عرفان شیعی

عرفان اسلامی در بستر تشیع

عرفان شیعی

عرفان اسلامی در بستر تشیع

۲۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «انسان کامل» ثبت شده است

اهل  معرفت، در توافق کامل با اعتقاد شیعی، بر این باورند که انسان کامل در همه ما سوی الله سریان و حضور وجودی دارد. یکی از نتایج این حضور، آگاهی از تمام جزییات در سرتاسر عالم خواهد بود. این مطلب، با تحلیلی که جایگاه انسان کامل را نسب به عالم همانند جایگاه روح نسبت به تن می داند هماهنگ است.

بی گمان روح در سراسر بردن حاضر و از آن آگاه است. اما برای ارائه تبیینی دقیق تر، از پرداختن به بحثی بسیار مهم در عرفان نظری ناگزیریم؛ بحثی که با عنوان علم الیقین، عین الیقین و حق الیقین مطرح می شود. در اینجا، ما تنها به بحث حق الیقین نیازمندیم ، اما آگاهی از این تقسیم بندی سه گانه در زمینه یقین، می تواند در فهم عمیق تر مطلب راه گشا باشد.

منابع :

  • یزدان پناه  سید یدالله، مبانی و اصول عرفان نظری، صص 624 تا 625

 

 

از آنچه  گذشت بر می آید که وجود عالم به انسان کامل وابسته است و هرگاه عالم، از او خالی شود، بساط عالم برچیده می شود و قیامت برپا می گردد. پیش تر دو تبیین درباره سر ایجاد انسان بیان شد؛ یعنی کمال استجلای حق تعالی و اینکه انسان، روح عالم است. حال، به راحتی می توان نتیجه گرفت که با رخت بر بستن انسان کامل از این نشئه، دیگر دلیلی بر بقای عالم وجود ندارد. هنگامی که علت غایی منتفی شود، عالم نیز باقی نخواهد ماند؛ نیز اگر روح عالم کالبدش را ترک کند، کل عالم همچون کالبدی بدون روح، محکوم به فساد ونابودی است.

این بیان کاملا با مضمون روایت هایی مطابق است که در فرهنگ شیعی از ائمه اطهار علیهم السلام رسیده است که :

لو خلت الأرض طرفه عین من حجه لساخت بأهلها ، ابن عربی و پیروان مکتب وی نیز مسئله قیامت شرعی (آفاقی) را به هنگامه رحلت انسان کاملی از دنیا که دیگر جایگزینی ندارد، پیوند می زنند. در طول روزگاران، سلسله انسان های کاملی که هر کدام جانشین دیگری شده اند، بی فاصله ادامه یافته و دارد و همین، دلیل بقای عالم است. عارفان، همچون شیعیان معتقدند بی فاصله پس از رحلت انسان کامل، قطب یا امام بعدی با بدن عنصری این منصب را عهده دار می شود، اما زمانی خواهد رسید که مقضای حکمت الهی به ختم سلسله انسان های کامل در مقام خاتم اولیا تعلق می گیرد. به این ترتیب، با رحلت آن شخص ، عالم نیز به پایان می رسد.

فالقطب‏ الذی‏ علیه‏ مدار احکام العالم و هو مرکز دائره الوجود من الأزل إلى الأبد واحد باعتبار حکم الوحده و هو الحقیقه المحمدیه، صلى اللَّه علیه و آله. و باعتبار حکم الکثره متعدد.... فلا یزال فی هذه المرتبه واحد منهم قائم فی هذا المقام لینحفظ به هذا الترتیب و النظام، قال سبحانه: «وَ لِکُلِّ قَوْمٍ هادٍ». وَ إِنْ مِنْ أُمَّه إِلَّا خَلا فِیها نَذِیرٌ». إلى ان یختم بظهور خاتم الأولیاء و هو الخاتم للولایه المطلقه فإذا کملت هذه الدائره ایضاً وجب قیام الساعه باقتضاء الاسم الباطن‏.

(قیصری، شرح فصوص الحکم، تصحیح آشتیانی، ص 129)

قطبی که مدار احکام عالم بر محور وی می باشد و  اوست که از ازل تا ابد، مرکز دایره وجود است، به اعتبار حکم وحدت واحد است که همان حقیقت محمدی صلی الله علیه و آله وسلم است و به اعتبار حکم کثرت متعدد است ...پس همواره یکی از انسان های کامل در این مقام استقرار دارد تا به واسطه او، این نظام و ترتیب در عالم حفظ گردد. خداوند فرمود: هر قومی، یک هادی دارد و هیچ امتی نبوده است جز اینکه در میان آنها نذیری بوده است؛ همان گونه که درباره نبی مکرم اسلام صلی الله علیه و آله وسلم فرمود : تو جز یک نذیر نیستی، تا آنجا که این سلسله به ظهور خاتم اولیا ختم شود و او خاتم ولایت مطلقه است. پس آن گاه که این دایره نیزکامل شود، برپایی قیامت، به اقتضای اسم باطن واجب است.

... لأنه الحافظ خلقه‏ کما یحفظ بالختم الخزائن، فما دام ختم المَلِک علیها لا یجسر أحد على فتحها إلا بإذنه. فاستخلفه فی حفظ العالم، فلا یزال العالم محفوظاً من الخلل الذی یقتضیه التفرقه و المباینه التی فی حقائق العالم من الخصوصیات التی بها یتمیز بعضها عن البعض. و الإنسان الکامل یکون کالختم لئلا یفتحها مُسلّطوا تلک‏ ما دام فیه هذا الإنسان الکامل‏.

(ابن عربی، فصوص الحکم، ص 50)

زیرا انسان کامل حافظ خلق خداوند است، همان طور که با مُهر پادشاه از خزینه ها محافظت می شود و تا مهر پادشاه باشد، کسی جرئت نمی کند آن را بدون اجازه وی باز کند؛ بنابراین خداوند او را در حفظ عالم جانشین خویش قرار داد؛ از این رو، عالم همواره محفوظ است تا زمانی که انسان کامل در آن حضور داشته باشد.

قیصری در توضیح عبارت فوق می گوید:

إذ الحق إنما یتجلى لمرآه قلب هذا الکامل، فینعکس الأنوار من قلبه إلى العالم، فیکون باقیاً بوصول ذلک الفیض إلیها، فما دام هذا الإنسان موجوداً فی العالم یکون محفوظاً بوجوده و تصرفه فی عوالمه العلویه و السفلیه.

(قیصری، شرح فصوص الحکم، تصحیح آشتیانی، ص 359)

چون حق تعالی در آینه قلب انسان کامل تجلی می کند و انوار وی از قلب او به عالم باز می تابد، از این رو، عالم به واسطه رسیدن آن فیض، باقی است؛ بنابراین، تا این انسان در عالم موجود است، عالم به واسطه وجود وی و تصرفش در عوالم علوی و سفلی باقی خواهد بود.

ابن عربی در ادامه عبارت پیشین می گوید:

أَلَا تراه‏ إذا زال‏ و فُکَّ من خزانه الدنیا لم یبق فیها ما اختزنه الحق فیها و خرج ما کان فیها و التحق بعضه ببعض، و انتقل الأمر إلى الآخره فکان خَتْماً على خزانه الآخره.

(ابن عربی، فصوص الحکم، ص 50)

آیا نمی بینی که چون انسان کامل از میان رود مُهر گنچینه دنیا با رحلت وی باز شود، ذخیره های حق در آن باقی نمی ماند و از آن خارج می شود؛ برخی از آن، به برخی دیگر می پیوندند و امر به آخرت انتقال می یابد. پس او (انسان کامل) مُهر گنجینه آخرت می شود.

در توضیح این عبارت قیصری چنین می گوید:

أی، ألا ترى الإنسان الکامل. (إذا زال و فُکَّ) أی، فارق و انتقل من الدنیا إلى الآخره و لم یبق فی الأفراد الإنسانى من یکون متصفاً بکماله لیقوم مقامه، ینتقل معه الخزائن الإلهیه إلى الآخره، إذ الکمالات کلها ما کانت قائمه مجموعه و منحصره محفوظه إلا به، فلما انتقل، انتقلت معه‏.

(قیصری، شرح فصوص الحکم ، تصحیح آشتیانی، ص 360)

آیا نمی بینی که وقتی انسان کامل از دنیا رود و به آخرت انتقال یابد و دیگر در افراد انسانی کسی نباشد که به کمال وی متصف باشد تا جایگزین وی شود، گنجینه های الهی نیز همراه وی به آخرت منتقل می شوند؛ زیرا تمام کمالات جز به واسطه وی برپا نبودند، پس آن گاه که او انتقال یابد، آنها نیز با او انتقال می یابند.

. قال، رضى اللَّه عنه، فی التسمیه الإلهی بالاسم الربانی: (ألا ترى الدنیا باقیه مادام هذا الشخص الإنسان فیها) و الکائنات یتکون و المسخَّرات تتسخر، فإذا انتقل إلى الدار الآخره، مارَّت هذه السماء موراً و سارت الجبال سیراً  و دکَّت الأرض دکاً، و انتشرت الکواکب و کُوِّرت الشمس و ذهبت الدنیا و قامت العماره فی الدار الآخره بنقل الخلیفه إلیها).

(قیصری، شرح فصوص الحکم ، تصحیح آشتیانی، ص 361)

ابن عربی در القسم الالهی بالاسم الربانی می گوید:

آیا نمی بینی که دنیا تا هنگامی که این شخص انسانی در آن است، باقی است و کائنات تکون می یابند و امور تحت تسخیر در می آیند. پس آن گاه که به خانه آخرت انتقال یابد، آسمان سخت در تب و تاب افتد و کوه ها به راه افتند و زمین به جنبش در آید و ستارگان پراکنده شوند و خورشید در هم پیچد و دنیا از میان برود و آبادانی با انتقال خلیفه به آن، در خانه آخرت برقرار می شود.

جامی هم در این رابطه می گوید:

«الإنسان‏ الکامل‏ الحقیقی‏ هو البرزخ بین الوجوب‏ و الإمکان و المرآه الجامعه بین صفات القدم و أحکامه و بین صفات الحدثان ... و هو الواسطه بین الحق و الخلق. و به و من مرتبته یصل فیض الحق و المدد الذی هو سبب بقاء ما سوى الحق إلى العالم کله، علوا و سفلا. و لولاه من حیث برزخیته التی لا تغایر الطرفین، لم یقبل شی‏ء من العالم المدد الإلهی الوحدانى لعدم المناسبه و الارتباط، و لم یصل إلیه، فکان یفنى. و إنّه عمد السموات و الأرض. و لهذا السرّ برحلته من مرکز الأرض... ینخرم نظامها، فبدّل الأرض غیر الأرض و السموات.

«و لهذا نبّه أیضا علیه السلام على ما ذکرنا بقوله، «لا تقوم الساعه و فی الأرض من یقول، «اللَّه اللَّه»... و أتمّ الخلق معرفه باللَّه فی کل عصر خلیفه اللَّه، و هو کامل ذلک العصر. فکأنّه یقول صلّى اللَّه علیه و سلّم، «لا تقوم الساعه و فی الأرض إنسان کامل». و هو المشار إلیه بأنّه العمد المعنوی‏ الماسک؛ و إن شئت، فقل، «الممسوک لأجله».  فإذا انتقل، انشقّت السماء، و کوّرت الشمس، و انکدرت النجوم و انتثرت، و سیّرت الجبال، و زلزلت الأرض، و جاءت القیامه.

(جامی، نقد النصوص، ص 97-98)

انسان کامل حقیقی، همان برزخ میان وجوب و امکان و آینه جامع میان صفات و احکام قدم و صفت محدثات است .... او واسطه میان حق و خلق است و به واسطه او و مرتبه او، فیض و مدد حق که سبب بقای ماسواست، به تمام عالم، بالا و پایین آن، می رسد و اگر نبود انسان کامل با لحاظ برزخیتی که میان حق و خلق دارد و از این نظر با هیچ کدام از آن دو مغایرتی ندارد، چیزی از موجودات عالم به دلیل بی مناسبتی، نمی توانست مدد الهی وحدانی را بپذیرد و به دلیل نرسیدن فیض فانی می شد.

او ستون آسمان ها و زمین است. به همین سبب، با رحلت وی از زمین .... نظام آن از هم می پاشد و زمین به غیر زمین تبدیل می شود. به همین دلیل، حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم یاد آور می شود که در حالی که کسی بر روی زمین هست و خدا خدا می گوید قیامت برپا نمی شود و .... در هر عصری، آنکه کامل ترین معرفت را به خداوند متعال دارد، خلیفه اوست و هموست که انسان کامل آن عصر است. پس گویا رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم می فرماید در حال که در زمین انسان کامل هست، قیامت برپا نمی شود. و همین انسان کامل است که چونان ستون معنوی نگه دارنده از آن یاد می شود. می توان گفت: عالم به واسطه او نگه داشته شده است. پس آن هنگام که به جهان دیگر انتقال یابد، آسمان شکافته می شود و خورشید در هم می پیچد وستارگان تاریک و پراکنده می شوند و کوه ها به راه می افتند و زلزله در زمین می افتد و قیامت فرا می رسد.

وی در جای دیگری می گوید:

و لهذا، أی لأنّ المقصود من‏ إیجاد العالم و إبقائه الإنسان الکامل، کما أنّ المطلوب من تسویه الجسد النفس الناطقه، یخرب‏ الدار الدنیا بزواله، أی بزوال الإنسان الکامل و انتقاله عنها، کما أنّ الجسد یبلى و یفنى بمفارقه النفس‏ الناطقه عنه، فانّه تعالى لا یتجلّى‏ على العالم الدنیوی إلّا بواسطته. فعند انقطاعه ینقطع عنه الأمداد الموجب لبقاء وجوده و کمالاته، فینتقل الدنیا عند انتقاله، و یخرج ما کان فیها من المعانی و الکمالات إلى الآخره.

 به همین دلیل ؛ یعنی به این دلیل که مقصود از ایجاد و ابقای عالم، انسان کامل است؛ همان گونه که مقصود از پرداختن کالبد نفس ناطقه است، خانه دنیا به زوال وی خراب می شود؛ یعنی با زوال انسان کامل و انتقالش از آنجا، دنیا نیز زایل می شود؛ همان گونه که کالبد با مفارقت نفس ناطقه فانی می گردد. بنابراین، خداوند متعال جز به واسطه انسان کامل بر عالم دنیوی تجلی نمی کند و هنگام رفتن انسان کامل، امدادی که سبب بقای وجود و کمالات دنیا باشد قطع می شود. پس به هنگام انتقال انسان کامل دنیا نیز منتقل می شود و تمام معانی و کمالاتش، از آن به سوی آخرت خارج می شوند.

منابع :

  • یزدان پناه  سید یدالله، مبانی و اصول عرفان نظری، صص 618 تا 624

 

 

در یک بیان کلی درباره نسبت انسان با عالم یا ماسواالله، می توان گفت که او علت غایی عالم است. پیش تر بخشی از این بحث بررسی شد، ولی نکات دیگری نیز هست که در اینجا باید بدان افزود. در پست های گذشته بحث شد که حق تعالی، برای بروز کمال اسمایی خود، عالم را آفرید،

 به بیان دیگر، مقصود حق از ایجاد عالم، استجلای خود بود؛ یعنی دیدن کمالات خودش در آینه غیر. و کمال استجلا نیز جز در انسان ظاهر نمی شود. تبیین دیگر این بود که نسبت انسان کامل با عالم، همانند نسبت روح با بدن است. اساسا هدف ازخلق بدن، این بوده است که به مرحله ای از رشد برسد که روح در آن دمیده شود. بنابراین، اگر انسان کامل به منزله روح عالم است، پس غایت اصلی از خلق عالم، انسان کامل است.

این تبیین در حدیث شریف لولاک لما خلقت  الافلاک (علامه مجلسی، بحار الانوار، ج 16، ص405) خلاصه شده است، بدین معنا که اگر وجود مقدس نبی مکرم اسلام صلی الله علیه و آله و سلم نبود، عالم خلق نمی شد. سر این مطلب در همین نکته است که انسان کامل، غایت نهایی آفرینش عالم است. به بیان دیگر، خداوند عالم را آفرید تا در آن، وجودی همچون پیامبر خاتم صلی الله علیه و آله و سلم بیاید؛ مقصد اصلی اوست و دیگران مقصود تبعی اند.

و (جعله) ای جعل(الله)  الانسان الکامل (العین المقصوده) و الغایه المطلوبه (من) ایجاد (العالم) و ابقائه (کالنفس الناطقه) التی هی المقصود (من) تسویه جسد (الشخص الانسانی) و تعدیل مزاجه الطبیعی الجسمانی.

(جامی، نقد النصوص، ص 96)

انسان کامل را عین مقصود و  غایت مطلوب از ایجاد و ابقای عالم قرار داد؛ همانند نفس ناطقه ای که مقصود اصلی از راست شدن کالبد شخص انسان و اعتدال بخشیدن به مزاج طبیعی جسمانی وی بوده است.

فهو، أی الإنسان الکامل هو، الأول بالقصد و الإراده، لما جعله اللَّه سبحانه العین‏ المقصوده و العلّه الغائیه من إیجاد العالم؛ و من شأن العلّه الغائیه التقدّم فی العلم و الإراده، کما أنّ من شأنه أیضا التأخّر فی الوجود، کما أشار إلیه بقوله، و الاخر، أی ذلک الإنسان هو المتأخّر عمّا عداه، بالإیجاد فی سلسله الموجودات،

(جامی، نقد النصوص، ص 100-101)

انسان کامل از جهت قصد، اول است و از جهت ایجاد آخر؛ یعنی انسان کامل از جهت قصد و اراده اول است؛ زیرا خداوند او را عین مقصود و علت غایی از ایجاد عالم قرار داد. شأن علت غایی آن است که از نظر علم و اراده به آن، بر معلول خود تقدم دارد؛ همان گونه که شأن آن در وجود خارجی مؤخر است؛ بدین معنا (جناب ابن عربی) اشاره کرد که از جهت ایجاد آخر است؛ یعنی آن انسان از غیر خود در سلسله ایجادی موجودات متأخر است.

عارفان در این زمینه، از مثال باغبان و میوه سود می جویند. باغبان تا میوه ای را که قرار است به ثمر بنشیند و منافع آن را تصور نکند، نهال را در دل زمین نمی نشاند. پس تصویر میوه همچون علت غایی، بر تمام مراحل رشد درخت مقدم است، اما در مقام وجود خارجی تا نهال نباشد و تنه و ساقه هایی استوار نیابد و شکوفه ندهد، به بار نشستن آن امکان پذیر نیست. از این رو، میوه به لحاظ وجود خارجی اش پس از تمامی این مراحل قرار می گیرد.

همین مطلب درباره مقام انسان کامل و غایت بودنش در فرایند خلقت صدق می کند. او در مقام علم الهی، از تمام موجودات پیش تر و سرمنشأ سلسله ایجاد است، اما در عالم خارج در نهایی ترین حلقه آن قرار می گیرد. سخنانی از ائمه اطهار علیهم السلام همچون بیان امیر مومنان علیه السلام که من نخستین کسی بودم که حضرت رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم را تصدیق کردم، در حالی که آدم بین روح و جسد بود ؛ نیز حدیث رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم که فرمود: من نبی بودم؛ درحالی که آدم میان آب و گل بود، همگی اشاره دارند که هر چند وجود خارجی این حضرات از بسیاری از موجودات دیگر متأخر است، در مقام حقانی شان و در صقع ربوبی، از همه موجودات سبقت دارند:

ظاهرا آن شاخ اصل میوه است                    باطنا بهر ثمر شد شاخ هست

گر نبودی میل امید ثمر                               کی نشاندی باغبان بیخ شجر

پس به معنی آن شجر از میوه زاد                گر به صورت از شجر بودش ولاد

بهر این فرموده است آن ذو فنون                رمز نحن الاخرون السابقون

گر به صورت من زآدم زاده ام                     من به معنی جد جد افتاده ام

کز برای من بُدش سجده ملک                   وز پی من رفت بر هفتم فلک

اول فکر آخر آمد در عمل                            خاصه فکری کو بود وصف ازل

(جلال الدین رومی، مثنوی معنوی، دفتر چهارم، ص 518-519)

فأوجد من حیث الاسم‏ «اللَّه» العالم‏... لکنّه کان بدون وجود آدم‏ جسدا مسوى‏ و مزاجا معدّلا، لا روح فیه... و بیان ذلک أنّ المقصود الأصلی و العلّه الغائیه من إیجاد العالم أن یحصل کمال الجلاء و الاستجلاء، اللذین‏ هما عباره عن ظهور ذاته سبحانه و رؤیته إیّاها فی کل شأن سبق فی علمه الذاتی ظهوره فیه متعیّنا بحسبه، متنوّعا بموجب حکمه... فإذا لم یحصل الکمال المذکور على النحو المطلوب‏ فی العالم، لم یکن له سرّ و روح. و لا شک أنّ ذلک لا یحصل إلّا فی المظهر الأحدى الجمعى الکمالی الإنسانی. فالعالم من غیر وجود الإنسان فیه کان کمزاج معدّل و جسد مسوّى، لا روح‏ فیه‏.

(جامی ، نقد النصوص، ص 85-86)

پس از جهت اسم (جامع) الله، عالم را آفرید، ولی بدون وجود آدم. عالم همچون کالبدی تسویه شده و مزاجی اعتدالی بود که روحی در آن نبود؛ یعنی مقصود اصلی و علت غایی از ایجاد عالم، آن است که کمال جلا و استجلا حاصل شود که همان ظهور ذات حق تعالی و دیدن او خود را در هر شأنی است که در علم ذاتی حق، ظهور حق در آن به صورت متعین و متنوع بر اساس آن موطن گذشته باشد. .... پس اگر آن کمال آن گونه که مطلوب است در عالم حاصل نشود، عالم روحی نخواهد داشت و بی تردید این کمال حاصل نمی شود؛ مگر در مظهر احدی جمعی کمالی انسانی. پی عالم بدون وجود انسان در آن، همچون مزاج اعتدالی و جسد تسویه شده ای بدون روح است.

الإنسان‏ هو المقصود الأول من العالم کله، إذ به یظهر الأسرار الإلهیه و المعارف الحقیقیه المقصوده من الخلق، و به یحصل اتصال الأول بالآخر، و بمرتبته یکمل مراتب عالم الباطن و الظاهر... و أیضاً، لما کان الإنسان مقصوداً أولیاً و وجوده الخارجی یستدعى وجود حقائق العالم، أوجد أجزاء العالم أولًا لیوجد الإنسان آخراً، لذلک جاء فی الخبر:

لولاک لما خلقت الأفلاک.

انسان، مقصود نخست تمام عالم است؛ زیرا به واسطه او اسرار الهی و معارف حقیقی که مقصود از خلقت است (کمال استجلا) ظاهر می شوند و به واسطه او، اول به آخر می پیوندد و با مرتبه اوست که مراتب عالم باطن و ظاهر کامل می شود.....؛ نیز چون از یک سو، انسان مقصود نخستین از خلق عالم بوده است و از سوی دیگر، وجود خارجی او مستلزم وجود حقایق خارجی است، خداوند اجزای عالم را ایجاد کرد تا در نهایت، انسان را ایجاد کند. به همین دلیل، در خبر آمده است :

اگر تو نبودی، افلاک را نمی آفریدم.

منابع :

  • یزدان پناه  سید یدالله، مبانی و اصول عرفان نظری، صص 614 تا 618

 

 

نسبت انسان با عالم

پس از روشن شدن نسبت انسان با حق تعالی و بیان این نکته که انسان همان تجلی اعظم حق تعالی و خلیفه او درعالم است که بر صورت او خلق شده و موجب کمال استجلای حق است، در ادامه به این پرسش می پردازیم که چنین حقیقتی در نسبت با ما سوی الله ، چه جایگاهی دارد و جه نسبتی با عالم برقرار می کند؟

انسان؛ روح عالم

شیخ اکبر در فص آدمی، در بیان ضرورت وجود انسان و سرّ ایجاد انسان، به دو دلیل استناد می کند: نخست، کمال استجلای حق تعالی که به واسطه انسان محقق می شود و دیگر این نکته که انسان کامل در حکم روح برای کالبد عالم است؛ همان گونه که روح انسان نسبت به بدن او، سمت ربوبیت و تدبیر دارد، در مجموعه اکوان نیز وجود انسان همچون روحی است که تمام عالم را چون کالبد خود تدبیر و ربوبیت می کند.

سر این نکته دراین حقیقت نهفته است که در میان تمام تعینات و مکونات، تنها یک موجود است که با فراتر رفتن از ساحت خلق، به صقع ربوبی راه می یابد که همان انسان کامل است. انسان کامل با دستیابی بدان مقام، تعلق خویش به ساحت خلق را از دست نمی دهد، بلکه شامل جهات حقی و خلقی می شود. از همین رو، چونان واسطه ای عمل می کند که فیض وجودی و ظهوری حق را از جانب حقی دریافت می دارد و به جانب خلقی عطا می کند. حتی عقل اول که دارنده بالاترین مقام و رتبه وجودی در میان تعینات خلقی است، فیض وجودی و ظهوری خویش را از دست انسان کامل دریافت می کند. این همان سری است که او را، روح عالم می سازد.

برای نزدیک تر شدن مطلب به ذهن، می توان از مفاهیم علل اربعه، در فلسفه اسلامی سود جست. گویا حق تعالی علت فاعلی عالم، انسان کامل علت صوری آن و عالم، عالت مادی آن است. به همین دلیل، عارفان می گویند پیش از وجود انسان کامل، عالم همچون کالبدی است که آمادگی پذیرش روح را دارد. بنابراین، در واقع عالم تنها با وجود انسان کامل پابرجاست. از سوی دیگر، همان گونه که بدن با قطع ارتباط روح از آن، می میرد، با رخت بربستن انسان کامل از ساحت عالم نیز، قیامت کبری برپا می شود و بساط عالم برچیده می گردد. در این زمینه، در آینده بیشتر سخن خواهیم گفت.

فالعالم کله تفصیل آدم و آدم هو الکتاب الجامع فهو للعالم کالروح من الجسد فالإنسان روح العالم و العالم الجسد فبالمجموع یکون العالم کله هو الإنسان الکبیر و الإنسان فیه و إذا نظرت فی العالم وحده دون الإنسان وجدته کالجسم المسوی بغیر روح و کمال العالم بالإنسان مثل کمال الجسد بالروح و الإنسان منفوخ فی جسم العالم فهو المقصود من العالم.

(ابن عربی، الفتوحات المکیه (دوره 4 جلدی) ، ج 2، ص 67)

همه عالم چیزی جز تفصیل آدم نیست و آدم همان کتاب جامع است. پس، او برای عالم همانند روح برای تن است. بنابراین ، انسان روح عالم و عالم تن وی است. با جمع این دو، همه عالم را انسان کبیر گویند و انسان نیز در آن است؛ نیز اگر به عالم، بدون انسان، نظر کنی، آن را همانند تنی پرداخته شده خواهی یافت، ولی بدون روح؛ و کمال عالم، به واسطه انسان است؛ همانند کمال تن که به روح است و انسان در تن عالم دمیده شده است. پس او، همان مقصود از عالم است.

و قد کان الحق سبحانه أوْجَد العالم کله وجود شبحٍ مَسوًّى لا روح فیه، فکان کمرآه غیر مجلوَّه. و من شأن الحُکمْ الإلهی أنه ما سوَّى محلًا إلا و یقبل روحاً إلهیّا عَبّر عنه بالنفخ فیه‏.

(ابن عربی، فصوص الحکم، ص 49)

خداوند تمام عالم را، همانند شبحی پرداخته شده اینجاد کرده است که روحی در آن نیست. پس، همانند آینه ای کدر است و شأن حکمت الهی این است که محلی را نپردازد، مگر اینکه از قبول روحی الهی ناگزیر باشد که از آن، به دمیدن در آن تعبیر می شود.

فاقتضى الامر جلاء مرآه العالم، فکان آدم عین جلاء تلک المرآه و روح تلک الصوره.

(ابن عربی، فصوص الحکم، ص 37)

پس امر، مقتضی جلای آینه عالم شد و آدم، همان جلای آن آینه، و روح آن، صورت است.

(فتم العالم بوجوده) أی، لما وُجد هذا الکون الجامع، تم العالم بوجوده الخارجی لأنه روح العالم المدبر له و المتصرف فیه. و لا شک أن الجسد لا یتم کماله إلا بروحه التی تدبره و تحفظه من الآفات.

(قیصری، شرح فصوص الحکم، تصحیح آشتیانی، ص 355)

عالم به وجود او تمام شد؛ یعنی آن گاه که این کون جامع به وجود آمد، عالم به لحاظ وجود خارجی او، کامل شد؛ زیرا او روح عالم است که آن را تدبیر و تصرف می کند و بی شک کالبد به نهایت کمال نمی رسد، جز با روحی که تدبیرش کند و از آفات باز دارد.

باید یادآور شد اسمای الهی برای انسان کامل به منزله قوا برای روح است؛ زیرا عالم با اسمای الهی تدبیر می شود و انسان کامل که به صقع ربوبی بار یافته و با اسماء متحد شده است؛ از طریق این اسما، عالم را تدبیر می کند؛ همان گونه که روح به واسطه قوا بدن را تدبیر می کند:

اعلم أنّ الأسماء الإلهیّه  الحسنى تطلب بذواتها وجود العالم. فأوجد اللَّه العالم جسدا مسوّى و جعل روحه آدم ؛ و أعنى ب «آدم» وجود العالم الإنسانی.

و علّمه الأسماء کلّها، فانّ الروح هو مدبّر البدن بما فیه من القوى، و کذلک الأسماء للإنسان الکامل بمنزله القوى‏.

(رسائل ابن عربی، رساله 27، رساله نقش الفصوص، ص1)

بدان که اسمای حسنای الهی به ذات خود خواهان وجود عالم هستند. پس خداوند عالم را همچون کالبدی پرداخته ایجاد کرد و روحش را آدم قرا رداد؛ مقصودم از آدم، وجود عالم انسانی و تمام اسما را به او آموخت، زیرا روح بدن را به واسطه قوایی که در آن هست، تدبیر می کند، به همین ترتیب، اسما نیز برای انسان کامل به منزله قوا هستند.

منابع :

  • یزدان پناه  سید یدالله، مبانی و اصول عرفان نظری، صص 605 تا 608

در دستگاه فلسفی عرفانی عارفان، با محوریت نظریه وحدت وجود مشخص شد که همه عالم ، مظهر و جلوه حق است و موجودی نیست که تجلی حق نباشد. نکته مهم در اینجا این است که در میان تمام موجودات که مظاهر نسبی و ناقص حق تعالی به شمار می آیند و تنها بخشی از اسمای الهی را جلوه گر می سازند، تنها  انسان است که مظهر جامع حق است و می تواند آن گونه که حق تعالی می خواهد، تجلی گر تمام اسما و صفات او باشد.

به بیان دیگر، ظهور حق تعالی در آینه اشیا، چونان آینه ناقص همان اشیاست، اما ظهور او در آینه انسان در واقع، ظهور در یک آینه تمام نماست. به همین دلیل، انسان را تجلی اعظم و مظهر اتمِ حق تعالی خوانده اند؛ به گونه ای که می توان گفت خداوند ظهوری بیش از این و جلوه ای کامل تر از آن نخواهد داشت. مظهریت اتم انسان به این معناست که خداوند هر آنچه از تجلیات و اسما و صفات در خود به نحو بالقوه و مندمج دارد، همه را بدون کوچک ترین نقصی در آینه انسان کامل می بیند:

و الإنسان‏ الکامل‏ الذی‏ هو العین المقصوده للَّه على التعیین، و کل ما سواه فمقصود بطریق التبعیّه له... و انّما کان الإنسان الکامل هو المراد بعینه دون غیره، من أجل أنّه مجلى تام للحق، یظهر الحق به من حیث ذاته و جمیع أسمائه و صفاته و أحکامه و اعتباراته على نحو ما یعلم نفسه بنفسه فی نفسه، و ما ینطوى علیه من أسمائه و صفاته، و سایر ما أشرت الیه من الأحکام و الاعتبارات، و حقائق معلوماته التی هی اعیان مکوّناته دون تغییر توجبه نقص القبول و خلل فی مرآتیته، یفضی بعدم ظهور ما ینطبع فیه على خلاف ما هو علیه فی نفسه‏.

(قونوی، رساله النصوص، نص 11، ص 42)

پس انسان کامل همان چیزی است که به ویژه مقصود حق تعالی است و هر چه غیر از اوست به تبع وی مقصود حق تعالی قرار گرفته است. نیز اینکه تنها انسان کامل و نه غیر او، مقصود حق تعالی قرار گرفت، از آن جهت است که او محل تجلی تام و تمام حق است که خداوند به واسطه او از جهت ذات و تمام اسما و صفات و احکام و اعتباراتش ظهور و تجلی می کند؛ همان گونه که بنفسه و فی نفسه به خود و تمام اسما و صفات و احکام و  اعتبارات و حقایقی که معلوم او هستند یعنی همان اعیان ثابته علم دارد؛ بدون هیچ گونه تغییری که موجب شود او در قبول اسما و صفات دچار نقص باشد که باعث شود به رغم آنچه که او در واقع بر آن است ، به عدم ظهور تمام امور مندمج در آن بینجامد.

ثمّ اعلم: أنّ المناظر و المجالی‏ و المظاهر و المرائی- التی یرى الحقّ فیها نفسه- إنّ لم تکن لها حیثیّه خصیصه و استعداد معیّن تمتاز بها عن الظاهر فیها، کان الظاهر الحقّ فیها غیر متغیّر عن عینه. و إن لم تکن کذلک، ظهرت الصوره بحسب المحلّ کظهور الحق فی مرتبه من المراتب- جزئیه کانت أو کلّیه- إنّما یکون بحسب المحلّ، و لا یکون ذلک المظهر بحسب الحق؛ فإنّ ظهور الحق مثلا فی العالم الروحانی لیس کظهوره فی العالم الطبیعی، فإنّه فی الأوّل بسیط، نوری، فعلی، نزیه، شریف، وحدانی، و فی الثانی ظهوره على خلاف ذلک من الترکیب، و الظلمه، و الانفعال، و الخسّه، و الکثره، و الکدر.

و من المظاهر ما لیس له حسب معیّن و حسبیّه یوجب انصباغ الظاهر فیه بصبغه، و لا یکسب الحقّ المتجلّی فیه أثرا من خصوص وصفه و صفه عینه بحیث یخرجه عن طهارته الأصلیه و مقتضى حقیقته‏

(جندی، شرح فصوص الحکم، ص 149)

مناظر و مجالی و مظاهر و مرائی که حق تعالی خود را در آنها می یابد ، اگر حیثیت ویژگی و استعداد معینی نداشته باشند که آنها را از دیگر مظاهر امتیاز بخشد، آن گاه ظهور حق در آنها نسبت به عین حق تفاوت و تغییری نخواهد داشت . اگر چنین نباشد (یعنی اگر استعداد ممتاز کننده ای داشته باشند) ، آن گاه صورت حق به حسب محل مورد نظر ظاهر می شود؛ همانند ظهور حق تعالی در مرتبه ای از مراتبی؛ چه جزئی باشد چه کلی که به حسب محل مورد نظر است.

در این صورت آن مظهر، مظهری به حسب حق نخواهد بود؛ زیرا برای مثال، ظهور حق در عالم روحانی همانند ظهورش در عالم طبیعی نیست؛ چه حق در اولی ظهور بسیط نوری فعلی نزیه شریف وحدانی دارد؛ در حالی که در دومی ، ظهوری بر خلاف آن با صفاتی همچون ترکیب، ظلمت، انفعال، خست، کثرت و کدورت دارد. همان گونه که در قسم اول اشاره کردیم برخی از مظاهر، ویژگی معینی که موجب رنگ پذیری ظهور حق تعالی به رنگی شود ندارند و حقی که در آنها جلوه گر می شود، اثری از اوصاف ویژه آنها و صفت عینشان بدان گونه که آن را از طهارت اصلی و مقتضای حقیقت کلی اش خارج سازد نمی پذیرد؛ همانند مظاهری انسانی کمالی کلی برزخی که آنها را حسبی نیست که حق را از مقتضای حقیقت اصلی اش خارج سازد.

منابع :

  • یزدان پناه  سید یدالله، مبانی و اصول عرفان نظری، صص 591 تا 594

در از مباحثی که تا بدین جا در بحث خلافت انسان کامل ارائه شد، الوهیت و ربوبیت او بر همة نظام هستی ثابت می‌شود لکن باید کاملاً توجه داشت که این مقام برای انسان کامل اصالت نداشته و به تعبیر فلسفی «بالغیر» است زیرا با اندکی تأمل در واژة «خلافت» ثانویت در رتبه نسبت به حق‌تعالی آشکار می‌شود و نشان می‌دهد که تدبیر عالم به حسب اصل،‌ از آنِ حق است نه انسان کامل، چراکه انسان کامل به حسب اصل و از منظر ذاتی بندة خداست و جزء اکوان و ماسوای خداوند می‌باشد و به عنوان نیابت و خلافت عهده‌دار چنین مقامی است،‌ بنابراین باید ربوبیت و تدبیر انسان کامل را «ربوبیت و تدبیر تبعی» دانست.

محقق قیصری در این باره می‌گوید:

ولما کانت هذه الحقیقه مشتمله علی الجهتین الالهیّه و العبودیّه لا یصحّ لها ذلک أصاله بل تبعیّه وهی الخلافه فلها الإحیاء والإماته واللطف والقهر والرضا والسخط.

(شرح فصوص الحکم قیصری، ص ۳۹)

از آنجا که حقیقت انسانی دارای دو جهت الهی و بندگی است، تدبیر عالم و تصرف در آن برای او به صورت اصلی و حقیقی صورت نمی‌بندد بلکه به صورت تبعی (و به تبع حق‌تعالی) آن را داراست و این معنا همان خلافت و جانشینی است و از همین باب برای انسان کامل احیا و امانت و لطف و قهر و رضا و سخط ثابت است.

منابع :

  • امینی نژاد علی، حکمت عرفانی، صص 607 تا 608

در خلافت تکوینی ـ همانند خلافت تشریعی‌ـ سه طرف وجود دارد، یکی «خلیفه» دیگری «مستخلف‌عنه» یا کسی که خلیفه و جانشین، به جای او می‌نشیند و سومی «مستخلف علیهم» یعنی کسانی که خلیفه به واسطة جانشینی از مستخلف‌عنه، بر آنها خلافت یافته و سیطره می‌یابد. بنابراین در خلافت تکوینی که سه ضلع دارد، ضلع اول خداوند متعال است که مستخلف‌عنه است و ضلع دوم، انسان است که خلیفة خداست و ضلع سوم خلق خدا و ماسوی‌الله هستند که انسان بر آنها خلیفه شده و خلافت یافته است. با این حساب انسان واسطة میان حق و خلق بوده و دارای حقیقت برزخی است ( ر.ک: ابن عربی، ‌انشاء الدوائر، نشر مکتبه الثقافه الدینیه مصر، ص ۱۸؛ التمهید فی شرح قواعد التوحید، فصل ۴۱، ص ۴۴۶؛ قونوی، فکوک، ص ۱۸۵؛ نقد النصوص، ص ۹۷) و از یک جانب با مستخلف‌عنه یعنی خداوند مرتبط است و از یک جانب با خلق و مستخلف علیهم ارتباط دارد.

در جانب اول و در ارتباط خلیفه و مستخلف‌عنه، آنچه عقل و فطرت می‌پذیرد و حکمت اقتضا دارد آن است که خلیفه و جانشین باید به صفات مستخلف‌عنه باشد. با توجه به بحث‌هایی که در جامعیت انسان گفته شد،  (نقد النصوص،‌ ص۶۳) شایستگی انسان برای خلافت الهی ثابت می‌شود، زیرا انسان موجود حقی و خلقی است، کون جامع است،‌ همة حضرات را در خود جمع دارد و صاحب مقام جمعی است. ابن عربی در عبارتی کوتاه تمام مطلب را رسانده و می‌گوید:

فهو (ای الانسان) الحق الخلق وقد علمت نشأه رتبته وهی المجموع الذی به استحقّ الخلافه.

( شرح فصوص الحکم قیصری، اواخر فص آدمی، ص ۹۳، ص۹۴)

پس انسان حق و خلق است (هم به لحاظ باطن خود بهره‌ای از حق داشته و هم به جهت ظاهرش نشئات خلقی را در خود جمع دارد) ( ر.ک: شرح قیصری بر این قسمت از عبارت ابن عربی) بنابراین مرتبه انسان را دانستی که مرتبة مجموعی است و به واسطة داشتن همین مرتبة مجموعی استحقاق خلافت را داراست.

بنابراین از آنجایی که انسان مظهر اسم جامع الله است و همة اسما‌ و صفات الهی را در خود دارد، شایستگی خلافت از جانب خداوند را داراست لذا در ملأ اعلی هنگامی که خداوند متعال به ملائکه اعلام می‌دارد، می‌خواهد برای خود خلیفه‌ای برگزیند که قرآن در این باره می‌فرماید:

وَإِذْ قَالَ رَبُّکَ لِلْمَلاَئِکَهِ إِنِّی جَاعِلٌ فِی الأَرْضِ خَلِیفَهً.

(بقره/ ۳۰)

ملائکه و فرشتگان در موضوع خلافت تکوینی به اعتراض و اختصام پرداخته و خود را شایسته‌تر از انسان در این موضوع معرفی می‌کنند.

قَالُواْ أَتَجْعَلُ فِیهَا مَن یُفْسِدُ فِیهَا وَیَسْفِکُ الدِّمَاء وَنَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِکَ وَنُقَدِّسُ لَکَ.

(بقره/ ۳۰)

فرشتگان به خداوند عرض کردند، آیا در زمین کسی را که فساد بپا می‌کند و خون می‌ریزد جانشین خود قرار می‌دهی؟! و حال آنکه ما به حمد تو، تسبیح و تقدیس تو را می‌نماییم (و به این مقام شایسته‌تریم).

خداوند حکیم و متعال، در پاسخ اعتراض ملائکه و در مقام تبیین شایستگی انحصاری انسان به مقام بلند خلافت اللهی، مسئلة تعلیم جمیع اسما را مطرح می‌سازد و می‌فرماید:

وَعَلَّمَ آدَمَ الأَسْمَاء کُلَّهَا.

(بقره/ ۳۱)

خداوند همة اسما را به آدم تعلیم نمود. و با توجه به عبارت «الاسماء کلها» که با تأکید دلالت می‌نماید همة اسم‌ها را خداوند به انسان تعلیم داده است،‌کاملاً روشن می‌شود، انسان صاحب مقام جمعی و مظهر اسم جامع الله است که همة اسما را در خود دارد.

بیان دیگری که اهل معرفت در مورد نسبت انسان با خدا مطرح می‌کنند، آن است که بر اساس حدیث معروف «انّ الله خلق آدم علی صورته»، انسان بر صورت خداوند خلقت یافته است. عرفا می‌گویند اگر «صورت» به معنای هیئت و شکل و قیافه باشد، قطعاً از خداوند متعال نفی می‌شود، اما اگر مراد از «صورت شیء» هر چیزی است که شیء بدان ظهور می‌یابد (صوره الشیء ما یظهر به الشیء) آن‌گاه معنایی کاملاً روشن و درست از حدیث فهمیده می‌شود.

بنابراین و در تعبیر دقیق‌تر «صورت» یا «وجه» آن چیزی است که حقیقتی با آن بروز می‌کند و یا آن چیزی که بتواند کسی و یا چیزی را نشان دهد و ظهور و جلوه آن باشد، صورت آن شیء خواهد بود. با این حساب همة عالم صورت و وجه خداوند سبحان می‌باشد (فَأَیْنَمَا تُوَلُّواْ فَثَمَّ وَجْهُ اللّهِ)، زیرا بر اساس مبانی عرفانی که در پست های قبل ارائه شد، همة عالم جلوه و تجلی حق هستند و هر یک به اندازة سعة خود او را نشان می‌دهند،‌ پس همه صورت اویند،‌ جز آنکه انسان صورت کامل خداوند است و حق‌ تماماً خود را در انسان بروز و ظهور داده است و از همین بابت می‌توان انسان را مخلوق بر صورت خدا دانست. ممکن است کسی بپندارد که در این بحث، انسان همانند عالم، صورت خداوند است و ترجیحی انسان در این مسئله بر کل عالم ندارد؛ لکن باید دانست که گرچه هر دو صورت خداوند می‌باشند اما یک تفاوت مهم میان آنهاست که همین تفاوت موجب برتری انسان و خلافت او می‌شود. آن تفاوت این است که انسان صورت جمعی و احدی خداوند و عالم صورت تفصیلی الهی است. به همین جهت عرفا در بحث «صورت خداوند»، انسان را با حضرت الهیه و اسم جامع الله پیوند می‌زنند و او را از باب آنکه عین ثابت اسم جامع الهی است، صورت حق می‌شمارند.

جامی در نقد النصوص در مقام شرح گفتار ابن عربی می‌گوید: «ولذلک»، ‌ای لکون الإنسان مختصراً من الحضره الالهیه، مشتملاً علی ما فیها من حقائق الصفات والأسماء اشتمالا أحدیاً جمیعاً، «خصّه» ای الله سبحانه الانسان، «بالصورة الالهیه» ای جعل الصوره مختصه به ـ بحسب الذکر ـ وان کان العالم ایضاً علی الصوره لانّ کل ما الی الوحده اقرب فاضافته الی الحق اولی وصوره الانسان صورته الاحدیه الجمعیه وصوره العالم صورته التفصیلیه. فقال علی لسان نبیه صلی الله علیه و سلم «انّ الله خلق آدم» ای قدّره اولاً فی العلم واوجده ثانیاً فی العین «علی صورته» الألوهیه الکامله وصفته الربوبیه الشامله... قیل «الصوره» هی الهیأه وذلک لا یصحّ الاّ علی الاجسام، فمعنی الصوره «الصفه» یعنی خُلِقَ آدم علی صفة الله عزوجل ای حیاً عالماً مریداً قادراً سمیعاً بصیراً متکلماً. ولمّا کان الحقیقة تظهر فی الخارج بالصورة اطلق «الصوره» علی الأسماء والصفات مجازاً لانّ الحق سبحانه بها یظهر فی الخارج؛ هذا باعتبار اهل الظاهر واما عند المحققین فالصوره عباره عمّا لا تعقل الحقائق المجرده الغیبیه ولا تظهر الاّ بها «والصوره الالهیه» هو الوجود المتعین بسائر التعینات التی بها یکون مصدراً لجمیع الأفعال الکمالیه والآثار الفعلیه. وقال بعضهم: اگر سائلی گوید که اطلاق «صورت» بر الله تعالی چگونه توان کرد، جواب گوییم که به قول اهل ظاهر به مجاز باشد نه به حقیقت که نزد ایشان اطلاقِ اسمِ «صورت» بر محسوساتْ حقیقت باشد و بر معقولاتْ مجاز. اما نزد این طایفه چون عالَم بجمیع اجزائه الروحانیه والجسمانیه والجوهریه والعرضیه صورتِ حضرت الهیه است تفصیلاً و انسان کامل صورت اوست جمعاً، پس اضافتِ صورت به حق حقیقت بود و به ماسوای او مجاز؛ اذ لا وجود عندهم للسوی.

ولله درّ من قال:

یاری دارم که جسم و جان صورت اوست      چه جسم و چه جان هر دو جهان صورت اوست

هر معنی خوب و صورت پاکیزه                    کاندر نظر تو آید آن صورت اوست

ومن مقولات الحضره المولویه وأنفاسها القدسیه بلسان الجمع:

به هر طرف نگری صورت مرا بینی             اگر به خود نگری یا به سوی آن شر و شور

ز احوالی بگریز و دو چشم نیکو کن            که چشم بد بود امروز از جمالم دور

به صورت بشرم هان و هان غلط نکنی         که روح سخت لطیف است و عشق سخت غیور

(نقد النصوص از ص ۹۳ الی ص ۹۶)

تا اینجا خلافت انسان را از جهت مستخلف‌عنه که خداوند است بررسی کرده و شایستگی انسان را از این جنبه اثبات نمودیم، اما جانب دیگر مسئلة خلافت، «مستخلف علیهم» یعنی موجوداتی که انسان بر آنها سیطرة تکوینی و خلافت باطنی دارند می‌باشد.

در اسم جامع الله که سرسلسلة‌ همة اسمای الهی است، الوهیت و ربوبیت و تدبیر نهفته است و همة عالم با این اسم اداره و گردانده می‌شود، بنابراین انسان کامل که مظهر این اسم و عین ثابت او هست نیز نسبت به مادون یعنی نسبت به همة موجودات عالم به برکت اتحاد با اسم جامع الله، جنبة ربوبیت و تدبیر پیدا می‌کند. محی‌الدین ابن عربی در نقش الفصوص می‌گوید اگر انسان را با خدا بسنجیم یعنی با جانب مستخلف‌عنه مقایسه نماییم، عبد اوست و هرچه دارد به برکت اوست اما اگر با خلق خدا مقایسه کرده و با جانب مستخلف علیهم بسنجیم، رب آنها هست و از همین جهت خداوند او را خلیفة خود بر خلق قرار داده است. ابن عربی می‌گوید:

فهو (ای آدم) عبدٌ لله ربٌّ بالنسبه الی العالم ولذلک جَعَلَه خلیفه وأبنائه خُلَفاء.

( نقد النصوص، ص ۲)

آدم (در مقایسه با خداوند) عبد او و بالنسبه به عالم رب آنهاست و به همین جهت خداوند او و فرزندانش را خلیفه و جانشین خود قرار داده است.

این سخن کامل ابن عربی در شأن انسان کامل، ما را به یاد روایتی از ائمة معصومین علیهم السلام می‌افکند که در شأن خود فرمودند:

نحن صنائع ربنا والخلق بعدُ صنائعنا

( این تعبیر در توقیع شریف حضرت ولی عصر(عجل الله تعالی فرجه الشریف) آمده است که مصادر فراوانی از جمله؛ بحارالانوار، ج۵۳، ص ۱۷۸ و احتجاج طبرسی، ج۲، ص ۴۶۶ و غیبت شیخ طوسی، ص ۲۸۵ آن را نقل نموده‌اند. و در نامة‌ امیرالمومنین علیه السلام به معاویه نیز همین تعبیر با مقداری تفاوت آمده است در آنجا حضرت می‌فرماید: انا صنائع ربنا والناس بعد صنائع لنا. ر.ک: بحارالانوار، ج ۳۳، باب ۱۶، ص ۵۷ و احتجاج، ج ۱، ص ۱۷۶)

ما مصنوع و ساخته شدة پروردگارمان هستیم و جمله خلایق مصنوع و ساخته شدة مایند.

البته این روایت تفسیر دیگری هم می‌تواند داشته باشد لکن تفسیری که بیشتر با ظاهر آن هماهنگ است همان است که بیان شد.

منابع :

  • امینی نژاد علی، حکمت عرفانی، صص 602 تا 607

در پست پیشین از مقام خلافت انسان بحث شد  وگفتیم که این مقام، دو جهت دارد:

1 ) دریافت مرتبه خلافت از خدا

2) اعمال خلافت بر خلق

جهت نخستین در پست پیش بررسی شد و در اینجا به جهت دوم می پردازیم. گفتیم منظور از خلافت آن است که خلیفه از سوی خدا و به اذن خدا در تدبیر خلق با همه جنبه هایش عمل کند. با این بیان، خلافت نسبت به عالم خلق، همان وساطت برای فیض حق تعالی است. در واقع، خلیفه خدا واسطه فیض میان خدا و خلق است؛ زیرا به سبب شدت تعالی حضرت حق در صقع ربوبی، ناممکن است که او بدون هیچ واسطه ای به تدبیر عالم بپردازد.

این معنا همان نقشی است که ما در آموزه های شیعی برای حجت خدا معتقدیم ؛ بدین گونه که همه موجودات را روزی خوار او می دانیم. عارفان نیز بر این معنا تأکید دارند که هیچ فیضی به عالم جز از راه انسان کامل نمی رسد.

به بیان دیگر، می توان گفت که عارف در نخستین سفر عرفانی خود، یعنی در سفر من الخلق إلی الحق از خلق به حق سیر می کند و در سفر دوم در حق (تعین ثانی یا در تعین اول) سیر می کند. در این سفر که سفر من الحق إلی الحق بالحق نام دارد، عارف حقانی می شود. سپس در سفر سوم، یعنی سفر من الحق إلی الخلق بالحق عارفی که حقانی شده است، به سمت خلق باز می گردد. انسان در این مرحله، به مقام و رتبه کمال می رسد و اگر پس از این مرحله، همانند انبیا و اولیاء به یاری دیگر انسان ها پرداخت و از آنها برای رسیدن به قرب حضرت حق دست گیری کرد، کامل مکمل خواهد بود. مسئله تدبیر عالم، وساطت در فیض و خلافت در سفر سوم مطرح می شود و این مقامات در این مرحله به دست می آیند.

فهو عبد لله رب بالنسبه الی العالم و لذلک جعله خلیفه و ابناءه خلفاء.

(رسائل ابن العربی، رساله 27، رساله نقش الفصوص، ص 2)

آدم بنده خداوند است، اما نسبت به عالم، پروردگاه است و به همین دلیل، او را خلیفه و فرزندانش را خلفا قرار داد.

و إنّما علّم اللَّه سبحانه الإنسان الکامل أسماءه الحسنى و أودعها فیه، فان الإنسان الکامل روح العالم، و العالم جسده... و إنّ‏ الروح هو مدبر البدن‏ و المتصرّف فیه‏ بما یکون‏ فیه من القوى‏ الروحانیه و الجسمانیه.

و کذلک‏، أی مثل ذلک المذکور من القوى، الأسماء الإلهیه للإنسان الکامل؛ یعنى، إنّها له‏ بمنزله تلک‏ القوى‏ الروحانیه و الجسمانیه. فکما أنّ الروح یدبّر البدن و یتصرّف فیه بالقوى، کذلک الإنسان الکامل یدبّر أمر العالم و یتصرّف فیه بواسطه الأسماء الإلهیه.

(جامی ، نقد النصوص، ص 89)

خداوند سبحان اسمای حسنای خویش را به انسان کامل آموخت و آنها را در وی به ودیعت نهاد؛ زیرا انسان کامل روح عالم است و عالم کالبد وی؛ .... و روح، مدبر بدن است و متصرف در آن به واسطه قوی روحانی وجسمانی که در آن وجود دارد. به همین ترتیب؛ یعنی همانند آنچه که درباره قوا ذکر شد، اسمای الهی برای انسان کامل به منزله همان قوای روحانی و جسمانی هستند. پس همان گونه که روح تدبیر بدن می کند و به واسطه قوا در آن تصرف می کند، به همین ترتیب، انسان کامل نیز عالم را تدبیر می کند و د رآن، به واسطه اسمای الهی تصرف می کند.

أنّ‏ کل‏ حقیقه حقیقه من حقائق ذات الإنسان الکامل و نشأته برزخ من حیث أحدیه جمعها بین حقیقه ما من حقائق بحر الوجوب و بین حقیقه مظهریه لها من حقائق بحر الإمکان هی عرشها، و تلک الحقیقه الوجوبیه مستویه علیها. فلمّا ورد التجلّى الکمالی الجمعى على المظهر الکمالی الإنسانی، تلقّاه بحقیقته الأحدیه الجمعیه الکمالیه، و سرى سرّ هذا التجلّى فی کل حقیقه من حقائق ذات الإنسان الکامل. ثمّ فاض نور التجلّى منها على ما یناسبها من العالم. فما وصلت الآلاء و النعماء الوارده بالتجلّى الرحمانى على حقائق العالم إلّا بعد تعیّنه فی الإنسان الکامل بمزید صبغه لم تکن فی التجلّى قبل تعیّنه فی مظهریه الإنسان الکامل. فحقائق العوالم و أعیانها رعایا له، و هو خلیفه علیها. و على الخلیفه رعایه رعایاه على الوجه الأنسب الألیق؛ و فیه یتفاضل الخلائف بعضهم على بعض‏.

هر حقیقتی، حقیقتی از حقایق ذات انسان کامل است و سرشت او، از حیث أحدیت جمعی اش برزخی است در میان حقیقتی از حقایق دریای وجوب (اسمای الهی) و حقیقتی مظهری از حقایق دریای امکان که به منزله عرض اوست و آن حقیقت وجوبی، بر آن سیطره یافته است. پس هنگامی که تجلی کمالی جمعی بر مظهر کمالی انسان وارد شد، آن را به حقیقت احدی جمعی کمالی خویش دریافت کرد و سرّ این تجلی، در هر حقیقتی از حقایق ذات انسان کامل تسری یافت. سپس نور تجلی از او، بر هر آنچه در عالم متناسب با آن است افاضه یافت. پس نعمت هایی که به واسطه تجلی رحمانی حق بر حقایق عالم می رسد، تنها پس از تعینشان در انسان کامل و با صبغه اضافه به آنها می رسد که در تجلی پیش از تعینش در مظهریت انسان کامل وجود نداشت. بنابراین، حقایق و اعیان عوالم رعایای او هستند و او خلیفه بر آنهاست و بر خلیفه واجب است که به شایستگی، رعایا را مراعات کند و در همین امر، تفاضل خلفا مطرح می شود.

حق سبحانه و تعالی در آینه دل انسان کامل که خلیفه اوست تجلی می کند و عکس انوار تجلیات از آینه دل او بر عالم فایض می گردد و به وصول آن فیض باقی می ماند و تا این کامل، درعالم باقی است اسمتداد می کند از حق، تجلیات ذاتیه و رحمت رحمانیه و رحیمیه به واسطه اسماء و صفاتی که این موجودات، مظاهر و محل استوای اوست. پس عالم بدین استمداد و فیضان تجلیات محفوظ می ماند؛ مادام که این انسان کامل در وی هست، پس هیچ معنایی از معانی از باطن به ظاهر بیرون نیاید؛ مگر به حکم او و هیچ چیز از ظاهر به باطن در نیاید؛ مگر به حکم او؛ اگر چه این کامل، در حال غلبه بشریت نداند.

عبارت پایانی متن پیشین ، بر حقیقتی بسیار مهم اشاره دارد. این حقیقت، به جنبه خلقی انسان کامل باز می گردد؛ هر چند می دانیم که انسان کامل از نظر مرتبه روحی و نشئه باطنی، وجهه حقانی یافته و به مرحله ای فراتر از تعینات خلقی دست یازده است. به همین جهت، او را جانشنی خداوند و روح عالم خوانند، اما مقام جمعی او و جمع میان حق و خلق، مستلزم ظهور احکام خلقی و امکانی نیز هست، به همین دلیل، گاه با غلبه احکام وجهات خلقی، در عین حال که مقام الهی وحقانی برا یاو ثابت است، در همان حال به دلیل غلبه حکم بشریت، بر جهت حقانی خود آگاهی کامل ندارد؛ یعنی درعین حال که تدبیر تمام عالم به واسطه وجود او صورت می گیرد، خود بر این واقعیت آگاهی ندارد.

چنین امری در آغاز به سادگی قابل تصور نیست، ولی با بیان نمونه ای، می توان آن را به افق ذهن نزدیک تر ساخت. فیلسوفان مسلمان در بحث از حقیقت نفس انسانی گفته اند که کارکرد تمامی اعضا و قوای بدن، با تدبیر نفس صورت می گیرد، یعنی برای مثال، تمام فعالیت های دستگاه گوارشی درهضم و جذب مواد مغذی با تدبیر نفس انجام می پذیرد، هرچند آگاهی از این تدبیر و فرماندهی در خود نفس نباشد.

تبیین فلسفی این مسئله، از جمله دغدغه هایی است که برخی از فیلسوفان مسلمان، به ویژه ملاصدرا بدان پرداخته اند. ملاصدرا در تبیین آن می گوید نفس از نظر علم حضوری بسیط، با نحوه وجود بسیطش تدبیرگری می کند؛ هرچند به لحاظ علم مرکب از آن آگاه نیست. البته در موقعیت های دیگری نیز که حکم الهیت بر بشریت غلبه می کند، این شعور و آگاهی به طور کامل ظهور می کندو تدبیر با شعور همراه می شود. از همین رو، در احادیث شیعه مسئله علم امام به امور کائنان به مسئله اراده امام پیوندخورده است؛ زیرا امام هرگاه بخواهد بداند، می داند.

فإن لم یکن آدم‏ ظاهراً بصوره من استخلفه فیما استخلف فیه و هو العالَم فما هو خلیفه، و إن لم یکن فیه جمیع ما تطلبه الرعایا التی استخلفه علیها، لا یکون استنادها إلیه فلا بد أن یقوم بجمیع ما یحتاج إلیه، و إلا فلیس بخلیفه علیهم، فما صحَّت الخلافه إلا للإنسان الکامل.

(ابن عربی، فصوص الحکم، ص 55)

اگر آدم به صورت کسی که او را جانشین ساخته است ظاهر نشود، پس او جانشین نیست و اگر تمام اموری که مردم می خواهند و او به جانشینی آنها گماشته شده است در وی نباشد، خلیفه نیست؛ زیرا اتکای مردم به اوست. پس ناگزیر باید تمام حوایج آنها را برآورد؛ وگرنه خلیفه نیست و مقام خلافت جز بر انسان کامل راست نمی آید.

(و قد علمت نشأه رتبته و هی المجموع الذی به استحق الخلافه)  إنما جعل «الخلافه للمجموع» لأنه بالنشأه الروحانیه آخذ من اللَّه، و بالنشأه الجسمانیه مُبلّغٌ إلى الخلق.

(قیصری، شرح فصوص الحکم، تصحیح آشتیانی، ص 405)

سرشت رتبه وی را که همان رتبه جمعی است و بدان استحقاق خلافت یافت، دانستی؛ یعنی خلافت را برای رتبه جمعی قرار داد؛ زیرا خلیفه به واسطه سرشت روحانی اش از خداوند می گیرد و به واسطه سرشت جسمانی اش به خلق می رساند.

إن الکامل هو  سبب ایجاد العالم و بقاء العالم و کمالاته .

(قیصری، شرح فصوص الحکم، تصحیح آشتیانی، ص 351)

بی گمان انسان کامل، سبب ایجاد و بقای عالم و کمالات آن است.

سرانجام باید بر این نکته مهم تأکید شود که این نظریه فلسفی عرفانی که اهل معرفت در موضوع انسان کامل سامان می دهند، کاملا با نظریه امامت در مذهب تشیع تطبیق می کند. عارفان تأکید می کنند که مقام انسان کامل در هر عصری، منحصر به فرد است و نمی توان در آن واحد، دو امام یا انسان کامل داشت که چونان واسطه فیض حق تعالی عمل کنند. نشانه های بسیاری در آثار عرفانی هست که بیان می کند اهل معرفت نیز در بسط این نظریه عرفانی وامدار ائمه اطهار علیهم السلام بوده اند. برای نمونه، قونوی در بیان مقام اولیای کامل مکمل، با نقل روایتی ای حضرت امیر مومنان علیه السلام می گوید:

اما اولیای مردود (اولیای مکمل) را چون از ظلمت کونین و تاریکی حدثان به در آورده اند زمان و مکان را در حق ایشان طی کنند و ایشان را از ایشان بربایند ... بازتصرف جمال ازل، ایشان را به ایشان دهد. این مقام را اثبات بعد المحو گویند. این طایفه را خلعت نیابت بپوشانند و بر کرسی خلافت بنشانند و حکم ایشان در مملکت نافذ کنند : و جعلنا هم أئکمه یهدون بأمرنا (سجده: 24) مقام ایشان این باشد. یکی می گوید:

ما پرتو شمع کبریاییم                  ما سایه رحمت خداییم

ما لوح حقایق وجودیم                  ما آینه خدا نماییم

امیر المومنین علی کرم الله وجهه در سخنی دراز از مقام ایشان خبر می دهد:

لا تخلو  الارض من قائم لله بحجه اما ظاهرا مشهورا أو خائفا مغمورا لئلا تبطل حجج الله و بیناته‏.

(قونوی، تبصره المبتدی، ص 88-90)

منابع :

  • یزدان پناه  سید یدالله، مبانی و اصول عرفان نظری، صص 608 تا 614

بخش مهمی از مبحث مقام خلیفه الهی انسان در پست آینده بررسی خواهد شد، اما به تناسب موضوع این پست که نسبت انسان با خداوند متعال است، بخشی از بحث در اینجا بررسی می شود.

یکی از نسبت هایی که عارفان میان انسان و خدا برقرار می دانند، خلیفه الله بودن انسان است. باید دانست خلافت در اینجا منصب تکوینی است و نه تشریعی؛ هر چند از منصب تکوینی خلافت، نتایج تشریعی نیز گرفته می شود. خلافت امری دوسویه است که در آن، هم نگاه به سوی خداوند و هم به سوی خلق مطرح است. به بیان دیگر ، خلافت امری تکوینی از سوی خداوند بر تمام خلق و موجودات عالم است. در این مقام، تنها درباره بخش اول این مفهوم اساسی سخن خواهیم گفت و در پست های آینده، درباره بخش دوم، یعنی جهت خلقی خلافت و خلافت بر تمام خلق بحث خواهیم کرد.

خلافت از خداوند، تنها هنگامی برای انسان امکان پذیر خواهد بود که صفات مستخلف عنه (حق تعالی) در وی جاری شده باشد؛ همان گونه که یک قائم مقام نیز باید ویژگی ها و شایستگی های اصلی مدیر را که در کار مدیریت دخیل هستند، داشته باشد تا بتواند در مقام جانشینی وی عمل کند. جانشینی از سوی خداوند نیز، تنها هنگامی ممکن است که صفات خداوند در او تحقق یابد؛ صفاتی که خداوند با آنها، عالم را تدبیر می کند؛ زیرا جانشینی در نسبت با خلق است و نه امری دیگر.

حال با توجه به بحث های پیشین درباره جهت حقانی انسان و اینکه وی مطابق با صورت الهی و اسم جامع الله آفریده شده است، روشن است که او واجد همه اسمای الهی و متصف به صفات حق است و جون حق تعالی با اسما و صفات، عالم را تدبیر می کند، او نیز می تواند عالم را به اذن خداوند تدبیر کند. بنابراین، سرُّ خلافت در دارا بودن اسماست.

بر همین نکته، در آیاتی از سوره مبارکه بقره (بقره: 30-31) تأکید شده است؛ آنجا که جعل خلافت برای انسان در زمین -إنی جاعل فی الارض خلیفه - با علم او به تمام اسماء -و علم آدم الأسماء کلها- گره می خورد:

(و لهذا کان آدم، علیه السلام، خلیفه). أی، و لأجل حصول هذه الجمعیه لآدم، صار خلیفه فی العالم.

 (فإن لم یکن آدم ظاهراً بصوره من استخلفه) و هو الحق. (فیما استخلف فیه و هو العالَم) أی، إن لم یکن متصفاً بکمالاته متّسماً بصفاته قادراً على تدبیر العالم. (فما هو خلیفه).

(قیصری، شرح فصوص الحکم، تصحیح آشتیانی، ص 401)

به همین دلیل آدم علیه السلام خلیفه شد؛ یعنی به دلیل حصول این جمعیت (جمعیت اسما) برای آدم، او در عالم خلیفه و جانشین حق تعالی گشت. اگر (آدم) به صورت خداوند که وی را در عالم جانشین کرده است، ظاهر نمی شد؛ یعنی اگر متصف به کمالات وصفات حق تعالی نمی بود و بر تدبیر عالم قدرت نمی داشت، او خلیفه نبود.

البته بی گمان در خود معنای خلافت، ثانویت رتبی نهفته است؛ بدین معنا که تدبیر عالم در اصل و بالذات، از آن ذات مقدس الهی است و این عنوان، تنها بالعرض به انسان کامل به عنوان جانشین تسری می یابد.

و لمّا کانت هذه الحقیقه مشتمله على الجهتین: الإلهیه و العبودیه لا یصح لها ذلک اصاله بل تبعیه و هی الخلافه فلها الأحیاء و الاماته و اللطف و القهر و الرضا و السخط.

(قیصری ، شرح فصوص الحکم، تصحیح آشتیانی، ص 401)

از آنجا که این حقیقت انسانی در بردارنده دو جهت الهیت و عبودیت است، این عنوان (الهیت) ، در اصل برای وی درست نیست، بلکه به صورت تبعی (امکان پذیر است) و این، همان خلافت است. پس زنده کردن، میراندن، لطف، قهر، رضا و سخط برای این حقیقت رواست.

منابع :

  • یزدان پناه  سید یدالله، مبانی و اصول عرفان نظری، صص 602 تا 603

 

 

اهل الله حقیقت انسان را حقیقت محمدی صلی الله علیه و آله و سلم نیز خوانده اند. این، مقامی است که ویژه انسان است و دیگر موجودات راهی بدان ندارند و از یک جهت، همان مقام مظهریت اسم جامع الله در تعین ثانی است.

همان گونه که می دانیم، در تعین ثانی، هر کدام از اعیان ثابته جزئی، مظهری از اسمای جزئی و هر اسمی، شاخه ای از اسم جامع الله است. برای مثال، اسم مضّل شعبه ای از اسم جامع الله است که عین ثابت شیطان و سرانجام عین خارجی شیطان مظهر آن است. در این میان، تنها انسان می تواند از این اسمای جزئی فراتر رود و مظهر اسم جامع و کلی الله قرار گیرد.

با این بیان، می توان گفت حقیقت و عین ثابت انسان در میان اعیان ثابته، همان حقیقت و عین ثابت اسم جامع اسم جامع الله است. از این حقیقت، به حقیقت محمدی نیز یاد می شود؛ زیرا حضرت رسول خاتم صلی الله علیه و آله و سلم تنها کسی است که نخست به این مقام بار یافت. به این ترتیب، نهایت سیر و سلوک انسان را رقم زده.

از سوی دیگر، از آغاز این مقام نخست برای رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم رقم خورده است. وقتی می گوییم آن حضرت اسم جامع الله را در وجود خود تجلی داده است، بدان معناست که همه اسما در آن وجود جلوه می کنند و او به حقیقت جمعی خود، واجد تمامی اسمای اندماجی و تفصیلی است . به بیان دیگر، حقیقت اسم جامع الله را می توان در آن وجود به تمامی یافت. البته باید دانست با تثبیت مقام تعین اول، حقیقت محمدی صلی الله علیه و آله و سلم به آن تعین نیز راه دارد. تعین اول، برزخی میان أحدیت و واحدیت است که آن را برزخیت اولی نیز خوانده اند. در تعین ثانی نیز به برزخیت ثانی بر می خوریم که جامع همه اسماء و اعیان است.

به این ترتیب، باید اصل حقیقت انسان را در برزخیت اولی دانست؛ حقیقتی که خود را در مرتبه پایین تر به صورت اسم جامع الله و برزخیت ثانی نشان می دهد و در ادامه ، در مراتب خلقی به صورت عقل اول ظاهر می شود. با این بیان، عقل اول جز شأنی از شئون انسان کامل و جلوه نازلی از حقیقت او نیست چرا که این حقیقت تا تعین اول صعود می کند. بنابراین، هر هر سه مقام (یک برزخیت اولی در تعین اول؛ دو اسم جامع الله و عین ثابت او در تعین ثانی؛ و سه عقل اول در میان تعینات خلقی) به حقیقت انسانی یاد می کنند که هر سه به لحاظی درست است.

واقعیت آن است که اصل حقیقت انسان، همان برزخیت اولی در تعین اول است که انسان تا این مقام بار می یابد؛ یعنی سقف حرکت صعودی اوست. از سوی دیگر، جهت جمعی احدی حقیقت انسان، چنان است که او را به لحاظ هویت اصلی اش به لحاظ اصل ذات، باید در تعین اول سراغ گرفت، ولی در تعین ثانی، جهت جمعی اسمایی او به گونه ای است که تنها آن را در اسم الله می توان یافت. از این رو حقیقت اصلی او در تعین ثانی به لحاظ اسمی ، اسم الله است ، نه اسمای دیگر؛ و در تعینات خلقی نیز عقل اول، اشیا را به نحو جمعی احدی داراست؛ در برابر نفس کل که تفصیل اشیا در اوست. از این رو، حقیقت اصلی انسان به لحاظ جهت روحی، عقل اول خواهد بود.

در برخی آثار عرفانی از تعین اول به نام مقام انسان کامل نام برده شده است. (قونوی، اعجاز البیان، ص 48) اما در آثاری که تعین اول را چونان مرحله ای متمایز از تعین ثانی نمی پذیرند، مقام انسان در همین تعین ثانی تعریف شده است:

ان‏ لکل‏ من‏ الأسماء الإلهیه صوره فی العلم مسماه بالماهیه و العین الثابته و ان لکل واحد منها صوره خارجیه مسماه بالمظاهر و الموجودات العینیه و ان تلک الأسماء ارباب تلک المظاهر و هی مربوباتها، و علمت ان الحقیقه المحمدیه صوره الاسم الجامع الإلهی و هو ربها و منه الفیض و الاستمداد على جمیع الأسماء، فاعلم، ان تلک الحقیقه هی التی ترب صور العالم کلها بالرب الظاهر فیها الذی هو رب الأرباب لأنها هی الظاهره فی تلک المظاهر

(قیصری ، شرح فصوص الحکم، تصحیح آشتیانی، ص 127)

هر اسمی از اسمای الهی مظهری در حضرت علم دارم که آن را ماهیت یا عین ثابت می خوانند و هر کدام از آنها، مظهری خارجی دارد که آنان را مظاهر و موجودات عینی می نامند و آن اسما، ارباب آن مظاهر هستند و مظاهر، مربوب آنان است. نیز حقیقت محمدی صلی الله علیه و آله و سلم مظهر اسم جامع الهی یعنی اسم جامع الله است و اسم الله رب و پروردگاه حقیقت محمدی است و از آن، فیض و مدد بر تمام اسما هست. پس بدان که حقیقت محمدی همان حقیقتی است که تمام صورت های عالم را به واسطه ربی که در آن ظاهر است (اسم جامع الله) که همان رب الارباب است، تربیت می کند؛ زیرا اوست که در این مظاهر ظاهر است.

فرغانی از تعین اول به حقیقت انسان و حقیقت محمدی و احمدی صلی الله علیه و آله و سلم یاد می کند که نشان می دهد حقیقت انسان را در تعین اول جست و جو می کنند:

فکان سابع ابطن الکل من حیث ان کلًا فیه عین الذات و عین الاخر.

 هذه هی الأسماء الذاتیه المندمجه المتحده فی هذه المرتبه، و بذا صار باطن کل حقیقه الهیه و کونیه فیسمى حقیقه الحقائق و برزخ البرازخ الأکبر و کنى عنه الشرع بمقام أو ادنى، لأنه باطن مقام قاب قوسین الوحده و الکثره أو القابلیه و الفاعلیه أو الوجوب و الإمکان و کنى بعضهم بالحقیقه الاحمدیه، لأنه نوره المظهر لرتبته،

(فناری، مصباح الانس، انتشارات مولی، ص 320)

پس تعین اول هفتمین بطن تمام بطون (هستی یا بطون قرآن) است، از آن جهت که تمام اسما در آن عین ذات و عین یکدیگرند و این اسما همان اسمای ذاتی مندمج و متحد در این مرتبه اند و این مرتبه، همان باطن هر حقیقت الهی و کونی است. از این رو ، آن را حقیقه الحقایق و برزخ البرازخ اکبر خوانده اند و شرع از آن با تعبیر مقام او ادنی کنایت کرد؛ زیرا باطن مقام قاب قوسین وحدت و کثرت، قابلیت و فاعلیت و وجوب و امکان است. برخی از اهل معرفت نیز از آن به حقیقت احمدی صلی الله علیه و آله و سلم کنایت کرده اند؛ زیرا آن مقام، نور او  و ظاهر کنند رتبه و مقام اوست.

البرزخ الذی هو منشئ طرفى الاحدیه و الواحدیه، و الجامع بینهما ثانیاً هی الحقیقه الانسانیه التی هی باعتبار غلبه حکم الوحده تسمى بالحقیقه المحمدیه.

(فناری، مصباح الانس، انتشارات مولی، ص 323)

برزخ اولی که هم ایجاد کننده دو طرف أحدیت و واحدیت و هم جامع میان آنهاست، همان حقیقت انسانی است که به اعتبار غلبه حکم وحدت حقیقت محمدی صلی الله علیه و آله و سلم خوانده می شود.

اما آن برزخ و فاصل را (بین الوحده و الکثره ) حقیقت انسانیه خوانند و او شامل است بر تعین اول و ثانی را که در تعین اول جامع و برزخ میان أحدیت و واحدیت مذکور است و از این جهت ، حقیقت محمدی است علیه الصلاه و التحیه و در تعین ثانی، برزخ و جامع است میان ظاهر وجود که وجوب وصف خاص اوست و میان ظاهر علم که امکان از لوازم اوست. (فرغانی، مشارق الدراری، ص 1218-129)

پس حقیقت محمدیه، امری ازلی و ابدی است زیرا در صقع ربوبی جای دارد، لکن ظهور عینی و خارجی آن حقیقت محمدیه بدین صورت است که در هر عصر و زمانی و به اقتضای‌ شرایط زمانی و مکانی، به نحوی خاص جلوه می‌کند و نبی‌ای از انبیای الهی به ظهور می‌رسد و این مسیر تکاملی در ظهور آن حقیقت ادامه یافته تا زمان ختمی که به نحو کامل در شخص عینی و بدن عنصری پیامبر گرامی اسلام در عام‌الفیل و سرزمین حجاز تجلی نموده است. بنابراین همة انبیا ‌از اصل و ریشة واحدی سرچشمه گرفته‌اند و با یکدیگر تفاضل طولی دارند تا آنکه نوبت به رسول‌الله صلی الله علیه و آله می‌رسد که تطابق کامل با آن حقیقت دارد و اساساً آن حقیقت، حقیقت باطنی اوست.

از همین رو با ظهور رسول خدا صلی الله علیه و آله از سویی همه ادیان گذشته منسوخ، واز سویی دیگر باب نبوت برای همیشه مسدود شده و مهر خاتمیت بر کتف آن حضرت نهادند.

مولانا در این باره می‌گوید:

از درم‌ها نام شاهان بر کنند            نام احمد تا ابد بر می‌زنند

نام احمد نام جمله انبیاست            چون که صد آمد، نود هم پیش ماست

(مثنوی معنوی دفتر اول، بیت‌های ۱۱۰۵-۱۱۰۶)

در دفتر ششم مثنوی نیز می‌گوید:

بهر این خاتم شده‌ست او که به جود           مثل او نبود و، نه خواهند بود

چون که در صنعت برد استاد، دست            نه تو گویی ختم صنعت بر تو است

در گشادِ ختم‌ها تو خاتمی              در جهانِ روح بخشان، حاتمی

هست اشارات محمد اَلمراد            گل گشاد اندر گشاد اندر گشاد

(مثنوی معنوی دفتر اول، بیت‌های ۱۷۱-۱۷۴)

منابع :

  • یزدان پناه  سید یدالله، مبانی و اصول عرفان نظری، صص 578 تا 590
  • امینی نژاد  علی، حکمت عرفانی، 614 تا 616