عرفان شیعی

عرفان اسلامی در بستر تشیع

عرفان شیعی

عرفان اسلامی در بستر تشیع

بخش مهمی از مبحث مقام خلیفه الهی انسان در پست آینده بررسی خواهد شد، اما به تناسب موضوع این پست که نسبت انسان با خداوند متعال است، بخشی از بحث در اینجا بررسی می شود.

یکی از نسبت هایی که عارفان میان انسان و خدا برقرار می دانند، خلیفه الله بودن انسان است. باید دانست خلافت در اینجا منصب تکوینی است و نه تشریعی؛ هر چند از منصب تکوینی خلافت، نتایج تشریعی نیز گرفته می شود. خلافت امری دوسویه است که در آن، هم نگاه به سوی خداوند و هم به سوی خلق مطرح است. به بیان دیگر ، خلافت امری تکوینی از سوی خداوند بر تمام خلق و موجودات عالم است. در این مقام، تنها درباره بخش اول این مفهوم اساسی سخن خواهیم گفت و در پست های آینده، درباره بخش دوم، یعنی جهت خلقی خلافت و خلافت بر تمام خلق بحث خواهیم کرد.

خلافت از خداوند، تنها هنگامی برای انسان امکان پذیر خواهد بود که صفات مستخلف عنه (حق تعالی) در وی جاری شده باشد؛ همان گونه که یک قائم مقام نیز باید ویژگی ها و شایستگی های اصلی مدیر را که در کار مدیریت دخیل هستند، داشته باشد تا بتواند در مقام جانشینی وی عمل کند. جانشینی از سوی خداوند نیز، تنها هنگامی ممکن است که صفات خداوند در او تحقق یابد؛ صفاتی که خداوند با آنها، عالم را تدبیر می کند؛ زیرا جانشینی در نسبت با خلق است و نه امری دیگر.

حال با توجه به بحث های پیشین درباره جهت حقانی انسان و اینکه وی مطابق با صورت الهی و اسم جامع الله آفریده شده است، روشن است که او واجد همه اسمای الهی و متصف به صفات حق است و جون حق تعالی با اسما و صفات، عالم را تدبیر می کند، او نیز می تواند عالم را به اذن خداوند تدبیر کند. بنابراین، سرُّ خلافت در دارا بودن اسماست.

بر همین نکته، در آیاتی از سوره مبارکه بقره (بقره: 30-31) تأکید شده است؛ آنجا که جعل خلافت برای انسان در زمین -إنی جاعل فی الارض خلیفه - با علم او به تمام اسماء -و علم آدم الأسماء کلها- گره می خورد:

(و لهذا کان آدم، علیه السلام، خلیفه). أی، و لأجل حصول هذه الجمعیه لآدم، صار خلیفه فی العالم.

 (فإن لم یکن آدم ظاهراً بصوره من استخلفه) و هو الحق. (فیما استخلف فیه و هو العالَم) أی، إن لم یکن متصفاً بکمالاته متّسماً بصفاته قادراً على تدبیر العالم. (فما هو خلیفه).

(قیصری، شرح فصوص الحکم، تصحیح آشتیانی، ص 401)

به همین دلیل آدم علیه السلام خلیفه شد؛ یعنی به دلیل حصول این جمعیت (جمعیت اسما) برای آدم، او در عالم خلیفه و جانشین حق تعالی گشت. اگر (آدم) به صورت خداوند که وی را در عالم جانشین کرده است، ظاهر نمی شد؛ یعنی اگر متصف به کمالات وصفات حق تعالی نمی بود و بر تدبیر عالم قدرت نمی داشت، او خلیفه نبود.

البته بی گمان در خود معنای خلافت، ثانویت رتبی نهفته است؛ بدین معنا که تدبیر عالم در اصل و بالذات، از آن ذات مقدس الهی است و این عنوان، تنها بالعرض به انسان کامل به عنوان جانشین تسری می یابد.

و لمّا کانت هذه الحقیقه مشتمله على الجهتین: الإلهیه و العبودیه لا یصح لها ذلک اصاله بل تبعیه و هی الخلافه فلها الأحیاء و الاماته و اللطف و القهر و الرضا و السخط.

(قیصری ، شرح فصوص الحکم، تصحیح آشتیانی، ص 401)

از آنجا که این حقیقت انسانی در بردارنده دو جهت الهیت و عبودیت است، این عنوان (الهیت) ، در اصل برای وی درست نیست، بلکه به صورت تبعی (امکان پذیر است) و این، همان خلافت است. پس زنده کردن، میراندن، لطف، قهر، رضا و سخط برای این حقیقت رواست.

منابع :

  • یزدان پناه  سید یدالله، مبانی و اصول عرفان نظری، صص 602 تا 603