُ ما یَلِجُ فِی الأَْرْضِ وَما یَخْرُجُ مِنْها وَما یَنْزِلُ مِنَ السَّماءِ وَما یَعْرُجُ فِیها وَهُوَ مَعَکُمْ أَیْنَ ما کُنْتُمْ وَاللّه‌ُ بِما تَعْمَلُونَ بَصِیرٌ.

همچنین در آیة هفتم سورة مجادله دقت کنید. خداوند می‌فرماید: أَلَمْ تَرَ أَنَّ اللّه‌َ یَعْلَمُ ما فِی السَّماواتِ وَما فِی الأَْرْضِ ما یَکُونُ مِنْ نَجْوی ثَلاثَه إِلاّ هُوَ رابِعُهُمْ وَلا خَمْسَه إِلاّ هُوَ سادِسُهُمْ وَلا أَدْنی مِنْ ذلِکَ وَلا أَکْثَرَ إِلاّ هُوَ مَعَهُمْ أَیْنَ ما کانُوا ثُمَّ یُنَبِّئُهُمْ بِما عَمِلُوا یَوْمَ الْقِیامَةِ إِنَّ اللّه‌َ بِکُلِّ شَیْءٍ عَلِیمٌ.

در این آیات افزون بر ظرایف فراوان توحیدی دیگر، سرّ علم خداوند حضور و معیت وجودی او بیان شده است. این بینش مدد اصلی شخص عارف در سلوک عملی است؛ زیرا بزرگ‌ترین عاملی که می‌تواند موجب تطهیر مراتب وجودی انسان شود، نگاه توحیدی اوست.

وقتی انسان به این باور دست یابد که خداوند حاضر و ناظر و شاهد همة کردارها و رفتارها و پندارها و خیال‌ها و نیت‌های اوست و او علیم و شهید و سمیع و بصیر علی‌الاطلاق است، نه‌تنها ظاهر اعمال خود را از آلودگی‌ها می‌پیراید، بلکه در اعماق جان خود حتی نیت بد را راه نخواهد داد.

وقتی انسانْ خدای قریب را شناخت (وَإِذا سَأَلَکَ عِبادِی عَنِّی فَإِنِّی قَرِیبٌ (بقره، ۱۸۶)) و دانست که حتی از رگ گردن به او نزدیک‌تر است (نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِیدِ (ق، ۱۶)) و هنگامی که دانست خداوند در هویت او هم حضور دارد، (أَنَّ اللّه‌َ یَحُولُ بَیْنَ الْمَرْءِ وَقَلْبِهِ (انفال، ۲۴)) چنین معرفتی به یک‌باره یا به‌تدریج او را در مسیر تعالی و سلوک الی‌اللّه‌ و برانگیخته شدن عشق ربانی و الهی مدد خواهد رساند. این نگرش نه‌تنها در تطهیر مراتب نفس از آلودگی و رسیدن به مراحل تقوا و ورع و عصمت، نقشی کلیدی دارد بلکه احساس همراهی و معیت خداوند متعالی، نشاط روحانی و حرارت معنوی ایجاد می‌کند. توجه و التفات به پشتوانه‌ای بسیار مقتدر و مهربان که همه جا و در همة صحنه‌ها از نزدیک مراقب انسان است، موجب دلگرمی و اعتمادبه‌نفس و اقتدار روانی می‌شود و انسان را برای انجام کارهای بزرگ و گذر از گردنه‌های مخاطره‌آمیز آماده می‌سازد.

ماجرای حضرت موسی و هارون علیهما السلام روشن‌ترین شاهد این مدعاست. وقتی خداوند آنها را مأمور می‌سازد که با فرعون طغیان‌گر و مستبد مقابله کنند (اذْهَبَا إِلَى فِرْعَوْنَ إِنَّهُ طَغَى)، آن دو پیامبر الهی ترس خود را از مواجهه با چنان سلطان خون‌ریز و سفاکی پنهان نساختند و به پیشگاه خداوند عرض کردند: رَبَّنَا إِنَّنَا نَخَافُ أَن یَفْرُطَ عَلَیْنَا أَوْ أَن یَطْغَى. خداوند نیز در مقام تشجیع آنها و اینکه ترس آنها بی‌مورد است، همراهی خود را با آنها یادآور شد و فرمود: لَا تَخَافَا إِنَّنِی مَعَکُمَا أَسْمَعُ وَأَرَى. (طه/۴۲ ـ ۴۸)

منابع :

  • یزدان پناه – سید یدالله، مبانی و اصول عرفان نظری، صص 273 تا 275

بر اساس وحدت شخصیه وجود، شرور چگونه توجیه‌پذیرند؟ اگر بپذیریم خداوند متعالی در دل همه اشیا حاضر است، باید در دل شرور نیز حاضر باشد. در این صورت چگونه ممکن است هم حق در دل آن موجود باشد و هم شر باشد؟! البته باید به این نکته‌ توجه داشت که اشکال مزبور فقط بر عرفا وارد نیست، بلکه همة موحدان دچار چنین اشکالی هستند و باید پاسخی بیابند.

در نظریة توحیدی، حتی در نگاه فلسفی و کلامی، خالق همة عالم حق‌تعالی است و حتی شرور را هم خداوند آفریده است. اکنون چگونه می‌شود که خدای متعالی که حکیم و رحیم و رحمان و قادر است، شرور را بیافریند؟ ممکن است بگویند این اشکال در عرفان بیشتر به چشم می‌خورد؛ زیرا بر اساس نظام عرفانی، حق‌تعالی متن وجودی شرور را فرا گرفته است.

دربارة این موضوع در میان اهل معرفت چهار منظر وجود دارد، که بنابر دو منظر، همة عالم خیر محض است و اساساً شری وجود ندارد، و بر پایة دو منظر دیگر، شرّ در مقابل خیر معنا می‌یابد لکن با وحدت شخصیه وجود منافاتی ندارد.

اما دو منظر اول عبارت‌اند از: از نظر استناد اشیای عالم به حق‌تعالی و اینکه ذات حق در دل همة اشیا حضور دارد، هیچ شرّی وجود ندارد. همة عالم، و ذره ذرة آن، خیر و زیبایی و حسن محض است: الَّذِی أَحْسَنَ کُلَّ شَیْءٍ خَلَقَهُ.(سجده/۷) از آن منظر که اشیا مظاهر خدا و محل‌های تجلی او هستند، جز زیبایی دیده نمی‌شود. از همین رو، وقتی ابن‌زیاد پس از وقایع عاشورا به حضرت زینب کبری سلام الله علیها می‌گوید: دیدی که خدا با برادر و فرزندان و یاران برادرت چه کرد؟ حضرت با بیانی بسیار کوبنده و عمیق که از ژرفای معرفت ایشان حکایت دارد، فرمودند: ما رأیتُ الاّ جمیلاً(ابن‌اثیر، الکامل، ‌ج۴، ص۸۲) یعنی همة رخدادهای کربلا، حتی تشنگی کودکان و ریخته شدن خون یاران حسین علیه السلام و بنی‌هاشم و فرزندان خود زینب‌ کبری سلام الله علیها و حتی به خاک افتادن و زیر سم ستوران رفتن اباعبدالله علیه السلام ، همه فقط زیبایی است؛ از دیدگاه اهل معرفت، مجموعة نظام هستی، آن‌گاه که یک مجموعه درنظر گرفته شود، و اجزای آن در ارتباط با همدیگر سنجیده شوند، خیر محض است و هیچ شری وجود ندارد. از این منظر، نظام هستی نظام احسن است و هیچ نقص و عیب و زشتی و شری در آن دیده نمی‌شود: فَارْجِعِ الْبَصَرَ هَلْ تَرَى مِن فُطُورٍ ثُمَّ ارْجِعِ الْبَصَرَ کَرَّتَیْنِ.( ملک/4) از این دو دیدگاه، عارف جز خیر و زیبایی نمی‌بیند.

اما از دو منظر دیگر عارف، نیز وجود شرور را در مقابل خیرات‌ می‌پذیرد، اما این معنا اشکالی ایجاد نمی‌کند، بلکه بر اساس نظام احسن باید چنین باشد. این دو دیدگاه بدین قرارند:

عارف با آنکه به وحدت شخصیه وجود باور دارد و تشکیک در وجود را نمی‌پذیرد، تشکیک در ظهور را که تشکیک خاص‌الخاصی است می‌پذیرند. پذیرش تشکیک در ظهور، خودبه‌خود به معنای پذیرش تفاضل وجوه و اختلاف مراتب در مظهریت حق‌تعالی است. در دل این تشکیک و تفاضل وجوه، خیر و شر شکل می‌گیرد؛ زیرا گرچه جبرئیل و شیطان هر دو مظهر خداوندند، اما این کجا و آن کجا؟! و گرچه پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله  و ابوجهل هر دو ظهور حق هستند، اما این کجا و آن کجا؟! و گرچه هادی و مضل هر دو اسم‌های خدایند، اما این کجا و آن کجا؟! شیطان و ابوجهل و اسم مضل گرچه مظهر الهی‌اند و از این منظر زیبا و نیکویند و در نظام احسن باید باشند و بسیار عالی و درست‌اند، در مقایسه با مظاهر برتر، مفهوم شرّ و زشتی از آنها انتزاع می‌شود؛ شرایع و ادیان الهی بر اساس دیدگاه تکوینی، که در بند پیشین بر اساس تفاضل وجوه مطرح شده است، شکل گرفته‌اند؛ زیرا کسی می‌تواند به نحو نهایی تفاضل وجوه اشیا را به‌درستی تشخیص دهد که به مقام بقای بعد از فنا رسیده باشد، و انبیای الهی در رأس کسانی هستند که به این مقام دست یافته‌اند. بر این اساس، از نگاه اهل معرفت، خیر و شر در اوامر و نواهی تشریعی انبیا معنا می‌یابد.

بنابراین وجود شرور، هم از نگاه تکوینی بر اساس تفاضل وجوه، و هم از نگاه تشریعی، که آن هم سرانجام به حقیقت تکوینی برمی‌گردد، پذیرفته شده است، و انسان‌ها هم بر پایة‌ تشریع و هم بر اساس تکوین باید از شرور بگریزند و همواره درصدد کسب وجوه برتر و خیرات و صالحاتی باشند که شرایع به آنها دعوت می‌کنند. اما با این همه نباید شرور را در مقابل خداوند متعالی قرار داد، و گرچه هرگز خداوند بر اساس نظام تشریعی به گناه و معصیت و زشتی امر نمی‌کند، از نظر تکوینی همة عالم، و حتی گناه و معصیت نیز از مشیت الهی بیرون نیست.

کلینی رحمه الله علیه در کافی حدیثی از امام صادق علیه السلام نقل کرده است که دقت و تأمل بسیار می‌طلبد: من زعم انّ الله یأمر بالسوء والفحشاء فقد کذب علی الله ومن زعم أنّ الخیر والشرّ بغیر مشیه الله فقد أخرج الله من سلطانه ومن زعم أنّ المعاصی بغیر قوّه الله فقد کذب على الله أدخله النار. (اصول کافی، ج۱، باب الجبر والقدر والامر بین الامرین، ح ۶، ص۱۵۸)

منابع :

  • یزدان پناه – سید یدالله، مبانی و اصول عرفان نظری، صص 266 تا 269

یکی دیگر از فروعات دیدگاه وحدت شخصیه بحث لحاظات سه گانه نفس الامری است. به جرات می توان گفت فهم این لحاظ ها و وجوه امتیاز و اشتراک آنان به معنای فهم صحیح نظریه وحدت وجود است.

پرسش مهمی که به این بحث انجامیده است به نحوه لحاظ کثرت در چارچوب نظریه وحدت وجود مربوط می شود، پرسش این است که آیا در چارچوبی که تنها یک وجود مطلق و یگانه به معنای حقیقی وجود به رسمیت شناخته می شود و کثرات جز شئون آن ذات تلقی نمی شوند، می توان دیدگاهی درباره هستی داشت که در آن تنها کثرت بدون وحدت لحاظ شود؟ یا برعکس آیا لحاظ وحدت بدون در نظر گرفتن کثرات شأنی ممکن است؟ پاسخ عرفا به این سئوالات مثبت است.

بنا‌بر مبانی عرفانی، نظام هستی متشکل از وجود واحدی است که همة عالم را از حیث متن پر کرده است، و ماسوای او، یعنی همة موجودات و تعینات و مراتب هستی، شئون او به شمار می‌آیند. بنابراین در نظام واقع، وحدت و کثرت مرتبط با یکدیگر وجود دارند.

در این بستر از واقع، دست‌کم می‌توان سه لحاظ مختلف از واقعیت داشت که همة آنها نفس‌الامری و واقعی‌اند؛ یعنی مصحح خارجی دارند، و خارج به گونه‌ای است که به ذهن اجازه می‌دهد چنین نگاه‌های مختلفی داشته باشد.

منابع :

  • یزدان پناه – سید یدالله، مبانی و اصول عرفان نظری، صص 241 تا 244
  • امینی نژاد علی، حکمت عرفانی، ص 272

یکی دیگر از فروع بحث تمایز احاطی ، مطلبی است که اهل الله با عنوان نفی حلول و اتحاد ازآن یاد می‌کنند.

سبب طرح این بحث آن است که یکی از برداشت‌های نادرست از نظریة عرفانی وحدت شخصیه اتحاد ذات حق‌تعالی با در مخلوقات و حلول است. گروهی که با دقایق بحث‌های عرفانی آشنایی ندارند می‌پندارند در خداشناسی عرفانی، عرفا به حلول حق‌تعالی در موجودات و اتحاد آنها با یکدیگر باور دارند؛ در حالی که با توجه به بحث‌های پیش‌گفته بطلان این پندار کاملاً روشن است؛ زیرا بر اساس داده‌های عرفانی، در همة نظام هستی، بیش از یک وجود نیست و آن هم وجود حق سبحانه و تعالی است، و دیگر موجوداتْ همه شئون و حالات اویند. هرچند عینیت شدیدی بین حق و شئون او هست، غیریت و تمایزی بسیار جدی و شدید نیز بین ایشان برقرار است.

بر این اساس، دیگر جای توهم حلول یا اتحاد باقی نخواهد ماند؛ زیرا حلول در جایی معنا دارد که دو وجود مطرح باشد و یکی در دیگری حلول کند، یا اتحاد در صورتی معنا می‌یابد که دو وجود با یکدیگر یگانه شوند؛ در حالی که عارفان مسلمان معتقدند در کل هستی فقط یک وجود هست و مابقی شئون اویند و هیچ حظّی از اصل وجود ندارند. (فناری، مصباح الانس، ص۳۳۴.)

از همین روست که عارف شبستری می‌گوید:

حلول و اتحاد اینجا محال است                  که در وحدت دویی عین ضلال است

لاهیجی در شرح بیت فوق فرماید:

یعنی حلول که فرود آمدن چیزی است در غیر خود و اتحاد که چیزی بعینه چیز دیگر شدن است اینجا محال است، یعنی در ظهور حق به صور اشیاء به طریقی که معتقد طایفه صوفیه است، زیرا که در حلول و اتحاد اثنینیت و غیریتی می‌باید و معتقد صوفیه آن است که در دار وجود غیر حق دَیّار نیست و در وحدت حقیقی دوئی محض ضلال و گمراهی و محال است.

(لاهیجی، شرح گلشن راز،ص377)

فناری نیز در مصباح الانس در توضیح این مسئله چنین می‌نویسد:

شأن المطلق أن یکون مع کل من مقیداته لکن لا بظرفیه او حلول او مجاوره او مماسه او نحوها، و الا لامتاز عنها فی الاشاره ، و لا بالاتحاد ، و الا لامتاز عنها فی الاشاره و، و لا بالاتحاد و الا لما اختلفت احکامهما کالاشتراک و الاختصاص ، و لا ممازجه و الا لامکن تحقق احدهما بدون الاخر و لا ان یتجزی بحسبها و الا لانقسم الی الاجزاء بل بان یتوقف تحقق المقیدات علیه و تعینه علیها

(فناری، مصباح الانس ، انتشارات مولی، ص 219)

شان مطلق آن است که با هرکدام از مقیدات خود باشد، لیکن نه به ظرفیت و یا حلول و یا مجاورت و یا مماسه و یا امثال آن با آنها معیت داشته باشد، و اگر چنین معیتى با آنها داشته باشد باید از آنها در اشاره ممتاز و جدا باشد، و نیز مطلق در معیت با مقیدات خود متحد آنها نیست و الا احکام آن دو مختلف نمی ‏گردید مثل اشتراک و اختصاص. چنانکه مطلق در معیت با مقیدات ممازج آنها نیست و الا باید یکى از آن دو محقق می‌‏شد و دیگرى محقق نمی ‏گردید. و نیز مطلق در این معیت به‏ حسب مقیدات تجزیه نمی ‏پذیرد و الا باید منقسم به اجزاء می‌‏گردید، بلکه تحقق مقیدات به مطلق است ولى تعین وى متوقف بر مقیدات است‏.

وی ضمن توجه به معیت ذاتی حضرت حق ، قول به اتحاد و حلول را در نقطه افراطی این نظریه می‌پندارد:

ان الحق سبحانه قال و هو معکم اینما کنتم (حدید/4) و اقرب الیه من حبل الورید(ق/16) و نحوه و المفهوم منه المعیه الذاتیه حقیقه لا مجازا المفسره بالنسبه الارتباطیه التی بین الوصف و الموصوف و بین التعین و المتعین و بین الحال و ذیها و بالجمله بین المطلق و قیده. فالقول بالحلول و الاتحاد بین الذاتین افراط و القول بالمباینه و التعدد الوجودی حقیقه تفریط

(فناری، مصباح الانس ، انتشارات مولی، ص 705)

حق سبحانه فرمود : او با شماست هر جائی که باشید و وَ او از رگ گردن به شما نزدیک تر است و امثال آن، از این آیات فهمیده مى‏شود که معیت ذاتیه در اینجا حقیقت است و مجازى نیست، این معیت تفسیر شده به نسبت ارتباطى بین وصف و موصوف و بین تعین و متعین و بین حال و ذى الحال و خلاصه بین مطلق و مقید، بنابراین اگر کسى قائل به حلول و اتحاد بین دو ذات شود افراط است و یا قائل به مباینت و تعدد وجود حقیقى گردد تفریط کرده است.

جامی هم سریان حضرت حق در اشیاء را جدای از حلول و اتحاد می‌داند :

و ذلک لسریانه فی کل شیء بنوره الذاتی المقدس عن التجزی و الانقسام و الحلول فی الارواح و الاجسام

(جامی ، نقد النصوص، ص 68)

و اقتران حق به ممکنات به سبب سریان او در تمام اشیاء ، به واسطه نور ذاتی‌اش است که از تجزیه، انقسام و حلول در ارواح و اجسام منزه است.

منابع :

  • یزدان پناه – سید یدالله، مبانی و اصول عرفان نظری، صص 241 تا 244
  • امینی نژاد علی، حکمت عرفانی، 269 تا 270 

یکی از فروع مهم بحث تمایز احاطی جامع اضداد بودن حق تعالی است.

از سوئی لازمه احاطه وجودی حق آن است که در دل هر ذره ای حاضر باشد و احکام آن موطن را بپذیرد و از سوی دیگر ، احکام و لوازم برخی مواطن با برخی دیگر متخالف و بلکه متضاد است، بنابراین وجود احاطی و مطلق خداوند می‌تواند همزمان احکام متضاد با یکدیگر با بپذیرد، یعنی آن وجود مطلق یگانه به نفس احاطه تمام اضداد را در خود جمع کرده است.

صائن الدین ترکه در تمهید القواعد چنین آورده است:

خصوصیَّه المعنى المحیط التی بها یمتاز عن سائر ما عداه، انما هی الشمول و الاحاطه، و لا شک ان هذه الخصوصیَّه انّما یقتضی ملحوقیة المعنى المحیط بسائر المفهومات، و عدم مانعیّتها- مانعیّته- مما نعتها- لشی‏ء من الخصوصیات المتقابلة المتتابعه- المتمانعه- بعضها مع بعض، على ما هو مقتضى طبیعة الاحاطة و الشمول، کما ستطّلع علیه، و هذا یناسب ما تسمعه من ائمَّه التحقیق یسمُّون الهویَّه المطلقه، مجمع الأضداد

(صائن الدین ترکه، تمهید القواعد، انتشارات حکمت و فلسفه ایران، ص 21)

ویژگی یک معنای محیط که با آن از معانی دیگر امتیاز می‌یابد همان شمول و احاطه اش است. و بی تردید این ویژگی اقتضای آن را دارد که آن عنای محیط همه مفاهیم را بپذیرد و از هیچکدام از ویژگی های متقابل و متمانع مانع نباشد، چنانچه مقتضای طبیعت احاطه و شمول چنین است... این مطلب مناسب با این سخن پیشوایان عرفان است که هویت مطلقه مجمع اضداد است.

همانگونه که پیش تر نیز اشاره شد استفاده صائن الدین ترکه از واژگانی نظیر معنا و مفهوم نبایستی رهزن خواننده شود که منظور وی از بحث احاطه تنها بحث ذهنی است. همانطور که در ادامه متن نیز مشخص است، وی این مثال را مجمع اضداد بودن هویت مطلقه متناسب می‌داند و کسی نمی تواند شک کند که هویت مطلقه در نظر تمامی عارفان و من جمله صائن الدین ترکه یک حقیقت خارجی است. بنابراین چنین تعابیری چنانچه گفتیم به سبب تنگنای مفاهیم فلسفی مشائی است که باعث می‌شود حق مطلب در بسیاری از موارد ادا نشده و حتی برخی مثال ها گمراه کننده نیز باشد.

به هر روی حق متعال جامع جمیع صفات متقابل است، هم ظاهر است و هم باطن و هم اول است و هم آخر و همین طور دیگر صفات متقابل. بنابراین گرچه عالم ماده، ظاهر و در مقابل آن عالم عقل، باطن است و هر چند برخی اشیاء مانند عقول اولیت دارند و در مقابل برخی دیگر مانند امورمادی صفت آخریت دارند، اما در برابر تمام این اوصاف متقابل متضاد ، وجود حق تعالی به نفس احاطه هم ظاهر است و هم باطن و هم اول است و هم باطن.

محی الدین ابن عربی در فصوص الحکم می‌فرماید:

قال أبو سعید الخراز: و هو وجه من وجوه الحق و لسان من ألسنته عن نفسه بأن اللَّه تعالى لا یعرف إلا بجمعه بین الأضداد فی الحکم علیه بها» (الفص الإدریسی). هُوَ الْأَوَّلُ وَ الْآخِرُ وَ الظَّاهِرُ وَ الْباطِنُ، و هو عین ما ظهر فی حال بطونه و ما عین ما بطن‏ فی حال ظهوره.

(ابن عربی، فصوص الحکم، ص30)

خراز (ره) که وجهی از وجود حق تعالی و زبانی از زبان های اوست گفت: خداوند شناخته نمی شود مگر به ویژگی جمعش بین اضداد ، بدین گونه بر وی حکم می‌رود که او اول و آخرو ظاهرو باطن است. پس او عین آن چیزی است که در عین بطونش ظاهر است و او عین آن چیزی است که در عین ظهورش باطن است.

بی گمان بیان فوق در زمینه مجمع اضداد بودن حق متعال ، با تکیه بر ویژگی احاطه حق تعالی در مقام تفصیل و امتیاز و تعین یعنی مقام وحدت در کثرت معنا می‌یابد. در این مقام است که تعدد و تضاد امور متکثر ، موجب اتصاف وحدت به این اوصاف می‌شود ، اما می‌توان بیان دیگر یاز همین اصل در مقام کثرت در وحدت، یعنی مقام لاتعینی، اطلاق و اندماج ذات حق داشت. در این بیان تاکید می‌شود که چون ذات اطلاقی حق تعالی ، تمام کثرات را به نحو اندماجی واجد است، بنابراین باید اضداد را نیز به همین نحو در خود جمع داشته باشد. هر دو بیان در مقام خود درست هستند.

منابع :

  • یزدان پناه – سید یدالله، مبانی و اصول عرفان نظری، صص 235 تا 237

از دیدگاه عرفا، تنها یک وجود است که کل هستی را پر کرده و آن وجود واجبی حق‌تعالی است. 

این وجود ویژگی‌ای دارد که سبب شده جا برای دیگری به منزلة مصداق بالذات وجود و موجود حقیقی نباشد و آن ویژگی اطلاق است که از آن با عنوان «اطلاق مقسمی» یاد می‌شود.

باید توجه داشت که تمامی مباحث وحدت وجود و لوازم و فروع آن از جمله مبحث اطلاق مقسمی حق، بحث‌هایی ناظر به خارج هستند. یعنی اطلاق مقسمی حق، ویژگی اساسی حق در خارج است، نه یک ویژگی ذهنی که ناشی از تعمل ذهن بر وجود حق باشد. آنچه در این بحث اهمیتی بسزا دارد تفکیک اطلاق مقسمی از اطلاق قسمی است؛ زیرا اگر اطلاق مد نظر عرفا دربارة حق‌تعالی به گونه اطلاق قسمی درک شود، و از اطلاق مقسمی غفلت گردد، از مقصود عرفا فرسنگ‌ها دور خواهیم افتاد.

برای تفکیک این دو نوع اطلاق نخست بحث را بدون اصطلاحات فنی مطرح و آنگاه با بحث اعتبارهای چهارگانه شکل فنی تر آن را پی می‌گیریم.

منابع :

  • یزدان پناه – سید یدالله، مبانی و اصول عرفان نظری، صص 208 تا 216
  • امینی نژاد – علی، حکمت عرفانی، صص253 تا 257 

پس از تبیین فلسفی انواع حیثیات تقییدی، می‌توان با استفاده از اصطلاحات نهادینه شده در بحث های قبلی، به ارائه یک تبیین عقلانی موجه از دیدگاه عرفا در ارتباط با چگونگی ارتباط حق و خلق یعنی دیدگاه وحدت وجود پرداخت.

عارفان مسلمان می‌گویند همة کثرات در مقام کثرت در وحدت و مقام شهود مفصل در مجمل، یعنی در مقام ذات حق‌تعالی، به نحو اندماجی تحقق دارند؛ اما در مقام وحدت در کثرت و تفصیل تعینات و مقامات خلقی، نمی‌توان این کثرات را به حیثیت تقییدیه ‌اندماجیه وجود حق موجود دانست؛ زیرا اگر به این حیث موجود باشند،‌ همة کثرات باید عین هم باشند،‌ در حالی که این گونه نیست و هر یک غیر از دیگری است و هر کدام آثاری غیر از دیگری دارد. پس به حیث تقییدی اندماجی وجود خداوند متعالی متحقق نیستند.

این کثرات را حتی به حیث تقییدی نفادی نمی‌توان موجود دانست؛ زیرا هیچ چیز در این عالم تعین و نفادِ وجود اطلاقی حق‌تعالی نیست و در عین آنکه وجود حق به سبب اطلاق و انبساطش در موطن آن چیز عین آن است، منحصر در آن نیست و غیر آن هم هست. پس نمی‌توان این شیء و امثال آن را به حیث تقییدی نفادی وجود حق متحقق دانست.

اما از آنجا که حق‌تعالی وجود اطلاقی دارد و پس از تنزل از مقام ذات و طور‌طور شدن و پذیرفتن تعینات و تقیدات پی‌در‌پی، اشیای عالم و کثرات را پدید می‌آورد، بدین نتیجه دست می‌یابیم که همانند قوای نفس، این کثرات نیز به حیث تقییدی شأنیِ وجود اطلاقی و انبساطی حق‌تعالی موجود و متحقق‌اند و همة آنها تجلیات و شئون و اطوار وجود حق‌تعالی هستند.

پس بنا بر آنچه گذشت بیان عارف چنین است که مصداق بالذات وجود تنها حق تعالی است. به بیان دیگر مفهوم وجود بیش از یک مصداق حقیقی ندارد و آن ذات حق تعالی است .

از آنجا که این ذات ویژگی اطلاق و عدم تناهی دارد ، نفس این ویژگی اطلاق سبب می‌شود که تمام کثرات امکانی در عین حال که غیر یکدیگرند و تمایز میان آنها نفس الامری است ، به وجود حق موجود باشند.یعنی مصداق بالذات موجود نباشند، بلکه به حیثیت تقییدیه شأنیه وجود حق موجود باشند.

به این ترتیب همه کثرات امکانی همسان تطورات آن ذات یگانه و مطلق خواهند بود و ذات حق بسیط و مطلق و نامتناهی است و ازاین رو جایی برای تحقق غیر باقی نمی گذارد. ازاین رو کثرات را نه در عرض وجود حق ، بلکه در نفس آن حقیقت اطلاقی باید یافت . البته نه در مقام اطلاقی ذات که ذات در آن مقام غیر از همه کثرات و فراتر از آنهاست، بلکه در مقام تنزلات تعینی که آن حقیقت اطلاقی در مواطن تقییدی شأنی ظهور می‌یابد.

همان گونه که در بحث حیثیت تقییدی شأنی گذشت ، حقیقت واحد اطلاقی ، تنها پی از تنزل در مراتب متعدد است که عین آن مراتب تلقی می‌شودو نه در مقام اطلاق ذاتی. در این تبیین، کثرت نفس الامر دارد و بر خلاف آنچه که از برخی جهله صوفیه نقل شده است توهم محض نیست. در عین حال وجود آن در یگانگی وجود مطلق خدشه ای ایجاد نمی کند، زیرا تمام کثرات به واسطه وجود حق موجودند و این وساطت از سنخ حیثیت تقییدی شأنی است.

ملاصدرا در اواخر جلد دوم کتاب اسفار (ج2 ص300 تا 301) آنجا که از نظریه تشکیک خاصی به نظریه وحدت شخصی وجود می‌گراید ، برهمین مطلب با بیانی دیگر تاکید می‌کند. او تصریح می‌کند که رابطه علیت که در نظریه تشکیک خاصی چونان دو حقیقت وجودی مرتبط به نظر می‌آیند، با بررسی دقیق رابطه شان چیزی جز رابطه شأن و ذی شأن نیست، یعنی آنچه در خارج با عنوان حیثیت تاثیر یافت می‌شود و مبنای بحث علیت قرار می‌گیرد، با نظر تحقیقی چیزی جز تشأن نیست.

بنابراین در نظر نهایی ، رابطه حق با کثرات امکانی رابطه علت با معلول ها نیست بلکه نسبت ذی شأن با شئون آن است. از همین رو ملاصدرا در تحلیل نهائی موجود بودن وجودات امکانی را به حیثیت تعلیلی حق رد می‌کند و آن را به حیثیت تقییدی از نوع شأنی باز می‌گرداند.

آقامحمدرضا قمشه‌ای، عارف و محقق بزرگ دوره‌های اخیر (متوفای سنه ۱۳۰۶ ‌ق) در حاشیه بر التمهید فی شرح قواعد التوحید، تقریر دقیق و عمیقی از دیدگاه عارفان محقق و حکمای متأله ارائه می‌کند. وی ابتدا دو دیدگاه تفریطی و افراطی متکلمان و جهلة صوفیه را در باب وحدت و کثرت شرح می‌دهد و می‌گوید، گروهی مانند متکلمان کثرت را اصل مسلم عالم شمرده و وحدت را امری صرفاً اعتباری می‌شمارند. در مقابل این گروه، شماری از عرفا می‌گویند، جز حق ‌واحد هیچ چیز دیگری واقعیت ندارد و کثرت هیچ‌وپوچ و وهم محض است و هیچ گونه نفس‌الامریتی ندارد.

این گروه از عرفا یا در مقامی از سیر و سلوک قرار دارند که آن مقام اینها را به این نظر کشانده است‌ـ زیرا کسانی که در مقام فنا به سر برند و به مقام بقای بعد از فنا نرسیده باشند، یک‌چشمی‌اند و فقط چشم حق‌بین آنان باز است و چشم خلق‌بین‌شان باز نیست و کثرات را نمی‌بینند‌ـ یا جزو جهلة صوفیه‌اند و نمی‌دانند چه می‌گویند. اما در هر صورت این دیدگاه که کثرت را مطلقاً نفی می‌کند مخالف صریح حس و عقل و شرع است، و لازمة آن نفی شرایع و ادیان و انزال کتب و ارسال رسل است.

اما در برابر این دو دیدگاه تفریطی و افراطی، نظر عرفای محقق و حکمای الهی قرار دارد که کثرت را انکارناپذیر دانسته، برای آنان نفس‌الامر قایل‌اند؛ اما با این حال بر وحدت اطلاقی خارجی نیز پای می‌فشارند. این دو مبنا با یکدیگر هیچ منافاتی ندارند؛ زیرا آنان وحدت را متطور در کثرت، و کثرت را از اطوار آن وجود واحد می‌دانند: 

فالوحده متطوّره بالکثره والکثره اطوار الوحده.

(صائن‌الدین ترکة اصفهانی، تمهید القواعد، چاپ انجمن فلسفه ایران، ص۳۹ (پاورقی))

این کثرات اطوار و شئون حق‌تعالی هستند و به حیثیت تقییدیه شأنیة وجود او موجودند، و بدون آنکه هیچ‌ گونه افزایشی بر متن واقع باشند، به همان متن متحقق و موجودند.

در این سامانة هستی‌شناسانة عرفانی فقط دو نوع تحقق یافت می‌شود؛ زیرا در این دستگاه، تحقق با حیث تعلیلی که علتْ افاضة وجود معلول کند، وجود ندارد؛ چون دو وجود حقیقی که هر دو مصداق بالذات موجود باشند، مطرح نیست تا یکی علت و دیگری معلول باشد. از همین رو، نظام علیت، با تفسیری که در فلسفه مطرح است، در عرفان راهی ندارد و جای خود را به تشأن و تجلی می‌دهد که تفسیری عمیق‌تر از خلقت است.

دربارة اصل وجود که نزد عارفان مساوی با حق‌تعالی است، تحقق با حیث اطلاقی جاری است؛ زیرا وجود حق بدون نیاز به علت و قیدی تحقق دارد، و غیر از وجود او هرچه باشند با حیث تقییدی و با واسطة وجود حق‌تعالی موجود و متحقق‌اند. اسما و صفات و حقایق اندماجی در مقام ذات و تعین اول و همچنین اسمای ذاتی و صفاتی و افعالی حق و افزون بر آنها لوازم اسماء‌الله که مظاهر و اعیان ثابته و خارجه نام دارند، یعنی همة موجودات و ممکنات، همگی به واسطة وجود حق‌تعالی موجودند؛ البته نه به این معنا که حق‌تعالی به آنها وجود افاضه می‌کند، پس تحقق می‌یابند، بلکه بدین معنا که چون اسمای وجود حق و صفات اویند تحقق دارند، و چون مظاهر و شئون و جلوه‌های حق‌تعالی هستند، موجودند.

از منظر هستی‌شناسی عرفانی در میان آنچه به حیثیت تقییدیه متحقق و موجود است، هر سه گونه از حیثیت تقییدیه یافت می‌شود، و گرچه می‌توان این بحث را به نحو گسترده در این سامانة هستی‌شناختی پی گرفت، اجمالاً می‌توان گفت اسماء و صفات و حقایق‌ اندماجی در مقام ذات و تعین اول، که در قسمت جهان‌شناسی به تفصیل از آنها سخن خواهیم گفت، به حیثیت تقییدیة اندماجیه تحقق دارند و اسمای الهیه و کونیه و همچنین مظاهر آنها در علم‌ الهی و عالم خارج، به حیثیت تقییدیة شأنیه موجودند و مظاهر و اعیان ثابته و خارجه در مقایسه با اسمای الهی و کونی به حیثیت تقییدیه نفادیه متحقق‌اند.

بنابراین اگر در عرفان برای موجودات و غیر خدا وجودی قایل نیستند، بدان معنا نیست که هیچ واقعیتی ندارد و هیچ و پوچ‌اند، بلکه تحقق با حیث اطلاقی یا تعلیلی برای غیر خدا قایل نبوده و به وجود حقیقی و مصداقیت بالذات موجود آنها را موجود نمی‌شمارند،‌ بلکه آنها را به نحو تقیید به وجود حق،‌ موجود و واقعی می‌شمارند و گاه عرفا ـ، چنانکه گذشت، در عبارات خود از این نوع تحقق و وجود به «وجود مجازی»، «وجود غیر حقیقی»، «وجود وهمی» و امثال آن یاد می‌کنند.

منابع :

  • یزدان پناه – سید یدالله، مبانی و اصول عرفان نظری، صص 196 تا 206
  • امینی نژاد – علی، حکمت عرفانی، صص 167 تا 169